داستانک کاربران مرآتِ سحر | eli.b کاربر انجمن نگاه دانلود

eliyour

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/06/20
ارسالی ها
13
امتیاز واکنش
0
امتیاز
16
🌸داستانِ مرآتِ سحر🌸

✍︎نویسنده: eli.b | کاربر انجمن نگاه دانلود✍


🎯هدف: ایجاد تنوع در تخیل نویسی وبیانی فلسفی🎯

🕰ساعات پارت گذاری: نامشخص🕰

🎭ژانر: تخیلی_ معمایی🎭

📚خلاصه: فاجعه‌ای از جنسِ تارهایی جادویی، ورود تماس هایی از آینه‌هایی مسکونی، جزئی بی‌قاعده در ریز نقشی‌های گوتنبرک به مبارزه با مباهله‌ای ممکن در این دنیا می‌پردازد. او مردی شدیداً ریز نقش است، اما آه که افسوس نمی‌داند در وجود آن همه رخنه در روزها، می‌توان از مرآت به ناممکن‌ها ورود کند! مرآتی که تجلی آن ناگریز است. سنی ندارد این گوتنبرک محزونی که با چشم‌هایی که اندک- اندک به خاکستری می‌گراید. او در میان مرآت به چه نوع از تاری سِحر آلود از کودکی خویش برمی‌گردد؟ در همین تخیل، لحظه‌ای درنگ، عالمی در عمق مرآت رونشان می‌شود. چه محزون است آخر این دلربایی‌ها چیزی به جز تخیلی در کرانه‌ی راست رودخانه نیست.
 
  • پیشنهادات
  • eliyour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/20
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    16
    مقدمه

    فراری حتمی از این دنیای ناممکن می‌سازم! بروم؟ باید بروم به دورترین نقطه‌ای که ممکن می‌سازد ورودِ به همان مرآت دست‌یافتنیِ من! با لحظه‌ای درنگ، قلبم پر از یوئانا می‌شود. چطور ممکن است با این خیالِ خفته از کنار درختی گذشت و از دیدن آن شیرین‌کام نشد! چطور می‌شود انسانی را دید و از دوست داشتن او، احساس سعادت نکرد! وای که زبانم کوتاه است و بیان افکارم دشوار! وای که ما در هر قدم چه بسیار چیزهای خارق‌العاده می‌بینیم! چه قدری زیبا که حتی نگون‌بخت‌ترین آدم‌ها هم نمی‌توانند زیباییشان را ببینند. در کرانه‌ی راستِ رودخانه، به آسمانِ مه‌آلود عصرهای سه شنبه پرتاب می‌شوم و به انتظار یوئانا در میان ابرها نقش رهگذر را ایفا می‌کنم.
     

    eliyour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/20
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    16
    پارت اول

    «گوتنبرگ» شخصی روشن فکر؛ دارای قوه‌ی تخیل بسیار بالا در زمینه استخراج خود از دنیای کنونی، قصد و ایجاد ورود به دنیایی متفاوت از طریق یک آینه‌ی سِحرآمیز، عبور از یک سری چالش‌های حیرت‌انگیز برای صدور ورود وی به دنیای دست‌یافتنی مرآت.

    «یوئانا» یک دختر خیال است. یک پادشاهی که به تمام روشن‌فکران این اجازه را می‌دهد که با او ارتباط بگیرند و یوئانا چیزی به جز یک خیال روح دار در دنیای آینه‌ها نیست! گاهی اوقات هم‌، صحبتی وحشتناک را برایشان فراهم می‌سازد.

    نگاهِ عمیقِ«مرآت» یک آینه است؛ آن هم در زمان نامعلوم و با فرا رسیدن نامه‌های اعلام ورود درهای آن باز می‌شوند و می‌توان از آن به ورود از دنیایی از خیالات انسان پی برد. دنیای موجود در آن با سِحر و جادو دست و پنجه نرم می‌‌کند. هم‌چنان شاهد اتفاقات ناگواری از قبایل این آینه خواهیم بود.

    ***

    چشم‌های خاکستری‌اش را نگاه می‌کند و به خودشیفتگی خود، مانند همیشه پی می‌برد. گوتنبرک در لباس خواب قرمز رنگ خود غرق شده و خود را چیزی شبیه به کوتوله کریسمس تشبیه کرده بود. از در ورودی عبور می‌کند و به لبخند خود خیره می‌شود. در کجا خیره شده؟ در همان آینه‌ی مسکونی و منفوری که دندان‌های او را به شکلی با مشت به عقب رانده شده نمایان می‌سازد، اما وقتی لبخند می‌زند، مانند آن کسی است که بهترین لطیفه‌ی روی زمین را برای او تعریف کرده‌ای!

    به آسمان بی‌رنگ متمایل به مه آلود نگاه می‌کند؛ دوید و از کرانه‌ی خانه‌ی خود دور شد. بعد از خانه‌ی آن‌ها، هیچ خانه‌‌ای نبود؛ انگار خانه‌‌ی آن‌ها ته دنیا بود! جنگل از همان‌جا آغاز می‌شد. یک کوچه‌ی معروف بود که پیچ تندی را به خود گرفته بود، معروفِ به کلاورکلوز! جز آخر هفته‌ها در این کوچه پرنده هم پر نمی‌زند.

    ***

    - وای من! صندوق ورودی ممکن است پیامی مهم واقع شود! این بار، خبری که مدت هاست به انتظار آن نشسته‌ام می‌آید؛ البته امیدوارم با باز کردن نامه‌ی امروز آن دو دستِ سرد و ناشناس، کمر مرا به دست نگیرند و به آسمان پرتاب نکنند! از کوچه‌ی کلاورکلوزمی دوم، به صندوق می‌رسم و نفس- نفس زنان می‌گویم:

    - این بار، همان انتظارِ من پایان می‌یابد. آه یوئانا!

    پاکت را با دستانی لرزان و تک خنده‌ای آرام باز کردم. روی آن تصویری به شکل مرآتِ تاریکیِ اتاقِ من است. «نوار ویدویی»، وای خدای من! از کجا می‌داند که برانول دستگاهِ ویدیویی دارد و از همه مهم‌تر من با چه نحوی بتوانم با این دستگاه به یوئانا دست پیدا کنم؟ هرچه زودتر باید به خانه‌ی برانول بروم و این نوار ویدیویی را تست کنم. مانند همیشه رنگ چشم‌های برانول از دیدن من به رنگ خون در می‌آیند. او معتقد است که من آدمِ سالمی نیستم، ولی «سخت در اشتباه است» در همین‌جا به کار می‌رود. رگ‌های پیشانی او با شنیدن صدای من نمایان می‌شوند.

    من در برابر این عکس‌العمل‌ها واکنشی مثبت می‌دهم و نشان‌دهنده‌ی همان هدف من، در به دست آوردن آن دنیای بی‌بازگشت است. شاید باوری سخت و مبهم باشد که یوئانا کیست؟ این زیبای وحشت که در این سرزمین وجود ندارد، کیست؟ او همان دختری است که در خیال من، در صندوق ورودی کرانه‌ی رودخانه، نامه‌های ورود به دنیای بی بازگشت مرآت را برای من ارسال می‌کند. او مرا نجات می‌دهد از این دنیا و به مکانی بی‌بازگشت که سرزمین موج و زندگی است می‌روم. او عالم‌ترین فردِ خیال من است! ناگهان، برانول با صورتی سرخ وارد اتاق شد و با فریاد گفت:

    - گوتنبرک! استاد تماس گرفت، تو نزدیک به ده ساعت است که سر از آموزشگاه در نیاوردی و ده ساعت است که رفتی اگر حواست را جمع...

    سرم را خم کردم و آرام حرفش را قطع کردم.

    - نه برانول! من بیشتر از ده هزار سال است که رفتم! در تلاشم که نشان دهم صداقت در زمان غالب شدن دروغ و نیرنگ تا چه حد مرا بی‌ارزش می‌کند و اعتبارم را نزد استاد از دست می‌دهم.
     

    eliyour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/20
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    16
    پارت دوم



    راهی در پیش نداشتم؛ باید دور مانع‌هایی که اکنون کمین مرا گرفته‌اند، خط بکشم! به سوی باغ و مخفی‌گاهِ همیشگی‌ام رفتم.

    پاکتِ بزرگی در کنار قوطی نامه‌های قبلی به چشمم خورد. آن را باز کردم‌؛ یک سنگِ زردرنگ براق را دیدم. ارتعاشی مرا به سمت پنجره می‌کشاند، به سمت همان روشنیِ خورشید! نور که به سنگ برخورد کرد، توانستم کلماتِ حاکی از نقشه‌ی ورود به نصب نوار ویدیویی را بخوانم.

    آه بلندی گریبان‌گیر من شد و دوان- دوان به خانه رفتم و ذهنم را از کلمات برانول و استاد خالی کردم.

    نوار به دست، سوالِ فجیعی به ذهنم خطور کرد! اگر ورود بشر از یک مرآت صورت می‌گیرد، نقش این نوار دیگر چیست؟ نوار را به دستگاه وصل کردم؛ با پخش نور بسیار، باعثِ پرتاب شدنم به عقب شد.

    تصویر شهری پهناور بر صفحه‌ی تلویزیون ظاهر شد. دوربین بر روی عبور دخترکی متوقف شده بود؛ به من الهام شد که آنجا محلِ سکونت یوئانای من است.

    عکس این ویرانه‌های قدیمی در آینه‌ی اتاقم در تاریکیِ شبانه به چشم من می‌خورد. تصویر زنده بود! دوربین به دنبال شخصی بود. نوری روشن به سمت من هدایت میشد، ولی خیالی مبهم و تاریکی بیش نبود و آه...

    تصویر برای لحظه‌ای به خاموشی پناه برد. صداهایی مهیب در پشتوانه‌ی گوش‌هایم حس شد. گام‌هایی کوتاه از کمین تصویر به سمت من برداشته شدند.

    دستانِ آتشینی دور کمرم حلقه شدند، ترسی در وجودم رخنه نمی‌کرد، هرچند که اگر در بین همین دستان به خفگی برسم.

    باز هم پای یوئانا باز است و صداقت و نیرنگ پابرجاست. مگر می‌شود؟ امروز همان روز دیدار همیشگی با من است.

    تصویر تاریک و زیبا کماکان به من نزدیک‌تر میشد، به گونه‌ای که با رها شدن آن دستان توانستم آرام- آرام سخن بگویم.

    صدایی در کرانه‌ی خانه‌ی مسکونی ما که درجه‌یِ دمای آن به زیر صفر درآمده، پیچید. تصویر رو به رویم در هوا معلق است‌.

    در جست و جوی کودکی بود. زنگوله‌ای به همراه داشت و آرام و بدون ایجاد صدایی اضافه، خندید و اسم مرا تکرار کرد:

    - گوتنبرک، چه چیزی تو را به این اندازه مهربان نشان داده؟ شما در مقابل اتفاقی که در همین نزدیکی قرار است در آن صندوق ورودی برایتان بیفتد، چرا خشن نیستید؟

    خنده‌ای بلند کردم و با پوزخندی وقیحانه گفتم:

    - همه چیز! اما، چرا مهربان؟! و اینکه زنگوله به دست کاری احمقانه و مضحک نیست؟

    دمی که آتش از آن می‌بارید را تکان داد و گفت:

    - چون شما می‌بایست خشن می‌شدید و این زنگوله‌ی کودکی توست که راهی برای آرام کردن شما به همراه داشته باشم! شما کودکی رنجور و بی‌پناه بودید و همچین کودکانی از جهالت یا خشن می‌شوند یا...

    کلامش را با عجله‌ای مهلک‌آور قطع کردم.

    - یا می‌میرند؟ منظورتان همین است.

    گام های خشک خود را از تصویر بیرون کشاند و به سمت من رانده شد. زنگوله را رو به روی چهره ام تکان می داد و با لحن متاسفی گفت:

    - یوئانا همین زنگوله‌ی کودکی تو است. سعی بر ورود به دنیای ما نداشته باش‌ که پشیمانی در آن موج می‌زند و به راستی خبر داری که موج هم سخن می‌گوید؟

    پرسیدم:

    - احساس تاسف نمی‌کنید؟

    گفت:

    - من با ورود به دنیای مرآت، کارِ روزانه‌ی من همین است که در مقابل نگاه توست. شما را از ورود به همین دنیایی که تو در یک قدم به آن نزدیک هستی منع می‌کنم.

    صبح‌ها گاهی برای خود عزاداری می‌کنم؛ به بدنِ خویش نگاه می‌کنم، همان‌قدر که می‌توانم دست‌ها و انگشت‌هایم را تکان دهم. ما گریبان‌گیر این دنیای مرآت هستیم و به آنچه که از دست داده‌ام، تأسف می‌خورم.

    چشمانم را برای لحظاتی می‌بندم و منتظر می‌مانم. ناگهان، موج‌هایی از کنار صحنه وارد می‌شوند؛ به ساحل می‌کوبند و متلاشی می‌شوند. دستِ آتشینش را تکان می‌دهد و می‌گوید:

    - آه خدای من چه وحشتناک است، ببین چه سرنوشتی انتظارم را می‌کشد!

    موج از کنارم رد می‌شود و عینکش را به روی بینی‌اش فشار می‌دهد و می‌گوید:

    - گوتنبرک در همین دنیای فعلی و جزء انسان‌های عادی باش که ما هرجا زندگی کنیم، بزرگ‌ترین عیبی که ما انسان‌ها داریم، کوته‌نظریمان است.
     

    eliyour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/20
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    16
    پارت سوم

    «سوم شخص»

    در کرانه‌ی راستِ رود بود؛ نزدیک خانه مورد نظرش، البته حالا دیگر با آن نیت پیشین و همان فکرِ خاص به سوی آن نمی‌رفت. چه‌گونه چنین کاری امکان‌پذیر بود؟! بله شکی نبود که پشیمانی به سرش خطور کرده بود. شاید همین امروز بتواند پایانی خوش داشته باشد و تصمیمی که سالیانِ سال در انتظار عملی کردن اوست را رها سازد! همه‌ی این تاریکی‌های ذهن و فکر خاص، برای ایجاد ورودی حقیقی پیش درآمدی بودند، اما آن تاریکی‌ها اکنون از ذهنش زدوده شده و یوئانا در حالِ خروج اخیر است. جای هیچ تردیدی نبود که قلبش پر از حزن نشود. زمانِ زیادی گذشته است که فقط کلمات بر روی زبان می‌چرخند و عملی صورت نمی‌گیرد.

    نیاز داشت ببینید در این شبِ پر ستاره، در مخفی‌گاهِ همیشگی، به تماشای ستارگان خواهید رفت. آیا رقیبی برای او در شهر وجود داشت؟ این مسائل مبهم و اندک، روشن به شمار می‌روند که باید به بهترین شکل ممکن مشخص شوند. همگی را بتوان از یک‌دیگر متمایز کرد، دیگر از این سودای ناشی از گرفتاری خاطر اثری نباشد. آیا سِحر شبِ پر ستاره می‌تواند روشنی ماجرا را درک کند؟ مگر شب درک درستی از روزهای پر نور خود می‌کند؟ در این شب همه‌چیز در نهایتِ آزادی صورت می‌گیرد.

    «گوتنبرک»

    شب در نهایت فاجعه تاریک است و صدای زوزه‌های روباه، آشکار باد می‌وزد و موهای خاکستری‌رنگ مرا در باد معلق می‌سازد. آرام، گام‌هایم را تند می‌کنم و به سمت اتاقک می‌روم. تماشای ستاره‌های این دنیا، برای من چندان قدرت زیبایی را نشان نمی‌داد و نخواهد داد! به کاغذهای دور ریخته در پس زمینه اتاقک خیره شدم. آن نامه‌ها ناشی از تمام ورودی‌های صندوق در روزهای زوج است. نقاشیِ یوئانا در زیر آن‌ها و اشکالِ زردرنگ هندسی در پایین آن‌ها درآمده بود، اما همیشه از چشمان او در مقابل نگاهِ من خون جاری می‌شد، اما امیدوارم که حرف‌های آن زنگوله‌دار اشتباه باشد! راهی برای اثبات نبودِ این خیال، در ذهن من سپری نمی‌شود! با باز کردن کاغذهای مچاله شده صدای خنده‌هایی آرام به گوشم رسید.

    این صدا از کجا می‌آمد؟ نفسی کشیدم و حسم را به کار انداختم. صدا از پشت آینه‌ی اتاقک می‌آید. با باز شدن کاغذ، پخش شدن کاغذهایی کوچک‌تر بر روی زمین، چشمان مرا تا حد امکان باز نگه داشت. پوزخندی زدم و به زانو بر روی زمین نشستم. همه را کنار هم قرار می‌دادم و یک حسِ خوشحالی در عمق وجودم شکل گرفته بود. تصویر کامل شد و دستی پر از جواهرات که به رو به رو اشاره می‌کند، نمایان شد.
     

    eliyour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/20
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    16

    پارت چهارم




    نفسم را حبس کرده و نگاهم را به تصویر قفل کردم. سرم را بلند کردم. اشاره آن به آینه‌ی ایستاده‌ی اتاقک بود.

    نفسی تازه کردم و آرام- آرام گام‌های بلندی به سمت آینه برداشتم. با برداشتن هر گام، صدای قهقه‌ها شدت می‌گرفت و کماکان، من هیچ ترسی را در وجودم حس نمی‌کردم؛ چون در محضر ورود به دنیای یوئانای ابدی خود هستم. به آینه چشم دوختم و چهره‌ی خویش را تماشا کردم. پس از این فکر، نگاه به رخسار خود، خاطره‌ای جانسوز در دیدار با خود، مثل نور از کنار چشمانم عبور کرد‌.

    قلبم را فشردم و به یادِ اندوه و ناراحتی اخیری که برای تلاش رسیدن به یوئانا داشتم، به فکر عمیقی فرو رفتم و برای نخستین‌بار، احساس کردم آثار جنون در چهره‌ی تابناک من موج می‌زند؛ دچار نومیدی شدم.

    با دست گذاشتن بر روی آینه، تمام اجزای چهره‌ام که آثار جنون در آن فریاد میزد را درک کردم.

    موهای کم‌پشت نقره‌ای رنگ که روی پیشانی‌ام می‌ریزد و گوش‌هایی بزرگ و بینی مثلثی شکل، ابروهای پرپشتی که مانند چشمانم اندک- اندک، به خاکستری می‌گراید.

    موسیقی ملایمی از پشت آینه، پخش فضا شد. جدا شدن پاهایم و خم شدن زانوهایم را از روی زمین حس کردم.

    رایحه‌ی یوئانا! این رایحه، آشناترین رایحه‌ی دورانِ زندگی من است! ریتم موسیقی کند می‍‎شود که یک دخترک زنگوله به دست از آینه، واردِ اتاقک شد.

    وای خدای من! روشنی از سر تا پایش را فرا گرفته. نفس- نفس زنان، نامش را زمزمه کردم:

    - یوئانا! تو هستی زیبایِ من؟

    بازهم تکرر آن خنده ها به گوشم رسید و این بار از جانب دخترکِ سپید پوش دنیایِ مرآت...

    به سوی من قدم برداشت و صدای بی‌نظیری که دارد را در فضا پخش کرد.

    - گوتنبرک، گوتنبرک! من از تکرر نام تو سیر نمی‌شوم.

    به لرزش درآمدن چیزی در قلبم را احساس کردم؛ یک حسی مانند فروریختن دیواره ‌...

    من توانستم به جای انتظار کشیدن، به دنبال آن بدوم! باید یوئانا را به وجود جنون نسبت به او در خود، آگاه می ساختم!

    همیشه ذهن من به دلایل دیگری فکر می‌کند؛ دلایل مربوط به عشق سودایی در دنیایی دیگر.

    با فرضیه آن زنگوله‌دار، دست از آرزوی قشنگی که در سـ*ـینه دارم بر نمی‌دارم.

    ناگهان چهره‌ی او سرخ شد. دست در دست من قرار داد و مرا از اتاقک به سمت آسمان پرتاب کرد.

    بر روی تکه‌ای از هاله‌ی باد نشست و با لبخند دلربایی، به آسمان خیره شده بود و صدای او در اعماق این دنیا اکو شد.

    - گوتنبرک، آسمان این دنیا چنان پر ستاره و روشن است که باید بی‌اراده از خود بپرسی آیا ممکن است؟ ممکن است این عده انسانِ کج‌خلق و دمدمی مزاج، زیرسقف چنین سپهری جمع شده باشند؟

    وجودِ تو به یکپارچگی و صفا بود، اما بار غمی تو را همراهی می‌کند و عمق تنهایی خود را دریافت کرده‌ای که می‌خواهی پا به دنیای مرآت بگذاری. همه این آدم‌ها ذره- ذره از تو دور می‌شوند.

    پس از گذشت هشت سال زندگی در پترزبوک، حتی یک همراز و همدلی پیدا نکردی و از همه مهم‌تر، از این لحظه و از دقایق آتی، دیگر چیزی برای تو مهم نباشد.

    تو را به جایی خواهم برد که خورشید در آن نخواهد تابید، خورشیدی که در آنجا بتابد با خورشید حقیقی تفاوت به سزایی دارد. نورِ یگانه آن برای آن‌ها ساخته شده.

    یک جور زندگیِ ناشناخته است که معجونی از یک چیز زیبا و رویایی که از یک آتش آرمانی می‌درخشد. این آغاز بدونِ مرآت چگونه برای تو ادامه‌دار خواهد بود؟
     

    eliyour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/20
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    16
    پارت پنجم

    ********

    حدود یک هفته‌ای هست که برف ادامه دارد. در کنار پنجره، چشم به شب دوخته‌ام و سوز هوا را حس می‌کنم.

    اینجا پر از سر و صدا بود؛ سر و صدای عجیب و ناخوشایند از دیواره‌های ساختمان، گویی ساختمان با فشارگیری درد می‌کشد و با ناله‌های هراس‌انگیزش، خبر از فروپاشی می‌دهد.

    می‌کوشم در میان این صداهای مهیب، روزهای آخر زنده بمانم. به کرانه‌ی رودخانه که پر از برف شده بود خیره شدم و آه بلند و اندکی ترسناک، به گوشم رسید.

    این بار دیگر نمی‌تواند ناله‌های دیوار باشد. آینه‌ای هم در اینجا وجود ندارد که بخواهد خبر از دنیای مرآت دهد.

    سرم را برگرداندم و از کنار پنجره، به نوشته‌ای آشنا بر روی دیوار که حاوی صداهایی مهیب است، چشم دوختم.

    من وقتی چیزی را می‌خوانم، در واقع نمی‌خوانم؛ جمله‌ای زیبا را به دهان می‌اندازم و مثل آبنبات می‌مکم یا مثل لیکو می‌نوشم.

    سرم را در آن لحظه، همانند چراغ جادوی علاءالدین حس کردم. می‌دانم که ضمایر زیباتری وجود دارد که تمام اندیشه‌ها را در یاد انسان هک کند و تصویری زنده آشکار کند.

    افکار واقعی من، از بیرون حاصل می‌شوند. مانند دستی که هر روز با آن سر و کار داریم و هر جا که پا می‌گذاریم، آن را به همراه خود داریم.

    تا ساعاتی دیگر، به همان سرزمین بدونِ خورشید خواهم رفت و به همین خاطر خوابِ زیبای شب برفی را از چشمانم گرفتم و به عقاید و افکار زیبای یوئانا پی بردم.

    خنده‌ای آرام کردم و به امید خروجی مهموم و هیجانی از این جهانی که نه تنها آزرده خاطر من است، بلکه زیبایی را در آن مشاهده نمی‌کنم.

    در پترزبوک، هیچ بشری را به دنیای مرآت آشنا نخواهم کر.د هر آنچه که پادشاه نهایی همین دنیا، همان برانول، با آن افکار بیهوده و ذهنی سرگردان است.
     

    eliyour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/20
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    16
    پارت ششم



    آرامش برهم‌رفته را به طوفانی هیجان‌انگیز و دلهره‌آور تشبیه می‌کنم. هرچند، حدس می‌زنم همه این انتظار کشیدن‌ها، موجب برآورده شدن خواسته من نمی‌شود.

    اما... لرزه‌های دیوار و بوی سرما، در فضایی که از یخبندان گذشته بود، یادآور لحظات دوران کودکی من بود که خود را به حیوانات، تشبیه می‌کردم و از خود صداهایی مهیب تولید می‌کردم.
    با اکو شدن صدای من، پسرکی در گوشه سقف اتاق برای من ظاهر میشد و اشکال و ارقامی مانند،G,2,5 را رسم می‌کرد.

    سرعت کارِ او به تُن صدای من بستگی داشت.
    برای اینکه از زاویه‌ای ریز و درحالت غیرعادی به ترسیم‌های پسرک دقت کنم، چیزی نبود به جز یک سیاه چاله و دو جفت پا در کنار آن.

    همیشه برای برانول با لحنی مضحک‌آور تعریف می‌کردم و آن هم به تبعیت از خنده‌های من، با قهقه‌های بلندی می‌گفت:
    -گوتنبرک، این یک خواسته‌ای است که از طرف خیالات و کائنات ذهن توست و به این مانند است که ارتعاش برآورده شدن آن را هرچند غیرممکن فرستادی و درجهان هستی غیرممکنی برای تو وجود ندارد!
    از حرف‌های برانول و مخلوط کردن ترسیم‌های آن پسرک، فقط یک شب را می‌توانستم در ذهن خود قرار دهم و ساعتی همانند 2,5. آن سیاه چاله و جفت پا میتواند نشانه ی...

    نه، آن یک غیرممکنی است که در من نمی‌گنجد. پس ذهن خودم را مشغول نمی‌کنم.
    از آخرین دیدار من با یوئانا در آسمان و یک شبِ...
    -گوتنبرک چی داری میگی؟
    نه...من هیچ حسی به آن ندارم
    -ولی تو در ذهن خود، قصد گفتنِ شبِ عاشقانه را پرورش دادی.
    صدای افکارم زجرآورترین صدایی است که می‌تواند در یک فضای برفی برای من باشد.

    به سمت پنجره قدم برداشتم و از کنار شومینه پرده را کنار زدم و به تماشای تکه‌های برف در کرانه‌ی رودخانه چشم دوختم.
    پالتوی خاکستری‌ام را به تن کردم و به سمت در خروجی قدم برداشتم که یک آن پرت شدن هوش و حواس من، که امری طبیعی به شمار می‌رفت، نیروی جاذبه‎ای مرا در مقابل آینه متوقف کرد، ایجاد سیاه‌چاله‌ای در میانه‌ی پاهایم، که به شکل G توجه‌ام را جلب کرد.

    سرم را از خمیدگی بالا بردم و باز هم چهره‌ی همان پسرک در مقابل چشمانم، در آینه قرار گرفت.

    زنگوله به دست بود و اندکی آتش از آن در فضا می‌بارید که موجب تغییر رنگ دیوارها شده بود. زنگوله را روبه رویم قرار داد و با تکان دادن آن صدای موج خروشان و تصویری از یک جنگلی بلند قامت در مقابل چشمانم قرار گرفت.
    پسرک صدای نازکی داشت،و چشمانی به حالت "G".

    نزدیک گوش من شد و با صدایی مهیب گفت:
    -چند قدم دور خواهی شد، دستور صادر شده، و پیام آن بر این مبنی است که بدانی از ارتباط گرفتن با یوئانا از آسمان و زمین و تمام ابزاری که تورا به او رساندند قدردانی کنید؛ که نه تنها قدردانی نکردید، بلکه قصد آسیب‌رسانی را هم در ذهن خود پرورش دادید. آیا زنگوله به شما هشدار نداده بود که عشق در دنیای مرآت، به معنای واقعی <<آسیب>> است؟
    صدای ناپدید شدن آن در فضا اکو شد، رنگ دیوارها به حالت قبلی خود برگشتند.

    چه رفتارِهولناکی! احساس می‌کنم همان کودکی هستم که به تازگی عروسکش را از او گرفته‌اند و درحال گریه و زاری است. اما من... قصد من فقط رسیدن به آینه‌ی اصلی ورود است. اما چه چیزی باعث ایجاد این خطر شد؟

    یا شاید هم نگاهِ زودگذرِ عاشقانه من به علت زیبایی و محبوبیت یوئانا باعث شده بود.
    وای نه... باید مجازات شوم؟ می‌پذیدم.
    پاهایم از حالت چسبندگی خاصی از زمین جدا شدند و در خروجی را باز کردم و با دیدن نامه‌ای که در ظاهر از پست نیامده بود. چشمانم را گرد کردم و نامه را برداشتم،که با خط درشت و خوانایی نوشته بود:

    " (22:55 ; 2 فوریه \G/ موقت)Punishment
     

    eliyour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/20
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    16

    پارت هفتم




    ساعتم را برای هشدارِ 22:55 تنظیم کرده بودم. راهی در پیش نداشتم؛ دستانم یخ زده بودند، استرسی باور نکردنی در لرزش پاهایم مشهود بود. برروی تخت دراز کشیده‌ام و به دلقک آویزان شده خیره ماندم تا بلکه خواب چشمانم را با خود ببرد.
    ولی در آشفتگی چشمانم او را دیدم، چهره‌ای مبهم اما زیبایی‌های جهان در آن نقش بسته بودند.
    خشن بود، حالت ابروهایش خمیده و اصراری بر اکراه داشت، حقیقت دارد که این اندازه از خشونت به علت نگاهِ عاشقانه من است؟
    نگاه عمیقی انداخت و موجی از ستاره‌هایی قرمز رنگ از کمین چشمانش به سـ*ـینه‌ی من برخورد کرد.
    ناگهان، درد فجیعی را در ناحیه‌ی سـ*ـینه‌ام احساس کردم. امکان باز و بسته کردن چشمانم را نداشتم، انگشتانم را نمی‌توانستم پیدا کنم تا کمکی باشد برای باز کردن چشمانم.
    اما... من به پشت خوابیده‌ام و تنم مانند زره سخت شده بود. سرم را بلند کردم ناخودآگاه توانستم ببینم که شکم قهوه‌ای گنبدمانندی دارم که رویش رگه‌هایی به شکل کمان تقسیم بندی کرده است.
    این است مجازات تلخ 22:55 من نسبت به یوئانای خائن...
    لبخند عمیقی زدم و به اطرافم نگاه کردم؛ لحاف به زحمت بالای شکمم بند شده بود، گویا میل به خزیدن داشت و پاهایم به طرز رغبت آوری برای تنم نازک می‌نمود.
    خدای من، چه به سرم آمده؟ من تبدیل به یک حشره‌ی تمام عیار شده‌ام، آیا می‌توان این اندازه از بی‌رحمی یک فرشته‌ی مرآتی را درک کرد؟ مگر عشق چقدر ممنوعه است...
    من در عالم خواب نیستم، اتاق من درست همان اتاقِ گوتنبرک در نقش انسان است البته کمی کوچک‌تر.
    شکل \G/ در یک قاب قرمز رنگ و با اندازه‌ای بزرگ، به دیوار اتاق نصب شده بود و هر لحظه شاهد تاب خوردن آن می‌شدم.
    امیدوار بودم به پشیمانی زودرس، اما با فکر کردن به اینکه این جهان برای من، آینده‌ای پایدار نخواهد داشت، تصمیم به ادامه دادنِ این راهِ سخت و منفور شدم.
    خودم را جا به جا کردم تا بتوانم کلِ خانه را مرور کنم.
    از پله ها‌پایین آمدم و به سرعت پاهایم می‌خندیدم، من حتی به بیرون رفتن اعتنایی ندارم تا زمانی که بفهمم این سِحر تا چه زمانی پایدار است.
    به در ورودی رسیدم، احساس می‌کردم واقعاً بدبختم. احساس بدی توی ذهنم تاب می‌خورد.
    ناگهان، دیگر نتوانستم ادامه دهم. او به من می‌گفت، تو اینجا نمی‌توانی بمانی. نه می‌توانستم آنجا بمانم و نه جان ادامه دادن.
    الان محل را توصیف کنم، اهمیتی ندارد.
    نامه‌ای در زیر شکم من ظاهر شد، جالب است که رنگ آن قرمز بود.
    به دنبالِ آینه می‌گشتم، اما آینه‌ی خانه‌ی من مانند بلندترین تپه‌ی جهان برای من تعریف میشد.
    راه کوره‌های نامشخص، شیارهای عمیق، کف زمین دراز کشیدم. چطور ادامه دهم؟
    نباید شروع می‌کردم؟ صدای فریاد در گوشم پیچید:

    -شاید همان قبلی، و همان بلاتکلیفی همیشگی، برای چه آمدی؟
    زنگوله‌دار است! خدای من، می‌توانستم بمانم توی لانه‌ام. الان توصیفش کنم؟ نه...نمی‌توانم. ساده است؛ دیگر هیچ‌کاری از دستم ساخته نیست.
    زنگوله‌دار آرام کنار من نشست و با نگاهی مضحک گفت:
    -هه، نگران این اتفاق هم نباش. بِزودی وارد جنجالی دارای مشروطه می‌شوی و شاید هم پله‌ی بعدی دنیای مرآت.
    به تن می‌گویم، بجنب پاشو! بعد حس می‌کنم که تقلا می‌کند تا فرمان ببرد. مثل یابوی پیری که وسط خیابان از پا بیوفتد و دیگر تقلا نمی‌کند.
    به سر می‌گویم، راحتش بگذار، آرام بگیر!
    من از این جر و بحث‌های مکرر دورم، نباید غمش را بخورم چون در نهایت من همان پادشاهِ اصلی خواهم شد! هیچ چیز لازم ندارم. نه اینکه جلوتر بروم و نه اینکه سرجایم بمانم.
    باید پشت کنم به این‌ها، به تن، به سر، به شکمِ گنبد مانند الانِ من، بگذارم خودشان فیصله‌اش بدهند.
    گویا بیش از یک نفریم؛ همه کر، و نه حتی تا ابد گرد هم، من یک حشره‌ام و یک انسان، در نقش دو موجود زنده.
    صدای تکان خوردن زنگوله توجه‌ام را جلب کرد و صدای نازکی از آن پخش خانه شد و گفت:
    -بهتر است در خانه‌ات غلت بخوری و لـ*ـذت ببری، که فجیع‌ترین‌ها برای هدفت می‌ارزد.
     

    eliyour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/20
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    0
    امتیاز
    16

    پارت هشتم


    کلمه‌ی فجیع‌ترین‌ها در ذهن من تاب می‌خورد، اما این احتمال را می‌دهم که بیش از حد ممکن است ارزش داشته باشد. هنوز خستگی را نمی‌توانم معنا کنم. در این لحظه می‌توانم به صدای روح خود گوش بدهم، نمی‌دانم روح کلمه‌ی مناسبی است یا نه!
    اما مسلماً چیزی نیست که متعلق به این دنیا باشد، تا جایی که من در یک نظر می‌توانم بگویم.
    با این جسم گنبدمانند فقط می‌توانم آه بکشم!
    کسی صدای فریاد من را نمی‌شنود؛ پس دست به آلودگی صوتی برای مابقی حشرات نمی‌زنم.
    ساعت‌ها در جای خود ثابت ماندم و به خود با پوزخند‌های متعدد نگاه کردم. ناگهان صدایی مرا از جای تکان داد. او آنجاست؟
    نیمه شب شده بود؛ اما سالن به طرز عجیبی روشن است. نور ماه از پنجره به داخل می‌ریزد. پرده‌ها کاملا باز شده بودند.
    نیم‌رخ تیره‌ی برانول، خطوط واضحی دارد و نور استخوانی ماه شناور است.
    برانول نباید وارد دنیای بازی بی‌قید و شرطِ فعلی من شود. او مرا نمی‌بیند، نمی‌تواند ببیند!
    و این فاجعه است. خودش را صاف نگه داشته بود و کنار شومینه به ماه خیره شده بود.
    همان پیراهن آبی مرا پوشیده بود که طرح‌های مواج دارد.باید برانول را به سمت آینه بکشانم! و بتوانم از آن طریق، ارتباط تازه‌ای بگیرم.
    کاش می‌توانستم چند قدمی از این رویا به بیرون قدم بگذارم.
    گاهی این حسِ موقت مرا به اندوه وا می‌دارد، از عشق چیزی بگویم. کاملاً صادقانه است.
    به بی‌رحمی موجودات پی می‌برم که برای من، یک امری طبیعی است که از آنچه بابِ میلِ من نباشد، او را با انگشت اشاره هدف قرار بگیرم.
    برانول نامه‌های حمل شده را روی زمین پرتاب کرده بود. به سمت آن‌ها رفتم که روی آن علامت برگشت هک شده بود که یک آن باعث شد سرم را به عقب برگردانم و ببینم که برانول در مقابل آینه مشغول به شانه کردن موهای سبز رنگ خود است. توی نامه هیچ چیزی ننوشته بود، به جز شکلی که با دیدن آن باعث شد سرجای خود میخکوب شوم‌؛ طناب دار بود!
    خودم را به شلوار برانول چسباندم و اندک اندک دستانم را به پیراهن او رساندم، مقابل آینه قرار گرفتم. جاده‌ای سفید در آینه قرار گرفت، پرده‌های سالن با سرعت خوفناکی کنار هم قرار گرفتند و سالنی که پر از روشنایی بود، به خاموشی خاتمه یافت. من مانده‌ام و چهره‌ی محو برانول
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا