داستان یک شوت خیلی بلند

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 195
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
پسرک زد زیر توپ. توپ به آسمان رفت. آن قدر رفت و رفت که کوچک و کوچک تر شد.
18618675196223232629124587981381311295136.jpg

پسرک، اول خیلی خوش حال بود که توپ را شوت کرده است.

دست هایش را به هم زد و گفت: جانمی جان! به این می گویند شوت زدن!

بعد همان جا ماند تا توپ برگردد. یک دقیقه صبر کرد . ده دقیقه صبر کرد. یک ساعت صبر کرد. اما توپ برنگشت.

پسرک ناراحت شد و اوهو اوهو گریه کرد. آن قدر گریه کرد که اشک هایش راه افتاد و یک جوی اشک شد!

هوا گرم بود. آفتاب به جوی اشک پسرک تابید. اشک ها، بخار شدند و رفتند به آسمان. بخار اشک ها یک تکه ابر قشنگ شد. ابر اشکی رفت کنار ابرهای دیگر.

ابرها داشتند با هم توپ بازی می کردند. ابر اشکی توپ را شناخت. جلوتر رفت و گفت: من هم بازی!

یک مرتبه باد از راه رسید و گفت: بازی بی بازی! هوای زمین خیلی گرم شده. زود جمع شوید که باید ببارید و زمین را خنک کنید.

ابرها به هم نزدیک شدند. سیاه شدند. گرومب گرومب کردند و باریدند.

ابر اشکی به توپ گفت: زود برو پایین. من هم باران می شوم و دنبالت می آیم.

توپ برگشت و تالاپی افتاد تو بغـ*ـل پسرک. ابر اشکی هم قطره قطره روی پسرک بارید.

پسرک توپش را دید و خوش حال شد. هوا بارانی بود.

پسرک دیگر بازی نکرد. توپش را برداشت و به خانه رفت. خدا را شکر! وقتی پسرک به خانه رسید، قصه ما هم به سر رسید.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک بعدی
بالا