داستان کوتاه

  1. MASUME_Z

    داستانک داستان های کوتاه خارجی|کاربران نگاه

    داستان های کوتاه خارجی|کاربران نگاه The purpose of life A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has covered. Sure enough, the horseman quickly...
  2. v.a.h.i.s.t.a

    داستانک داستان کوتاه و عاشقانه

    سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید... راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش.. دلش واسش یه ذره شده بود.. تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن...
  3. Marya 1381

    داستانک کاربران داستان کوتاه عاشقانه زیبا | Marya 1381 کاربر انجمن نگاه دانلود

    دختر: می دونی! دلم… برای یک پیاده روی با هم… برای رفتن به مغازه های کتاب فروشی و نگاه کردن کتاب ها… برای بوی کاغذ نو… برای راه رفتن با هم شونه به شونه و دیدن نگاه حسرت بار دیگران… آخه هیچ زنی نیست که مردی مثل مرد من داشته باشه! پسر: آره می دونم… می دونم… دل من هم تنگت شده… برای دیدن آسمون زیبای...
  4. هنگامه ندیم کار

    داستانک کاربران داستان کوتاه ایمیل اشتباهی | هنگامه ندیم کار کاربر انجمن نگاه دانلود

    مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت .در اتاقش کامپیوتری بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود،ایمیل را فرستاد. با این وجود..جایی در هوستون ،بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش را به...
  5. FATIMA.K

    داستانک داستان طنز ازادی

    زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت ،شوهرش را که در حالی که تو اشپز خونه نشسته بود وبه دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه می نوشید پیدا کرد ..... در حالی که داخل اشپز خانه میشد پرسید : چی شده عزیزم این موقع...
  6. hani khanoOom

    داستانک کاربران هیچکس از آینده خبر ندارد

    هيچكس از آينده خبر ندارد ، مردي كه امروز با عجله توي مترو از تو ساعت پرسيد شايد يك ماه بعد به نام كوچكش او را صدا بزني ، شايد دختري كه امروز با او قدم ميزني و بستني ميخوري ، چند سال بعد خسته و كالسكه به دست از روبه‌رو به سمتت بيايد و تو سرت توي كيفت باشد و با تنه از كنارش رد شوي ، شايد او برگردد...
  7. FATIMA.K

    داستانک قهوه مرگ

    روزی مرگ به سراغ مردی رفت و گفت :امروز اخرین روز توست . مرد گفت : اما من اماده نیستم ! مرگ گفت : امروز اسم تو اولین نفر در لیست من است .... مرد گفت : خوب پس بیا بشین تا قبل از رفتن با هم قهوه ای بخوریم . مرگ گفت : "حتما " مرد به مرگ قهوه داد و در قهوه او چند قرص خواب ریخت ... مرگ قهوه را خورد...
  8. FATIMA.K

    داستانک "داستان کوتاه ثروت واقعی "

    مردی خسیس تمام دارایی اش را فروخت طلا خرید ، او طلا ها را در گودالی حیاط خانه اش پنهان کرد . او هر روز به طلاها سر میزد و انها را زیر و رو میکرد تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد ، همسایه یه روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت . روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلا...
  9. FATIMA.K

    داستانک خانم نظافت چی

    در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری ، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود ، دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب میدادم تا به اخرین سوال رسیدم : -نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست ؟ سوال به نظرم خنده دار می امد ، در طول چهار سال گذشته ، من چندین بار این خانم را دیده بودم ولی نام او...
  10. FATIMA.K

    داستانک هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغیر زندگی انسان باشد .

    در زمان های گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکسل العمل مردم را ببیند ،خودش را در جایی مخفی کرد . بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند ، بسیاری هم غرولند میکردند که این چه شهری است که نظم ندارد ، حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه...
  11. A

    داستانک کاربران داستان کوتاه زندگی با طعم دوستی | نگین بایرام زاده

    گذر از رودخانه ظهر یک روز دل انگیز بهاری به یکی از هزاران طبیعت زیبای ایران رفته بودیم . نور زرد و طلایی رنگ خورشید به طبیعت جان بخشیده بود و منظره ی جالبی را ایجاد کرده بود . محو طبیعت بودم که صدای آتیلا رشته ی افکارم را پاره کرد : - کامی به نظرت زیرانداز رو کجا بندازیم ؟ نگاهی به محیط اطرافم...
  12. sarabano

    داستانک کاربران باران یک آذر نویسنده :sarabano

    خاطرات همیشه شیرین نیستن و لبخند به لب نمیارن.بارون همیشه عشق نیست بعضی وقت ها عذابه. قلم رو لای سررسید قهوه ای رنگم که تو هر صفحش گل های خشک شده پخش کرده بودم جا دادم و دفتر رو بستم. شال کاموایی آبی رنگم رو که هدیه ای از مادر بزرگم بود روی شونه هام انداختم کنار پنجره ای که کمی باز بود...
  13. ع ر محبوب نیا

    داستانک کاربران دفتری دیگر | ع . ر . محبوب نیا

    همۀ کسانی که در عرصۀ ادبیات فعالیت می کنند، احساساتِ خود را در قالبهای مختلفی؛ از دلنوشته، تا شعر و ذاستانِ کوتاه عرضه می کنند. بنده هم بعنوانِ عضوِ کوچکی از این مجموعۀ بزرگ، در گیر و گذار از دورانِ مختلفِ عمر؛ گاهی دجارِ حسی خاص می شدم که برای رمان شدن کوچک بود، ولی حرفی برای بازگفتن داشت و...
  14. YASHAR

    داستانک کاربران ★★ سرزمین آراد ها ★★

    از آسمان، آتش میباريد؛ توگويی واسا، داشت میگريست. مانوه رو به شورا كرد و پس از نگاهكی به تک تک والار، سخن گفتن را آغاز نمود: «با نام ايلوواتار و ياد قهرمانان آردا و ايثارگران نبردهای با ملكور، شروع میكنم... همانطور كه میبينيد، چند روز است كه دارد از آسمان آتش میبارد. مردمان والينور، بر زير...
  15. *Laya*

    داستانک داستان های کوتاه"مـــــــادر......."

    چشم مادر مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود! اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یك روز اومده بود دم در مدرسه كه منو به خونه ببره خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه؟ روز بعد یكی از همكلاسی ها منو...
  16. م

    داستانک کاربران مرد شریف

    با صدای رسا از ارزش های زنان می گفت: که زن در جامعه مهمترین است. سرور است. زن که کلفت خانه اتان نیست. تا می توانید با محبت با زنان سخت بگویید. مبادا بی احترامی کنید به زنان خود ، و اما خــ ـیانـت که بزرگترین گـ ـناه است. زنان حاضر در کارخانه با شنیدن سخنان رییس شریف خود نه تنها دست زدند که حتی جیغ و دست...
  17. G

    دانلود رمان اشک دل

    با سلام. حلاصه داستان : دو پسر عاشق دختری به نام یاسمین می شوند. دی این بین یا سمین با مردی به نام مسن اشنا میشوند................ لینک دانلود موفق باشید.
  18. Roh Khabis

    داستانک داستان‌های مذهبی و دینی

    و خداوند فرمود: دیگر پیامبری نخواهم فرستاد از آن گونه که شما انتظار دارید ، اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند !!! و آنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد. پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود ، عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند و خداوند فرمود :" اگر بدانید با آواز پرنده ای میتوان...
  19. shakil

    داستانک کاربران مجموعه داستنهای کوتاه

    وای سرم رفت.. چرا باباشون اینا رو ساکت نمی کنه!!! صندلی جلوی سه تا بچه نشسته بودن داشتن با هم دعوا می کردن جلوشونم باباشون با دو تا دیگه بچه نشسته بودن.. باباهه سرش رو تکیه داده بود به شیشه اتوبوس و به بیرون خیره شده بود اون دو تا بچه که کنارش نشسته بودن بلند بلند یک صدا داشتن شعر می خوندن ...
  20. Darya77

    داستانک تاپیک داستان انگلیسی + ترجمه|کاربران نگاه

    تاپیک داستان انگلیسی + ترجمه|کاربران نگاه One day a man went to his neighbour and asked him to lend him donkey, for afew hours. The man , who did not want to lend his donkey , said, The donkey is not here. My friend has taken it out todey. At this time , they heard the donkey braying. The man...
بالا