داستان قصه ی پیشولی و میولا

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 157
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
پیشولی گربه ی تنهایی بود و هیچ دوستی نداشت. آخه اون خیلی تنبل بود و همین که غذا می خورد و سیر می شد، می رفت یه گوشه روی پشت بام یا توی حیاط یک خانه ی خلوت دراز می کشید و چرت می زد. یک روز وقتی ناهارش را خورد، راه افتاد و رفت تا به خانه ای رسید که صاحبش به مسافرت رفته بود. خانه خیلی ساکت و بی سرو صدا بود. پیشولی کنار باغچه توی آفتاب دراز کشید و کم کم خوابش برد. اما صدایی او را از خواب پراند: میومیو، من اینجام کمکم کنید. پیشولی سرش را بلند کرد، به دور و برش نگاه کرد، اما کسی را ندید. خواست دوباره بخوابد، اما صدا باز هم بلند شد: میومیو کمک کنید، میو میو من گیر افتادم میو میو.

پیشولی که خواب از سرش پریده بود، از جاش بلند شد و دور و برش را با دقت نگاه کرد. کنار دیوار حیاط یک بچه گربه ی سیاه و سفید با چشمهای براق ایستاده بود و مرتب میومیو می کرد. پیشولی به طرف او رفت و پرسید: ((چی شده؟چرا اینقدر سرو صدا می کنی؟ نگذاشتی بخوابم.)) بچه گربه جواب داد: ((من گم شدم. داشتم همراه مامانم از روی دیوار رد می شدم که یک سگ شروع کرد به واق واق کردن. من ترسیدم و افتادم پایین و دیگه نتونستم از دیوار بالا برم. مامانم هم فرار کرده و هنوز برنگشته. کمکم کن پیداش کنم.))

پیشولی خواست بگوید برو بابا حال داری، بذار من بخوابم، اما وقتی چشم های براق و خوشگل و پراز اشک بچه گربه را دید. دلش سوخت. به او یاد داد که از دیوار بالا برود و خودش را به پشت بام برساند. خودش هم دنبال او راه افتاد. آنها از پشت بام خانه ها گذشتند. پیشولی از بچه گربه پرسید: ((راستی اسمت چیه؟)) بچه گربه جواب داد: ((اسمم میولاست)). پیشولی توی راه به هر گربه ای می رسید از او می پرسید: ((تو مامان میولا را ندیدی؟)) میولا هم با ناراحتی میومیو می کرد. اما هیچ کس مادرش را ندیده بود. پیشولی فکر کرد بهتر است به همان خانه ای برگردند که میولا داخل حیاطش افتاده بود. به میولا گفت: (( بیا برگردیم به همون جایی که مادرت را گم کردی، شاید مادرت به اون جا بر گرده و ما بتونیم پیداش کنیم.))

آنها دوباره به همان خانه برگشتند. پیشولی یک موش شکار کرد و به میولا که خیلی گرسنه بود داد. میولا موش را خورد و کنار حیاط دراز کشید و خوابش برد. پیشولی هم که خیلی خسته شده بود، کنار او دراز کشید و خوابید.

یک ساعت بعد، صدای میومیوی بلندی هر دوی آنها را از خواب بیدار کرد. میولا گوشهایش را تیز کرد و با خوشحالی فریاد زد: ((آخ جون، مامانم برگشته، این صدای مامان منه…)) و به طرف صدا دوید. مادرش روی دیوار ایستاده بود و او را صدا می زد. همین که میولا را دید، توی حیاط پرید و با خوشحالی گفت: ((خدا را شکر پیدات کردم.)) میولا ، پیشولی را به مادرش نشان داد و گفت: ((مامان من یک دوست پیدا کردم. او به من کمک کرد تا اینجا بمونم و شما بیایید و پیدایم کنید.))

مامان میولا به پیشولی سلام کرد و با او دوست شد. پیشولی که هیچ دوستی نداشت، خیلی خوشحال شد. از آن روز به بعد پیشولی دیگر تنها نبود. او با میولا و مادرش و تمام دوستان آنها دوست شد. هر روز با آنها به گردش می رفت و بازی می کرد و دیگر تنبل و خواب آلود نبود.

این قصه را عموحمید مجری خوب و توانای برنامه ی کودک سیمای همدان، برای بچه ها اجرا کرده اند که جا دارد همین جا از این مجری خوب و توانا تشکر کنم.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک قبلی
تاپیک بعدی
بالا