داستان قصه ي باز و كبوتر

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 162
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
خانم و آقاي كبوتر پسر كوچولوي ناز قشنگي داشتند. پسر كوچولو با صداي قشنگش بغ بغو مي كرد و آواز مي خواند؛ براي همين اسمش را گذاشته بودند بغ بغو. خانم و آقاي كبوتر به بغ بغو پرواز كردن ياد داده بودند و او همراه آنها از لانه بيرون مي پريد و در آسمان آبي چرخ مي زد و پرواز مي كرد ؛ اما حاضر نبود با جوجه كبوترهاي هم سن و سالش دوست شود. پدرومادرش به او مي گفتند:« بغ بغو جان برو با بچه ها بازي كن اگه توي لونه بموني حوصله ات سر ميره ها…» بغ بغو مي گفت:« نه ، همه ي جوجه كبوترا ترسو هستند. تا چشمشون به يك پرنده ي بزرگ ميفته در ميرن توي لونه قايم مي شن. من دلم مي خواد با يك |پرنده ي قوي دوست بشم ؛ مثلاً با يك باز شكاري كه خيلي تند پرواز مي كنه و از هيچكس هم نمي ترسه..» آنوقت مامان و باباش با ترس و لرز مي گفتند:« اي واي! نكنه همچين كاري بكني ها! بازها دشمن ماهستند. اونها اگه ما را بگيرند، با چنگالهاي برّنده شون ما را مي كشند و بعد با منقارهاي قويِّ خودشون ،تكه تكه مون مي كنند و مي خورنمون. آخه غذاي اصلي بازها پرنده هاي درحال پرواز و جانوراي كوچولوي روي زمينه.»

Please, ورود or عضویت to view URLs content!



ولي گوش بغ بغو به اين حرفها بدهكار نبود و پي فرصتي مي گشت تا با يك بازشكاري دوست شود. يك روز بعداز ظهر كه با با و مامانش توي لانه خوابيده بودند، يواشكي از لانه بيرون پريد و به آسمان نگاه كرد. هوا صاف و آفتابي بود ويك باز شكاري در حالي كه خرگوشي را به منقار گرفته بود داشت به سوي لانه اش مي رفت. بغ بغو به دنبال او راه افتاد. باز به لانه اش رسيد و خرگوش را تكه تكه كرد و به جوجه هايش غذا داد. بغ بغو نزديك لانه نشست و به او نگاه كرد. چشم باز به او افتاد.فرياد زد:«آهاي جوجه كبوتر ، اينجا چي مي خواي؟ مگه نمي دوني اگه دستم بهت برسه يه لقمه ي چپت مي كنم؟» بغ بغو با ترس و لرز گفت:« سلام خانم باز شكاري، من از شما خيلي خوشم مياد. شما شجاع و نترس هستيد و تمام حيوونا و پرنده ها از شمامي ترسند . من اينجا اومدم تا با بچه هاي شما دوست بشم و باهاشون بازي كنم.البته اگه شما اجازه بدين..»



ناگهان فكري به خاطر باز رسيد. با خودش گفت:« اين كبوتر نادان را الان نمي خورم. بايد اجازه بدهم مدتي با جوجه هايم بازي كند، بعد به جوجه ها ياد مي دهم تا او را شكار كنند و بخورند.» براي همين لبخندي زد و گفت:« به به! چه كبوتر زرنگي!ازتو خوشم اومده، واسه ي همين اجازه ميدم هر روز بيايي و با بچه هام بازي كني. حالا بيا يه كم جلوي لونه ي من چرخ بزن و پرواز كن تا بچه ها تو را ببينند.»

بغ بغو با خوشحالي جلوي لانه ي باز پرواز كرد. چندتا چرخ قشنگ زد و جوجه هاي باز به او خنديدند. بعد هم خداحافظي كرد و به لانه ي خودشان برگشت و به پدر و مادرش هم چيزي از اين ماجرا نگفت. از آن روز به بعد وقتي بابا و مامانش خواب بودند، به ديدن باز و جوجه هايش مي رفت و با جوجه ها بازي مي كرد.يك روز وقتي به لانه ي باز رسيد، صداي گفتگوي او را با جوجه هايش شنيد. باز مي گفت:« بچه ها شما ديگه بزرگ شديد و بايد پرواز كردن را ياد بگيريد.امروز پرواز يادتون ميدم. فردا وقتي بغ بغو اومد، بايد بهش حمله كنيد و شكارش كنيد . اون اولين طعمه ي شماست. بعدش بايد همه ي پرنده هاي كوچيك در حال پرواز را شكار كنيد و بخوريد تا كاملاً قوي بشيد. فهميديد؟» و جوجه ها يك صدا جواب دادند:« بله ، فهميديم.» تن بغ بغو به لرزه افتاد و فهميد كه با پاي خودش در دام افتاده است. آهسته برگشت و فرار كرد و به لانه پيش پدر و مادرش رفت.آنها وقتي تن لرزان بغ بغو را ديدند، شروع كردن به پرس و جو:« چي شده ؟ چرا مي لرزي؟ از چي ترسيدي؟…» بغ بغو كمي كه حالش جا آمد ، تمام ماجرا را براي آنها تعريف كرد.وقتي پدر و مادرش ماجرا را شنيدند ، دهانشان از تعجب بازماند. مامانش گفت:« بچه جون چطوري جرأت كردي بري سراغ باز؟ باز دشمن كبوتره، تو نترسيدي خوراك باز بشي؟ » و باباش داد زد:« آخه بچه چرا تو اينقدر بيفكري؟ چرا بي اجازه ي من و مادرت به سراغ باز شكاري رفتي؟ شانس آوردي كه هنوز زنده اي . اگه باز نمي خواست از تو به عنوان طعمه استفاده كنه، حالا تو شكمش بودي.» و مامانش گفت:« آره از قديم گفته اند: كبوتر با كبوتر باز با باز ، كند همجنس با همجنس پرواز. همه بايد در انتخاب دوست دقت كنند.دوست خوب نعمته. واي به حال كسي كه دوست و دشمن خودش را نشناسه.»

خلاصه، مامان و بابا كبوتر ،كلّي بغ بغو را نصيحت كردند . بغ بغو هم قول داد كه ازآن به بعد هر كاري را با مشورت پدر و مادرش انجام بدهد و بدون فكر و با عجله دست به كاري نزند.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا