** چالش نویسندگی **

  • شروع کننده موضوع YASHAR
  • بازدیدها 2,113
  • پاسخ ها 21
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

YASHAR

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/25
ارسالی ها
3,403
امتیاز واکنش
11,795
امتیاز
736
محل سکونت
تهران
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    سلام خدمت همه کاربران محترم
    ضمن تشکر از دوستانی که آثارشون را ارسال کردند، به اطلاع می رسونم کارها تا 5روز دیگه برای دیدن و خواندن و انتخاب کاربران گذاشته خواهد شد.
    نحوه اجرا:
    آثار با اسم و مشخصات نویسنده گذاشته خواهد شد و نام نویسنده و اثری که شرکت کننده از آن برش انتخاب کرده هم ذکر خواهد شد ولی اینکه کجای داستان از آن برش انتخاب شده مشخص نخواهد بود تا خواننده نسبت به یکپارچگی اثر قضاوت درست داشته باشد.
    مدت زمان اجرا:
    مدت اجرای این چالش 10 روز است و در پایان از تعداد تشکر ها مشخص خواهد شد که داستان برتر کدام است و با برنده مصاحبه خواهد شد و از ایشان به نحوی تقدیر خواهد شد.
    ضمنا تا پایان 5روز به اجرا اگر عزیزی بخواهد شرکت کنند با کمال میل پذیرفته خواهد شد.
    یا حق.
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران

    سلام

    با توجه به قرار گذشته ،امشب آثار نویسندگان شرکت کننده برای جلب نظر خوانندگان محترم پست گذاری خواهد شد، البته با ذکر چند نکته:

    نکته اول: ضمن تشکر از همه عزیزانی که شرکت کردند و آثار خودشون رو فرستادند، مجبور شدم تعدادی از داستان ها رو بخاطر عدم رعایت قوانین این چالش کنار بگذارم و از این بابت از آن نویسندگان محترم عذرخواهی میکنم.

    نکته دوم :عزیزان خواننده توجه داشته باشند تنها راه رای دادن و اعلام طرفداری از داستان مورد نظر زدن تشکر زیر همان داستان هست ولی اگر تمایل داشتند میتونند در ادامه این تاپیک ، نظر خودشون رو درباره داستان مورد علاقشون بگذارند و شرح بدن که چرا به اون اثر رای دادند.

    ویک خواهش:
    در نظر هایی که ارایه میدید لطفاً رعایت انصاف و احترام رو داشته باشید و تنها در باره آثار ارایه شده پست گذاری بفرمایید و از طرح سوال و.. بپرهیزید.


    این رای گیری ده روز گذاشته خواهد شد.


    در پایان از خانوم محدثه(مدیرمحترم اجرایی انجمن ) تشکر میکنم.

    وقتی مردم به من می گویند تمام طول شب آن ها را بیدار نگهداشته ام،احساس می کنم که موفق شده ام
    سیدنی شلدون

    باقی بقایتان
     
    آخرین ویرایش:

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    نویسنده :
    12963.jpg

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    متن اول : موریانه ای بر تابوت خیال به قلم زینب میشی
    متن دوم : یار سست وفا به قلم kiarash70
    نام داستان : از من مسکین جدایی می کند!
    تمام کرد! ریشه رابـ ـطه مان را خشکاند؛ حق هم داشت. زیبا نبود که بود، شهرت خاندان اش گوش فلک را کر نکرده بود،که کرده بود. همه چی تمام نبود که بود. یک دختر از دنیا چه می خواست جز غوطه ور شدن در دامان ثروت و داشتن همسری خوش سیما؟!
    مادرم، باران چشم هایش را با دست کنار زد و گفت :
    -از اول هم وصله تن ما نبودند... ببین چطور با آبروی ما بازی کرد. تو رو فروخت به یه غریبه!
    نگذاشتم پشت سر دلدار من غیبت کند، گفتم :
    -غریبه ای که پول داره به آشنایی که دخلش به خرجش نمی خوره می ارزه!
    دوباره شروع کرد به آبغوره گرفتن و گفت :
    عقل و فهم و شعور چیزی نیست که با فلان مارک لباس و ظاهر آدمها مشخص بشه !
    چه بسا آدمهای فقیر و نداری هستند که محبت و درک و شعورشون به صد تا پولدار با فلان لباس و ماشین می ارزه و از ظاهر و لباس های پاره پورشون مشخص نیست. پس همه چی به پول و مارک و لباس ختم نمیشه.
    خندیدم، مادر من چقدر ساده بود. دلدار برای همیشه مرا به همان ماشین و لباس فروخته بود و فعل ترک کردن را برایم صرف کرده بود.
    مادر با همان استکان های چای دست نخورده اتاق را ترک کرد. در کنج تنهایی خدایم را در آغـ*ـوش گرفتم و برایش گفتم، گفتم تا بداند از کاری که پنج سال پیش با آن دخترک معصوم کردم پشیمانم :
    خدایا! این دیگه چه امتحانی است؟ چرا باید سرنوشت اینطور بامن تا کنه؟
    من که تا الان صد بار گفتم غلط کردم.
    هزار بار به درگاهت توبه کردم. هر روز و هرشب "الهی العفو" ورد زبانمه و پشیمانی و شرمندگی مهر روی پیشانیم شده.
    خدا هم از حرف هایم خنده اش گرفت! توبه گرگ مرگ بود و من باز توبه می کردم.
    تبسمی که خلاف نام اش دیگر لبخند بر لب هایش نمی آمد، هنوز مرا نبخشیده بود. اون دل داده من بود و من دل داده دلدارم! من او را پس زدم و دیگری مرا...
    عجب انتقام سختی... تبسم می گفت "فقط عشق و محبت می خواهم" دل دار اما نیش می زد، بد می گفت، از نداری ام می نالید و تنها چیزی که نداشتم را دوست داشت! "پول"
    من چقدر ساده باخته بودم. همه چیزم را خرج دخترکی کردم که واژه مرد را با دارایی هایش متر می کرد!
    صدای تلفن تمام سوهان های دنیا را روی اعصابم کشید، ناشناس بود، برداشتمش. صدای مردی در اوج سردی می آمد :
    -دنیا دار مکافاته. انگار تو خانواده شما رسم راحت رها کردنه! خیلی زود قید عشق و عاشقی رو می زنید و میرید سراغ یه بهترش! هه...من خواستگار نشون کردت بودم اما نه واسه چشم و ابروی خوشگلش فقط برای اینکه تو طعم جدایی رو بچشی... طعم پس زده شدن رو... همون طور که تبسم حس کرد. یادت هست؟ کمبود محبت داشت چون از پدر معتادش محبت ندیده بود. بهش گفته بودی دوستش داری اونم ساده، عاشقت شد! وقتی وابسته ات شد رفتی حاجی حاجی مکه... حالا من، می خوای بشناسیم، نه؟
    لال شدی ولی من نامزدشم! دختر عموی پول دوستت هم مال خودت... من یه فرشته تو قلبم دارم که اجازه نمیده عاشق و شیفته افعی ها بشم.
    "پایان"
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    نویسنده:
    17245.jpg

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    برش از رمانهای:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    زمهریر، نوشته: نارینه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    بغض تنهایی، نوشته:
    Yeganeh-u-a-r902

    بازگشت

    سکوت پشت خط به درازای شب های قطبی می گذرد؛ بغض، مثل ماری زنگی، دور گلویم چنبره زده است

    نفس هایم مثل دود لگوموتیو ذغالی، پر از درد است؛ ارس، منتظر هستم تا لب به سخن بگشایی و مرا از این کابوس شب قطبی نجات دهی! ولی رویاهای من مثل همیشه سراب است.

    - شهرزاد چرا باور نمی‌کنی تابستون عشقمون به خزان رسیده! با تو دیگه حالم خوب نمی‌شه! بفهم....

    از زهر کلمات اشک از گوشه چشم هایم می‌سرد و روی خط خنده ام شیاری زشت می‌گذارد؛ گوشی از دستم روی زمین خیس می افتاد.

    در زندگی روزهایی هست که آدم همان بهتر که تجربه اش نکند؛ از آن تجربه ها که همان یک بارش تا آخر عمر به یادت می ماند، از آن تجربه ها که تا یادش بیفتی کف دستت عرق می‌کند و لب هایت را به نا منظم ترین حالت روی هم فشار می‌دهی از آن تجربه ها که کم حرف که نه، لالت می‌کند.

    دلم بغض داشت؛ بغض نبود پدر. چقدر وجود یک پدر می‌توانست برای دختری مثل من دلگرم کننده باشد.

    در پسین روزهایی که همه دست در دست هم دادند تا مرا له کنند. مگر یه دختر چقدر می‌تواند ظرفیت داشته باشد؟

    دلم از دست دنیا و آدم هایش گرفته بود. یواش یواش پاهایم سست شد و تن خسته و رنجورم کنار گوشیم روی زمین خیس قرار گرفت. چمباتمه زدم و سر روی زانو هایم گذاشتم. تحمل بغضم سخت بود. اولین هقم که بلند شد بدنبالش دومی و سومی....

    کمی که آرام شدم ذهنم یاریم کرد

    شهرزاد! این تویی؟ انقدر رنجور! نه؛ من نباید به این زودی خودم را ببازم. همیشه پدر محکم بودن و امید داشتن را به من آموخته بود.

    سر رو به آسمان بلند کردم. لباسهایم خیس شده بود. از سرما به خود می‌لرزیدم. دندانهایم ریز به هم می‌خورد

    - بابا می‌دونم داری از اون بالا منو نگاه می‌کنی. می‌دونم ازم انتظار داری قوی باشم و بتونم خودمو از این منجلاب بیرون بکشم. برام دعا کن بتونم ارس و فراموش کنم تا راحت تر خودمو پیدا کنم.

    بزرگ ترین اشتباه من آشنایی با ارس بود. لعنت به تو ارس.

    من پارچه ای سفید و خام بودم که در خم رنگ رزی ارس به رنگ سیاه در آمدم. به یاد ندارم پدرم برای یک بار سیگار به دست گرفته باشد

    مرا چه به مواد فروشی؟

    حال که مرا آلوده مواد دیده رهایم می‌کند

    این است جوان مردی؟

    چگونه میتوانم خودم را از این منجلاب بیرون بکشم. خدایا مددی

    - خانوم آشتیانی؟!

    با شنیدن صدا سر بلند کردم. با دیدن چهره ای آشنا، نوری در دلم روشن شد. بلند شدم

    - سلام علی آقا... بله خودمم

    طبقه پایین خانه مان آموزشگاه خطاطی پدر بود. ویکی از بهترین شاگردانش علی آقا بود. یادم می‌آید دانشجوی حقوق بود و وکالت می‌خواند

    - خیلی تغییر کردین! به سختی شناختمتون

    نیش خندی زدم: زندگی ناملایمات زیادی داره

    - خدا رحمت کنه پدرتون رو... چرا اینجا نشستین! گریه کردین؟

    سرم را پایین انداختم تا وکیل جوان و بی تجربه رو به رویم؛ اشک هایم را نبیند

    من محکم بودم!

    استوار...

    پدر بهم آموخته بود که در برابر نا ملایمات بایستم و برای گرفتن حقم، بجنگم

    تلاش به این بود که لرزش صدایم بخاطر بغض سهمگین در گلو؛ را کنترل کنم. اما انگار زیاد هم موفق نبودم. به تنهایی و یک تنه تحمل بار چند تنی روی شانه هایم؛ واقعا کار سخت و طاقت فرسایی محسوب میشد

    باید محکم باشم؛ استوار

    ***

    مثل لحظه ای که از سرما به خود می‌لرزی و دنبال مکانی هستی برای گرم شدن

    مثل موقعی که درب خانه را می‌گشایی و حجمی از گرما به استقبالت می‌آید و تو را از آن لرزش و سرما رهایی می‌بخشد

    با باز شدن درب زندان حجمی از هوای آزادی به سراغم آمد. من دیگر سیاه نبودم. من شده بودم همان شهرزاد

    با، باری از تجربه های تلخ

    آزادی زیباست. و چه سخت است تنهایی! ای کاش من هم مستقبلی داشتم.

    چشم گرداندم و با دیدن تنها مستقبل و ناجیم، قلبم ضربان گرفت و روح خسته ام آرام. با دیدن لبخندش لبخندی بر لب نشاندم. با نزدیک شدنش حجمی از گرما به سراغم آمد

    - خوبی شهرزاد؟

    به چشمان پر حرارت علی چشم دوختم

    - خوبم...
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    نویسنده:
    8316.jpg

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    با برش از
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    های
    عقل شوریده از sonia
    قلب جنایتکار از haniye-mohamamadi

    عشق خیانتکار من

    دست های یخ زده ام را یکبار دیگر به هم فشردم و سعی کردم با حرکت دادنشان کمی گرما را به وجود یخ بسته ام تزریق کنم ولی دست هایم قصد سازگاری نداشتند. برودتشان وجودم را می لرزاند.
    تغییر اندازه ی مردمک چشمانم را با دیدن باند به خوبی حس کردم.با فکر دوباره قدم نهادن به این خاک لرزی بر اندامم افتاد چیزی در اعماق قلبم فرو ریخت. چیزی شکست که برای ساختنش 5 سال را باخته بودم چیزی شبیه به تمام حصار های پیرامون دل گسسته ام.
    چشمانم را از سنگ های سرد فرودگاه گرفتم .از برگشتن به این خاک خوشحال نبودم . خاک بی رحمی بود خونین و تیره .


    تیره از خــ ـیانـت دل دارم و خونین از قتل قلب بی گناهم؛خیس از اشک چشمانم و آلوده به خون قلمم.قلمی که تنها همدمم در این 5 سال بود و تنها او بود که باز هم به من خــ ـیانـت نکرد...!!

    این بازگشت دوباره ،قصد کشتن مرا دارد و این چشم هایی که به من زل زده اند....

    «دانای کل»

    این چشم ها دوباره خاطرات چندین سال پیش را تداعی می کرد. خاطرات لحظات خوش در کنار او بودن. آوینا حس می کرد که دوباره قلبش می لرزد اما بعد از 5 سال فکر کردن به آن خیانتکار ، دیگر نفرت اجازه ی بازگشت این حس به قلبش و فرمانروایی آن بر جسم و عقلش را نمی داد.نمی توانست دیگر به آن چشم ها اعتماد کند؛بنابر این با چشمانش پریا را پیدا کرد و به سمت او رفت. پریا که از دیدن دوستش پس از چندین سال خوشحالی غیرقابل وصفی داشت،به سمت او دوید و خودش را در آغـ*ـوش او جای داد و گفت:

    -سلام رفیق شفیقم!!رسیدنت به خیر. بدوو بریم که کلی کار داریم.

    و آوینا را به سمت در خروجی فرودگاه کشید در حالی که او هنوز آن چشم هارو در ذهنش مجسم می کرد.

    توی ماشین نشستن که پریا گفت:

    -چرا اینقدر تو برهوتی ؟!!

    -من،من مهرداد و دیدم....

    _بس کن بابا تو هم.الکی ادای عاشقا رو در نیار عشق چیه اخه.بنده خدا زندگیت رو بچسب دو روز دیگه به خودت میای میبینی جوونیت رَدَدَ ها.

    شونه ای بالا انداخت و گفت:

    _حالا از ما گفتن بود.کو گوش شنوا.این گوشت دره اون گوشت دروازه.

    آوینا در یک حرکت ناگهانی گوش پریا رو گرفت و پیچوند.جیغ پریا در اومد ولی توجهی نکرد.درهمون حالت که با یه دستش فرمون رو گرفته بود و با یه دستش گوش پریا رو با بغض گفت:

    _پری خودت میدونی من چقدر دوستش دارم.توروخدا انقدر نگو که چیکار کرده.میخوام فراموشش کنم.میخوام اون لعنتی و رفتارا و خاطراتشو فراموش کنم ولی نمیتونم.نمیتونم فراموش کنم


    فراموش کردن کسی که کل زندگیم بود و هست،فراموش کردن کسی که بهم می گفت:«عاشقتم دوست دارم.» اما جز یک خیانتکار چیز دیگه ای نبود؛سخته،به خدا سخته.

    چرا؟!! چرا من باید کسی رو دوست داشته باشم که بدترین ظلمو در حق یک عاشق کرد و هیچ رحمی هم نکرد . اینقدر ظالم که حتی بعد از خــ ـیانـت هم می گفت:
    «دوست دارم»
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران

    نویسنده:
    8222.jpg

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    با برش از
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    های:
    سلحشور (بازگشت وارث) از نونا جون
    طوفانی از جنس ارغوان از کیمیا.ق

    مرگی شیرین تر از زندگی

    *صدای پاشنه کفش زن بر روی سنگ فرش, سکوت ساحل را می شکست. زن, با وجود آنکه احساس سرما نمی کرد ولی لبه های کت مخملش را به هم نزدیک تر کرد. احساس اینکه چشم هایی از وَرای اطراف به او می نگریست, حس نگرانی را در زیر پوستش تزریق می کرد.
    ساحل سنگفرش شده, خالی از هر جنبنده ای بود. باد, از لا به لای شاخ و برگ ردیف درختان بالای سرش, عبور می کرد و خش خش ظریفی را ایجاد می نمود.*
    دریا پر طلاتم بود گویا او نیز به مانند آن چشمان مهربان از کار زن ناراضی بود. گویا او نیز مانند آن یار دیرین زن را دوست می داشت و گویا او نیز زن را دوست خود می نامید....!
    زن قدمی به سمت آب های آبی رنگ دریا برداشت. نگاهی به آسمان، مکانی که در بر گیرنده ی چشمان همیشه آرامِ مهربان ترین یار زندگیش بود؛ انداخت. لبخندی زد که می دانست پاسخی به جز آه ندارد.
    به سمت دریا رفت و اولین قدمش را وارد آب کرد. با وجود این قدم، قدم های دیگر راه خود را در پیش گرفتند و دریا زنی که اشک ریزان در دنیای خاطراتش پرواز می کرد را در آغـ*ـوش گرفت.
    زن نگاهی به آسمان، آرامگاه عشق ابدیش انداخت؛ ناگهان صدایی هم نوا با اشک های زن آوای خویش را سر داد: خیلی دوستت دارم عزیزم!
    - اما من دیوانه وار دوستت دارم.
    -فرهادم می دونی اگه یک روز مال من نباشی چی میشه؟
    نه. چی میشه؟
    -هیچی نمیشه. فقط منم دیگه توی این دنیا نخواهم موند!
    -چرا؟
    زن هق هقی کرد و در جواب خاطراتش و رو به آسمان فریاد زد: چون * بعد از تو من تنها شدم
    بعد از تو من رها شدم
    بعد از تو من ترد شدم
    بعد از تو من شکستم
    بعد از تو من خرد شدم
    بعد از تو خیلی اتفاق ها افتاد...
    و تو کجا بودی تا ببینی چه بر سرم آمد...؟
    * تو منو فراموش کردی و رفتی. منو تنها گزاشتی!..... تو که می دونستی من به جز تو کسی و ندارم! تو که می دونستی من تنهام. تو که می دونستی من فقط تو رو دارم!.......پس چرا رفتی؟ چرا؟........ مگه نمی گفتی دوستم داری؟ مگه نمی گفتی هیچ وقت تنهام نمی زاری؟..... پس چی شد نامرد؟ چرا تنهام گزاشتی؟ هان؟......
    زن دقایقی دیگر گریست و بعد ناگهان اشک هایش را پاک کرده و مغموم و آرام زمزمه کرد: تو نامردی. تو تنهام گزاشتی. تو به قولت وفا نکردی.......اما من مثل تو نیستم!.....من به قولی که بهت دادم وفا می کنم.....فقط چند دقیقه بهم مهلت بده تا بیام پیشت و دوباره تو رو تو آغوشم بگیرم. میام پیشت تا با هم از اون بالا عشق عشاق و لبخند دنیارو ببینیم. آره عزیزم! آره فرهادم! دیگه دارم بهت می رسم. فقط چند دقیقه ی دیگه منتظرم باش.....!
    زن پایان سخنانش قدمی دیگر به سمت مرگ برداشت و با آغوشی باز به دل دریا شتافت و در آخر با مرگی شیرین تر از زندگی، زندگی بدون فرهادش را رها کرده و به آسمان پرواز کرد.
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    نویسنده:
    20955.jpg

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    پارت اول از
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ردیف کلاغ ها نوشته خانوم مهسا الف
    و پارت دوم از
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    روزگار( جلد دوم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    آزاد) بود.

    در رنگ و رو رفته را به آرامی باز کرد و پاورچین پاورچین تا نزدیکی مردی که روی تخت زوار در رفته به خواب عمیقی فرو رفته بود پیش رفت؛ در هیچ یک از ماموریت های مهم زندگی اش با چنین موردی برخورد نکرده بود، یک شیفتگی جنون آسا...
    نگاهش را تا روی جسم بی حال رامیار بالا کشید و سعی کرد کنترل سیاه و کوچک را از بین دست های زمختش بیرون بکشد اما انگشت های کلفتش همچون ماری به دور بدنه ظریف کنترل چنبره زده بود و اجازه هیچ حرکت اضافه ای را نمیداد.
    وقتی از به چنگ آوردن کنترل ناامید شد، درمانده و مستاصل به دنبال راه حلی برای حل این معمای بزرگ به جست و جوی اطراف پرداخت؛ این ماموریتی حیاتی بود و مساله حفظ جان گروهی از انسان ها، باید به هر طریقی پیروز میشد.
    آرام و بی صدا به طرف گلدان فلزی که زیر نور لامپ وسط اتاق میدرخشید حرکت کرد و وقتی به هیچ راه حل مناسبی نرسید، ناچار شد دست به اعمال خطر ناک تری بزند، مثلا کشتن رامیار!
    دست لرزانش با احتیاط سمت گلدان نقره ای حرکت کرد و در نزدیکی آن ثابت ماند، صدایی از پشت سر در حال نزدیک شدن بود؛ حس نفسانی اش او را به فرار ترغیب میکرد اما حس انسانی اش نه...
    با نفس های بریده شده کم کم به طرف صدا بازگشت و یک لحظه با بزرگترین کابوس زندگی اش رو در رو شد؛ دستش بی اراده سمت کنترلی که هنوز در آن حصار تنگ خود نمایی میکرد حرکت کرد، اما رامیار زرنگ تر از این حرکات ناشیانه بود و یک لحظه کنترل را در آسمان رها کرد، حنا* به کنترلی که روی کاناپه پرت میشد نگاه کرد و بدون آنکه از آن چشم بگیرد اشک هایش را پاک کرد.
    - این کتاب نیست حنا ... این بزرگ ترین ماجراجویی زندگیته ... منتظر هیچ شوالیه ی دیگه ای نباش که نجاتت بده ... شوالیَت منم !چشم های لرزان و شفافش تا جایی بالای سرش ، از کنار بازوی معلق در هوا و چنگ گرفته شده اش گذشت و به آن چشم های خیره ی وحشی نگاه کرد.*
    این چشم ها حرف های زیادی برای گفتن داشتند و این حرف ها خبر از عشقی ناکام میدادند.
    لحظه ای بعد دست ظریف حنا اسیر دستان بی رحمش شد و هر دو به طرف کاناپه حرکت کردند.
    کنترل کوچک دوباره در دست های رامیار بود و دکمه قرمز رنگ زیر انگشت شصتش به بازی گرفته شده بود.
    - میخوام باهات حرف بزنم حنا، نفوذی بودی ولی به روت نیاوردم، چون هم درد بودیم، *
    یه شبایی نفس کم آوردیم، اما دووم آوردیم!
    یه شبایی فقط زنده بودیم...زندگی نکردیم...!
    یه شبایی زنده هم نبودیم..فقط بودیم..همین!
    حالا یک دقیقه سکوت به خاطر همه این شب‌هایی که با اندوه سپری کردیم.
    شب‌هایی که شاید بارها و بارها توی تنهایی‌هامون شکستیم و هیچ‌کس نفهمید، جز دلمون. دلی که بازی خورده بود و بوی سوختگی می‌داد.*
    حالا دیگه همه چیز تمومه، هم بازی هایی که تو این مدت ازت خوردم، هم این عشق یک طرفه.
    چشم های خیس حنا با شنیدن آخرین حرف های یک محکوم به مرگ نا امید از هر راه نجاتی روی هم افتاد و یک لحظه بعد با فشار دکمه قرمز رنگ صدای انفجاری مهیب همه جا را پر کرد.
     

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    سلام
    من به داستان آخر رای دادم چون احساس کردم واقعا تونسته دو داستان رو یک پارچه در بیاره
    من نتونستم بفهمم کدوم قسمت از داستان از خودشونه و کدوم از خودشون نیست
    تبریک
     

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    باسلام و احترام
    امشب زمان نظرسنجي داستانهاي ارسالي به پايان رسيده و برنده ي اين نظر سنجي باتوجه به بيشترين تعداد تشكرها " نارسيس زد اي آر" مي باشد.
    ضمن تبريك، در زمان مناسب تقدير از ايشان به عمل مي آيد و همچنين مصاحبه اي با اين نويسنده صورت مي پذيرد.
    داستانهاي ارسالي ساير دوستان نيز برنده هستند، چراكه ارايه ي چنين تكنيكي و نوشتن يك داستن كوتاه نياز به دانستن فن مربوطه و جسارت دارد، از ساير دوستان شركت كننده نيز قدرداني مي گردد.
    ذكر چند نكته در اينجا خالي از لطف نيست:
    دوستان عزيز اگر هدف شما كه استعداد، توانايي و جسارت نويسندگي را داريد فقط حضور چند صباحي در اين انجمن مي باشد اميد است موفق باشيد اما اگر به ادبيات و زبان پارسي اهميت ميدهيد و اگر خود را وامدار و مديون بزرگان اين هنر از جمله فردوسي و جلال آل احمد مي دانيد در راستاي ارتقاي توانايي خود اقدام كنيد.
    مطالعه كنيد، بخوانيد و بنويسيد.
    هرچقدر مطالعه كنيد بازهم كم است.
    آثار بزرگان را بخوانيد و به دوستان خود نيز توصيه كنيد.
    و بعد تا مي توانيد بنويسيد و از كساني كه دراين زمينه متخصص هستند بخواهيد شمارا ارزيابي كنند.
    توانايي خود را مشخص و زمينه ي كاري خود را تعيين كنيد تا بتوانيد تخصصي عمل كنيد، يك نفر توانايي داستان كوتاه نوشتن دارد، ديگري رمان، يكي شاعر است و ديگري نمايشنامه نويس.
    پس از شناخت توانايي خود و راهنمايي خواستن از اساتيد مربوطه بي شك موفقيت از آن شما خواهد بود.
    باتشكر
    مهنا
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,381
    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,144
    پاسخ ها
    28
    بازدیدها
    1,504
    پاسخ ها
    35
    بازدیدها
    1,867
    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    1,674
    بالا