داستان قصه کفش

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
كفش

دو دوست تو خيابون قدم مي‌زدند كه يك دفعه چشم اولي به يك كفش فروشي افتاد.

- خيلي وقت است كه نتوانسته ام براي خودم يك جفت كفش درست و حسابي بخرم. الا هم بهترين وقت است. تا كفش نخريم پايم را از فروشگاه بيرون نمي‌گذارم ها!

- خيلي خوب حالا، قحطي كه نيست! تازه اين كفش‌ها كه چنگي به دل نمي‌زنند.

- من نمي‌دانم، يا بايد از اينجا كفش بخرم، يا تو خودت بايد برايم كفش بخري.

- اين چه رفتاري است از خودت نشان مي‌دهي. مگر بچه شده‌اي!؟

خلاصه بعد از جروبحث زياد به فروشگاه مي‌روند. اولي يك كفش انتخاب مي‌كند و فروشنده هم در به در دنبال سايز پايش مي‌گردد، اما پايش خيلي كوچك‌تر از همه كفش‌هاست. با اين حال، اولي از فروشنده مي‌خواهد كوچك‌ترين كفش را برايش بياورد. كفش را مي‌پوشد و تا يك قدم برمي‌دارد، يك لنگه كفش از پايش در مي‌آيد، اما با خونسردي مي‌گويد: «عجب كفش قشنگي! دستتان درد نكند.»

دوستش نگاهي به او مي‌اندازد و مي‌گويد: «حالا واقعاً مي‌خواهي اين كفش را بخري؟»

- آره خب، زحمت كشيدند و سايز پايم را پيدا كردند.

- اين كه دارد از پايت در مي‌آيد!

- مهم نيست، مدلش است. زياد سخت نگير.

خلاصه كفش را مي‌خرند. اما دوستش نمي فهمد كه آن كفش، ارزان‌ترين كفش مغازه بود.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا