- عضویت
- 2017/07/30
- ارسالی ها
- 3,720
- امتیاز واکنش
- 65,400
- امتیاز
- 1,075
- سن
- 27
چهار خرگوش كوچولو _ پست 1
![sk0491.jpg](http://www.koodakan.org/story/StoryKids/picture/sk0491.jpg)
روزي و روزگاري، در جنگلي پر از درختهاي سوزني، چهار بچه خرگوش همراه مادرشان در حفره اي شني زير ريشه هاي يك درخت زندگي مي كردند. اسمهاي آنها ، فلاپسي ، ماپسي ، دم پنبه اي و پيتر بود.
![sk0492.jpg](http://www.koodakan.org/story/StoryKids/picture/sk0492.jpg)
يك روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزيزان من ، حالا شما مي توانيد بيرون برويد و در مزرعه ها بگرديد ولي يادتان نرود كه وارد باغ آقاي مك نشويد. پدرتان هم در آن باغ دچار مشكل شده بود.
برويد و بگرديد ولي شيطوني نكنيد. من هم مي خواهم براي خريد بيرون بروم.
![sk0493.jpg](http://www.koodakan.org/story/StoryKids/picture/sk0493.jpg)
سپس خانم خرگوشه سبد و چترش را برداشت و به جنگل رفت او مي خواست از نانوائي،كمي نان و پنج عدد كلوچه كشمشي بخرد.
![sk0494.jpg](http://www.koodakan.org/story/StoryKids/picture/sk0494.jpg)
فلاپسي و ماپسي و دم پنبه اي كه كوچكتر بودند با هم پايين رفتند و به يك بوته توت جنگلي رسيدند.
![sk0495.jpg](http://www.koodakan.org/story/StoryKids/picture/sk0495.jpg)
اما پيتر كه شيطون و حرف گوش نكن بود بسمت باغ آقاي مك دويد و از زير در به داخل خزيد.
![sk0496.jpg](http://www.koodakan.org/story/StoryKids/picture/sk0496.jpg)
اول كمي كاهو خورد و بعد سراغ لوبيا و تربچه رفت
كمي احساس ناراحتي و دل درد كرد او تصميم گرفت، چيز ديگري براي خوردن پيدا كند.