متون ادبی کهن ** شاهنامه **

رَشنو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/12
ارسالی ها
2,002
امتیاز واکنش
47,756
امتیاز
905
محل سکونت
مازندران:)
ادامه طهمورث

به چاره بیاوردش از دشت و کوه

به بند آمدند آنکه بد زان گروه

ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز

چو باز و چو شاهین گردن فراز

بیاورد و آموختن‌شان گرفت

جهانی بدو مانده اندر شگفت

چو این کرده شد ماکیان و خروس

کجا بر خروشد گـه زخم کوس

بیاورد و یکسر به مردم کشید

نهفته همه سودمندش گزید

بفرمودشان تا نوازند گرم

نخوانندشان جز به آواز نرم

چنین گفت کاین را ستایش کنید

جهان آفرین را نیایش کنید

که او دادمان بر ددان دستگاه

ستایش مراو را که بنمود راه

مر او را یکی پاک دستور بود

که رایش ز کردار بد دور بود

خنیده به هر جای شهرسپ نام

نزد جز به نیکی به هر جای گام

همه روزه بسته ز خوردن دو لب

به پیش جهاندار برپای شب

چنان بر دل هر کسی بود دوست

نماز شب و روزه آیین اوست

سر مایه بد اختر شاه را

در بسته بد جان بدخواه را

همه راه نیکی نمودی به شاه

همه راستی خواستی پایگاه

چنان شاه پالوده گشت از بدی

که تابید ازو فرهٔ ایزدی

برفت اهرمن را به افسون ببست

چو بر تیزرو بارگی برنشست

زمان تا زمان زینش برساختی

همی گرد گیتیش برتاختی

چو دیوان بدیدند کردار او

کشیدند گردن ز گفتار او

شدند انجمن دیو بسیار مر

که پردخته مانند ازو تاج و فر

چو طهمورث آگه شد از کارشان

برآشفت و بشکست بازارشان

به فر جهاندار بستش میان

به گردن برآورد گرز گران

همه نره دیوان و افسونگران

برفتند جادو سپاهی گران
 
  • پیشنهادات
  • رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ادامه طهمورث

    دمنده سیه دیوشان پیشرو

    همی به آسمان برکشیدند غو

    جهاندار طهمورث بافرین

    بیامد کمربستهٔ جنگ و کین

    یکایک بیاراست با دیو چنگ

    نبد جنگشان را فراوان درنگ

    ازیشان دو بهره به افسون ببست

    دگرشان به گرز گران کرد پست

    کشیدندشان خسته و بسته خوار

    به جان خواستند آن زمان زینهار

    که ما را مکش تا یکی نو هنر

    بیاموزی از ما کت آید به بر

    کی نامور دادشان زینهار

    بدان تا نهانی کنند آشکار

    چو آزاد گشتند از بند او

    بجستند ناچار پیوند او

    نبشتن به خسرو بیاموختند

    دلش را به دانش برافروختند

    نبشتن یکی نه که نزدیک سی

    چه رومی چه تازی و چه پارسی

    چه سغدی چه چینی و چه پهلوی

    ز هر گونه‌ای کان همی بشنوی

    جهاندار سی سال ازین بیشتر

    چه گونه پدید آوریدی هنر

    برفت و سرآمد برو روزگار

    همه رنج او ماند ازو یادگار
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    جمشید
    بخش یکم

    گرانمایه جمشید فرزند او

    کمر بست یکدل پر از پند او

    برآمد برآن تخت فرخ پدر

    به رسم کیان بر سرش تاج زر

    کمر بست با فر شاهنشهی

    جهان گشت سرتاسر او را رهی

    زمانه بر آسود از داوری

    به فرمان او دیو و مرغ و پری

    جهان را فزوده بدو آبروی

    فروزان شده تخت شاهی بدوی

    منم گفت با فرهٔ ایزدی

    همم شهریاری همم موبدی

    بدان را ز بد دست کوته کنم

    روان را سوی روشنی ره کنم

    نخست آلت جنگ را دست برد

    در نام جستن به گردان سپرد

    به فر کیی نرم کرد آهنا

    چو خود و زره کرد و چون جو شنا

    چو خفتان و تیغ و چو برگستوان

    همه کرد پیدا به روشن روان

    بدین اندرون سال پنجاه رنج

    ببرد و ازین چند بنهاد گنج

    دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد

    که پوشند هنگام ننگ و نبرد

    ز کتان و ابریشم و موی قز

    قصب کرد پرمایه دیبا و خز

    بیاموختشان رشتن و تافتن

    به تار اندرون پود را بافتن

    چو شد بافته شستن و دوختن

    گرفتند ازو یکسر آموختن
     
    آخرین ویرایش:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    جمشید
    ادامه بخش یکم

    چو این کرده شد ساز دیگر نهاد

    زمانه بدو شاد و او نیز شاد

    ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد

    بدین اندرون نیز پنجاه خورد

    گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش

    به رسم پرستندگان دانی‌اش

    جدا کردشان از میان گروه

    پرستنده را جایگه کرد کوه

    بدان تا پرستش بود کارشان

    نوان پیش روشن جهاندارشان

    صفی بر دگر دست بنشاندند

    همی نام نیساریان خواندند

    کجا شیر مردان جنگ آورند

    فروزندهٔ لشکر و کشورند

    کزیشان بود تخت شاهی به جای

    وزیشان بود نام مردی به پای

    بسودی سه دیگر گره را شناس

    کجا نیست از کس بریشان سپاس

    بکارند و ورزند و خود بدروند

    به گاه خورش سرزنش نشنوند

    ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش

    ز آواز پیغاره آسوده گوش

    تن آزاد و آباد گیتی بروی

    بر آسوده از داور و گفتگوی

    چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد

    که آزاده را کاهلی بنده کرد

    چهارم که خوانند اهتو خوشی

    همان دست‌ورزان اباسرکشی

    کجا کارشان همگنان پیشه بود

    روانشان همیشه پراندیشه بود

    بدین اندرون سال پنجاه نیز

    بخورد و بورزید و بخشید چیز

    ازین هر یکی را یکی پایگاه

    سزاوار بگزید و بنمود راه

    که تا هر کس اندازهٔ خویش را

    ببیند بداند کم و بیش را

    بفرمود پس دیو ناپاک را

    به آب اندر آمیختن خاک را
     
    آخرین ویرایش:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    جمشید
    ادامه بخش یکم

    هرانچ از گل آمد چو بشناختند

    سبک خشک را کالبد ساختند

    به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد

    نخست از برش هندسی کار کرد

    چو گرمابه و کاخهای بلند

    چو ایوان که باشد پناه از گزند

    ز خارا گهر جست یک روزگار

    همی کرد ازو روشنی خواستار

    به چنگ آمدش چندگونه گهر

    چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر

    ز خارا به افسون برون آورید

    شد آراسته بندها را کلید

    دگر بویهای خوش آورد باز

    که دارند مردم به بویش نیاز

    چو بان و چو کافور و چون مشک ناب

    چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

    پزشکی و درمان هر دردمند

    در تندرستی و راه گزند

    همان رازها کرد نیز آشکار

    جهان را نیامد چنو خواستار

    گذر کرد ازان پس به کشتی برآب

    ز کشور به کشور گرفتی شتاب

    چنین سال پنجه برنجید نیز

    ندید از هنر بر خرد بسته چیز

    همه کردنیها چو آمد به جای

    ز جای مهی برتر آورد پای

    به فر کیانی یکی تخت ساخت

    چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

    که چون خواستی دیو برداشتی

    ز هامون به گردون برافراشتی

    چو خورشید تابان میان هوا

    نشسته برو شاه فرمانروا

    جهان انجمن شد بر آن تخت او

    شگفتی فرومانده از بخت او

    به جمشید بر گوهر افشاندند

    مران روز را روز نو خواندند

    سر سال نو هرمز فرودین

    برآسوده از رنج روی زمین
     
    آخرین ویرایش:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    جمشید
    ادامه بخش یکم

    بزرگان به شادی بیاراستند

    می و جام و رامشگران خواستند

    چنین جشن فرخ ازان روزگار

    به ما ماند ازان خسروان یادگار

    چنین سال سیصد همی رفت کار

    ندیدند مرگ اندران روزگار

    ز رنج و ز بدشان نبد آگهی

    میان بسته دیوان بسان رهی

    به فرمان مردم نهاده دو گوش

    ز رامش جهان پر ز آوای نوش

    چنین تا بر آمد برین روزگار

    ندیدند جز خوبی از کردگار

    جهان سربه‌سر گشت او را رهی

    نشسته جهاندار با فرهی

    یکایک به تخت مهی بنگرید

    به گیتی جز از خویشتن را ندید

    منی کرد آن شاه یزدان شناس

    ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

    گرانمایگان را ز لشگر بخواند

    چه مایه سخن پیش ایشان براند

    چنین گفت با سالخورده مهان

    که جز خویشتن را ندانم جهان

    هنر در جهان از من آمد پدید

    چو من نامور تخت شاهی ندید

    جهان را به خوبی من آراستم

    چنانست گیتی کجا خواستم

    خور و خواب و آرامتان از منست

    همان کوشش و کامتان از منست

    بزرگی و دیهیم شاهی مراست

    که گوید که جز من کسی پادشاست

    همه موبدان سرفگنده نگون

    چرا کس نیارست گفتن نه چون

    چو این گفته شد فر یزدان از وی

    بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی

    منی چون بپیوست با کردگار

    شکست اندر آورد و برگشت کار

    چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش

    چو خسرو شوی بندگی را بکوش

    به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس

    به دلش اندر آید ز هر سو هراس

    به جمشید بر تیره‌گون گشت روز

    همی کاست آن فر گیتی‌فروز
     
    آخرین ویرایش:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    جمشید
    بخش دوم

    یکی مرد بود اندر آن روزگار

    ز دشت سواران نیزه گذار

    گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد

    ز ترس جهاندار با باد سرد

    که مرداس نام گرانمایه بود

    به داد و دهش برترین پایه بود

    مراو را ز دوشیدنی چارپای

    ز هر یک هزار آمدندی به جای

    همان گاو دوشابه فرمانبری

    همان تازی اسب گزیده مری

    بز و میش بد شیرور همچنین

    به دوشیزگان داده بد پاکدین

    به شیر آن کسی را که بودی نیاز

    بدان خواسته دست بردی فراز

    پسر بد مراین پاکدل را یکی

    کش از مهر بهره نبود اندکی

    جهانجوی را نام ضحاک بود

    دلیر و سبکسار و ناپاک بود

    کجا بیور اسپش همی خواندند

    چنین نام بر پهلوی راندند

    کجا بیور از پهلوانی شمار

    بود بر زبان دری ده‌هزار

    ز اسپان تازی به زرین ستام

    ورا بود بیور که بردند نام

    شب و روز بودی دو بهره به زین

    ز روی بزرگی نه از روی کین

    چنان بد که ابلیس روزی پگاه

    بیامد بسان یکی نیکخواه

    دل مهتر از راه نیکی ببرد

    جوان گوش گفتار او را سپرد
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    جمشید
    ادامه بخش دوم

    بدو گفت پیمانت خواهم نخست

    پس آنگه سخن برگشایم درست

    جوان نیکدل گشت فرمانش کرد

    چنان چون بفرمود سوگند خورد

    که راز تو با کس نگویم ز بن

    ز تو بشنوم هر چه گویی سخن

    بدو گفت جز تو کسی کدخدای

    چه باید همی با تو اندر سرای

    چه باید پدرکش پسر چون تو بود

    یکی پندت را من بیاید شنود

    زمانه برین خواجهٔ سالخورد

    همی دیر ماند تو اندر نورد

    بگیر این سر مایه‌ور جاه او

    ترا زیبد اندر جهان گاه او

    برین گفتهٔ من چو داری وفا

    جهاندار باشی یکی پادشا

    چو ضحاک بشنید اندیشه کرد

    ز خون پدر شد دلش پر ز درد

    به ابلیس گفت این سزاوار نیست

    دگرگوی کین از در کار نیست

    بدوگفت گر بگذری زین سخن

    بتابی ز سوگند و پیمان من

    بماند به گردنت سوگند و بند

    شوی خوار و ماند پدرت ارجمند

    سر مرد تازی به دام آورید

    چنان شد که فرمان او برگزید

    بپرسید کین چاره با من بگوی

    نتابم ز رای تو من هیچ روی

    بدو گفت من چاره سازم ترا

    به خورشید سر برفرازم ترا
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    جمشید
    ادامه بخش دوم

    مر آن پادشا را در اندر سرای

    یکی بوستان بود بس دلگشای

    گرانمایه شبگیر برخاستی

    ز بهر پرستش بیاراستی

    سر و تن بشستی نهفته به باغ

    پرستنده با او ببردی چراغ

    بیاورد وارونه ابلیس بند

    یکی ژرف چاهی به ره بر بکند

    پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه

    به خاشاک پوشید و بسترد راه

    سر تازیان مهتر نامجوی

    شب آمد سوی باغ بنهاد روی

    به چاه اندر افتاد و بشکست پست

    شد آن نیکدل مرد یزدان‌پرست

    به هر نیک و بد شاه آزاد مرد

    به فرزند بر نازده باد سرد

    همی پروریدش به ناز و به رنج

    بدو بود شاد و بدو داد گنج

    چنان بدگهر شوخ فرزند او

    بگشت از ره داد و پیوند او

    به خون پدر گشت همداستان

    ز دانا شنیدم من این داستان

    که فرزند بد گر شود نره شیر

    به خون پدر هم نباشد دلیر

    مگر در نهانش سخن دیگرست

    پژوهنده را راز با مادرست

    فرومایه ضحاک بیدادگر

    بدین چاره بگرفت جای پدر

    به سر برنهاد افسر تازیان

    بریشان ببخشید سود و زیان
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    جمشید
    بخش سوم

    چو ابلیس پیوسته دید آن سخن

    یکی بند بد را نو افگند بن

    بدو گفت گر سوی من تافتی

    ز گیتی همه کام دل یافتی

    اگر همچنین نیز پیمان کنی

    نپیچی ز گفتار و فرمان کنی

    جهان سربه‌سر پادشاهی تراست

    دد و مردم و مرغ و ماهی تراست

    چو این کرده شد ساز دیگر گرفت

    یکی چاره کرد از شگفتی شگفت

    جوانی برآراست از خویشتن

    سخنگوی و بینادل و رایزن

    همیدون به ضحاک بنهاد روی

    نبودش به جز آفرین گفت و گوی

    بدو گفت اگر شاه را در خورم

    یکی نامور پاک خوالیگرم

    چو بشنید ضحاک بنواختش

    ز بهر خورش جایگه ساختش

    کلید خورش خانهٔ پادشا

    بدو داد دستور فرمانروا

    فراوان نبود آن زمان پرورش

    که کمتر بد از خوردنیها خورش

    ز هر گوشت از مرغ و از چارپای

    خورشگر بیاورد یک یک به جای

    به خویش بپرورد برسان شیر

    بدان تا کند پادشا را دلیر

    سخن هر چه گویدش فرمان کند

    به فرمان او دل گروگان کند

    خورش زردهٔ خایه دادش نخست

    بدان داشتش یک زمان تندرست
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    114
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    536
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    1,305
    بالا