متون ادبی کهن «کشف المحجوب»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
بسْمِ اللّه الرّحمنِ الرّحیم

هجویری
هجویری » کشف المحجوب » مقدمات

اَلْحَمدُللّهِ الّذی کَشَفَ لِأولیائِه بَواطِنَ مَلکوتِهِ، وَقَشَعَ لِأَصفیائِهِ سَرائرَ جبروتِهِ، وَأراقَ دَمَ المحبّینَ بِسَیفِ جَلالِه، وأذاقَ سِرَّ المشتاقینَ رَوْحَ وِصالِه. هو الْمُحیی لِمَواتِ الْقُلوبِ بأنوارِ إدراکه، وَالمُنعِشُ لها بِراحَةِ رَوْحِ الْمَعْرِفَةِ بَنَشْرِ أسمائه. وَالصَّلوةُ علی رَسولِهِ مُحمَّدٍ و عَلی آله و أصحابه.
من بعده، قال الشیخ ابوالحسن علی بن عثمان بن ابی علی الجلابی، ثُمَ الهجویری، رضی اللّه عنه: طریق استخارت سپردم و اغراضی که به نفس می‌بازگشت از دل ستردم و به حکم استدعای تو اسعدک اللّه قیام کردم و بر تمام کردن مراد تو از این کتاب عزمی تمام کردم، و مر این را کشف المحجوب نام کردم، و مقصود تو معلوم گشت و سخن اندر غرض تو در این کتاب مقسوم گشت و من از خداوند تعالی استعانت خواهم و توفیق اندر اتمام این کتاب، و از حول و قوت خود تبرا کنم اندر گفت و کردار و باللّه العونُ و التّوفیقُ.
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    آن‌چه به ابتدای کتاب نام خود اثبات کردم، مراد اندر آن دو چیز بود: یکی نصیب خاص، دیگر نصیب عام. آن‌چه نصیب عام بود آن است که چون جهلهٔ این علم کتابی نو بینند که نام مصنف آن به چند جای بر آن مثبت نباشد، نسبت آن کتاب به خود کنند، و مقصود مصنف از آن برنیاید؛ که مراد از جمع و تألیف و تصنیف به‌جز آن نباشد که نام مصنف بدان کتاب زنده باشد و خوانندگان و متعلمان وی را دعای خیر گویند. و مرا این حادثه افتاد به دو بار: یکی آن که دیوان شعرم کسی بخواست و بازگرفت و حاصل کار جز آن نبود که جمله را بگردانید و نام من از سر آن بیفکند و رنج من ضایع کرد، تاب اللّه علیه؛ و دیگر کتابی کردم اندر تصوّف، نام آن منهاج الدین، یکی ازمدعیان رکیک که کرای گفتار او نکند نام من از سر آن پاک کرد و به نزدیک عوام چنان نمود که آن وی کرده است، هر چند خواص بر آن قول بر وی خندیدندی. تا خداوند تعالی بی برکتی آن بدو در رسانید و نامش از دیوان طلاب درگاه خود پاک گردانید.
    اما آن‌چه نصیب خاص بود آن است که چون کتابی بینند و دانند که مؤلف آن بدین فن علم، عالم بوده است و محقق، رعایت حقوق آن بهتر کنند و برخواندن آن و یادگرفتن آن به‌جدتر باشند و مراد خواننده و صاحب کتاب از آن بهتر بر آید واللّه اعلم بالصواب.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    و آن‌چه گفتم که: «طریق استخاره سپردم»، مراد از آن حفظ آداب خداوند بود عزو جل که مر پیغامبر خود را –صلی اللّه علیه و سلم و متابعان وی را بدین فرمود و گفت: «فاذا قَرأتَ القُرانَ فَاستَعِذْ باللّهّ مِنَ الشّیطانِ الرّجیم (۹۸/نحل).» و استعاذت و استخارت و استعانت جمله به معنی طلب کردن و تسلیم امور خود به خداوندسبحانه و تعالی باشد و نجات از آفت‌های گوناگون و صحابهٔ پیغامبر صلی اللّه علیه وسلم و رضی اللّه عنهم روایت آوردند که پیغامبر –صلی اللّه علیه و سلم ما را استخاره اندر آموختی، چنان‌که قرآن. پس چون بنده بداند که خیریت امور اندر کسب و تدبیر وی بسته نیست؛ که صلاح بندگان، خداوند تعالی بهتر داند و خیر و شری که به بنده رسد مقدر است، جز تسلیم چه روی باشد مر قضا را و یاری خواستن ازوی؟ تا شر نفس و امارگی آن از بنده دفع کند اندر کل احوال وی، و خیریت و صلاح وی را بدو ارزانی دارد. پس باید که اندر بدو همه اشغال، بنده استخاره کند تا خداوند تع:campe545457on2: را از خطا و خلل و آفت آن نگاه دارد. و باللّه التوفیق.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    و آن‌چه گفتم که: «اغراضی که به نفس بازمی‌گشت از دل ستردم»، مراد آن بود که اندر هر کاری که غرض نفسانی اندرآید برکت از آن کار برخیزد، و دل از طریق مستقیم به محل اعوجاج و مشغولی اندر افتد، و آن از دو بیرون نباشد: یا غرضش برآید و یا برنیاید. اگر غرضش برآید، هلاک وی اندر آن بود، و در دوزخ را کلید به‌جز حصول مراد نفس نیست و اگر غرض برنیاید، باری وی بیشتر آن از دل بسترده باشد که نجات وی اندر آن بود و کلید در بهشت را به‌جز منع نفس از اغراض وی نیست؛ چنان‌که خداوند تعالی گفت: «ونَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی فانَّ الجنّةَ هِیَ المأوی (۴۰و ۴۱/النازعات).» و اغراض نفسانی اندر امور آن بود که بنده اندر کاری که میْکند به‌جز خشنودی خدای تعالی باشد و نجات نفس خود از عقوبت، طلب نکند ودر جمله رعونات نفس را حدی پیدا نباشد و تعبیههای وی اندر آن ظاهر نبود؛ و اندر این کتاب، به جایگاه خود، بابی اندر این معنی بیاید. ان شاءاللّه، تعالی.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    و آن‌چه گفتم که: «به حکم استدعای تو قیام کردم و بر تمام کردن مرادت از این کتاب عزمی تمام کردم»، مراد از آن این بود که مرا اهل سؤال دیدی و واقعهٔ خود از من پرسیدی و این کتاب از من اندر خواستی، و مرادت از آن فایده بود؛ لامَحاله بر من واجب شد حق سؤال تو گزاردن. و چون اندر حال به تمامی حق سؤالت نرسیدم، عزمی تمام ببایست و نیتی که تمام کنم تا اندر حال ابتدای کتاب و نیت تمام کردن آن، حکم جواب آن را ادا کرده باشم. و قصد بنده چون به ابتدای عمل وی به نیت مقرون بود، اگرچه وی را اندر آن عمل خلل پدیدار آید، بنده بر آن معذور باشد؛ و از آن بود که پیغامبرصلی اللّه علیه و سلم گفت: «نیّةُ المؤمِن خیرٌ مِنْ عَمَلِه. نیت کردن به ابتدای عمل بهتر از ابتدا کردن بی نیت.»
    و نیت را اندر کارها سلطان عظیم است و برهان صادق؛ که بنده به یک نیت از حکمی به حکم دیگر شود، بی از آن که بر ظاهرش هیچ تأثیر پدیدار آید، چنان‌که یک چندی بی نیت روزه کسی گرسنه باشد، وی را بدان هیچ ثواب نباشد، و چون به دل نیت روزه کند از مقربان گردد بی از آن که بر ظاهرش اثری پدیدار آید. و نیز چون مسافری که به شهری درآید و مدتی بباشد، مقیم نگردد تا نیت اقامت نکند و چون نیت اقامت کرد مقیم گردد و مانند این بسیار است. پس نیت خیرات اندر ابتدای عمل، گزاردن حق آن باشد. واللّه اعلم.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    و آن‌چه گفتم که: «مر این کتاب را کشف المحجوب نام کردم»، مراد آن بود که تا نام کتاب ناطق باشد بر آن‌چه اندر کتاب است مر گروهی را که بصیرت بود، چون نام کتاب بشنوند، دانند که مراد از آن چه بوده است و بدان که همه عالم از لطیفهٔ تحقیق محجوب‌اند به‌جز اولیای خدای عزّ و جلّ و عزیزان درگاهش، و چون این کتاب اندر بیان راه حقّ بود و شرح کلمات تحقیق و کشف حجب بشریت، جز این نام او را اندر خور نبود. و به‌حقیقت کشف، هلاک محجوب باشد، همچنان که حجاب هلاک مکاشف؛ یعنی چنان‌که نزدیک طاقت دوری ندارد، دور طاقت نزدیکی ندارد؛ چون جانوری که از سرکه خیزد اندر هر چه افتد بمیرد، و آن‌چه از چیزهای دیگر خیزد اندر سرکه هلاک شود و سپردن طریق معانی دشوار باشد جز بر آن که وی را از برای آن آفریده بود، و پیغامبر گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «کلٌّ میسَّرٌ لما خُلِقَ له، خدای عزّ و جلّ هرکسی را برای چیزی آفریده است و طریق آن بر وی سهل گردانیده.»
    اما حجاب دو است: یکی حجاب رینی نعوذ باللّه من ذلک و این هرگز برنخیزد، ودیگر حجاب غینی، و این زود برخیزد و بیان این آن بود که بنده‌ای باشد که ذات وی حجاب حق باشد؛ تا یکسان باشد به نزدیک وی حق و باطل و بنده‌ای بود که صفت وی حجاب حق باشد و پیوسته طبع و سرش حق می‌طلبد و از باطل می‌گریزد.
    پس حجاب ذاتی که آن رینی است هرگز برنخیزد و معنی «رین» و «ختم» و «طبع» یکی بود؛ چنان‌که خدای تعالی گفت: «کلّا بَلْ رانَ عَلی قلوبِهم ماکانُوا یکسِبُون (۱۴/المطففین)»؛ آنگاه حکم این ظاهر کرد و گفت: «إنَّ الّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیهم ءَأنْذَرْتَهم أمْ لم تُنذِرهُم لایؤمنون(۶/بقره)»، آنگاه علتش بیان کرد: «خَتَم اللّهُ عَلی قُلوبِهم وعَلی سَمْعِهم (۷/البقره)»، و نیز گفت: «طَبَعَ اللّهُ علی قُلوبِهم(۱۰۸/النحل).»
    وحجاب صفتی که آن غینی بود روا باشد که وقتی دون وقتی برخیزد؛ که تبدیل ذات اندر حکم غریب و بدیع باشد، و اندر عین ناممکن؛ اما تبدیل صفت، چنان‌که هست، روا باشد.
    و مشایخ این قصه را در معنی رین و غین اشارت لطیف است؛ چنان‌که جنید گوید، رحمةاللّه علیه: «الرّینُ مِنْ جُمْلَةِ الوَطَناتِ و الغَیْنُ منْ جُملةِ الخَطَراتِ. رین از جملهٔ وطنات است و غین از جملهٔ خطرات.» وطن پایدار بود و خطر طاری؛ چنان‌که از هیچ سنگ آیینه نتوان کرد، اگرچه صقالان بسیار مجتمع گردند، و باز چون آیینه زنگ گیرد به مِصْقَله صافی شود؛ از آن‌چه تاریکی اندر سنگ اصلی است و روشنایی اندر آیینه اصلی، چون اصل پایدار بود، آن صفت عاریتی را بقا نباشد.
    پس من این کتاب مر آن را ساختم که صقال دل‌ها بود که کاندر حجاب غین گرفتار باشند و مایهٔ نور حق اندر دلشان موجود باشد تا به برکت خواندن این کتاب آن حجاب برخیزد وبه حقیقت معنی راه یابند؛ و باز آنان که هستی ایشان را عَجْنَت از انکار حق و ارتکاب باطل بود، هرگز راه نیابند به شواهد حق، و از این کتاب مر ایشان را هیچ فایده نباشد. و الحمدُللّهِ علی نعمةِ العرفان.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    اما آن‌چه گفتم: «مقصودت معلوم شد و سخن اندر غرضت اندر این کتاب مقسوم شد». مراد از این قول آن بود که تا مسئول را مقصود سائل معلوم نگردد، مراد سائل محصول نگردد؛ که سؤال از اشکال کنند و چون به جواب، اشکال حل نشود فایده ندهد و حل اشکال جز به معرفت اشکال نتوان کرد. و آن‌چه گفتم: «سخن اندر غرضت مقسوم شد»، یعنی سئوال بر جمله را جواب بر جمله باشد، چون سائل بر جملهٔ درجات و اخوات سؤال خود عالم بود؛ و باز مبتدی را به تفصیل حاجت باشد و اقسام حدود و بیان آن، خاصه که غرض تو اسعذک اللّه اندر این آن بوده است که تا تفصیل دهم و کتابی سازم از سؤال تو. و باللّه التوفیق.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    و آن‌چه گفتم که: «من از خداوندتعالی توفیق واستعانت خواهم»، مراد آن بود که بنده راناصر، به‌جز خداوند نباشد که وی را بر خیرات نصرت کند و توفیق زیادت دهدش و حقیقت توفیق، «موافقت تأیید خداوند بود بافعل بنده اندر اعمال صواب.» و کتاب و سنت بر وجود صحت توفیق ناطقه است و امت مجتمع، به‌جز گروهی از معتزله و قدریان که لفظ توفیق را از کل معانی خالی گویند. و گروهی از مشایخ طریقت گفته‌اند که: «التّوفیقُ هُو القُدرَةُ عَلی الطّاعةِ عندَ الإسْتِعمالِ.» چون بنده خداوند را مطیع باشد، از خداوند بدو نیرو زیادت بود و قوت افزون از آن‌چه پیش از آن بوده باشد.

    و در جمله، حالا بعدَ حالٍ، آن‌چه می‌باشد از سکون و حرکات بنده، جمله فعل و خلق خدای است، تعالی. پس آن قوتی را که بنده بدان طاعت کند توفیق خوانند و این کتاب جایگاه این مسأله نیست؛ که مراد از این چیزی دیگر است.

    و بازگشتم به سر مقصود تو، إن شاء اللّه، عزّ و جلّ. و پیش از آن که بر سر سخن شوم، نخست سؤال تو را بعینه بیارم، و از آن‌جا به ابتدای کتاب پیوندم. و باللّه التوفیق.

    ٭٭٭

    صورةُ السّؤال: قالَ السائلُ، و هو ابوسعید الهجویری: «بیان کن مرا اندر تحقیق طریقت تصوّف و کیفیت مقامات ایشان، و بیان مذاهب و مقالات آن و اظهار کن مرا رموز و اشارت ایشان، و چگونگی محبت خداوند عزّ و جلّ و کیفیت اظهار آن بر دلها، و سبب حجاب عقول از کنه ماهیت آن و نفرت نفس از حقیقت آن، و آرام روح با صفوت آن، و آن‌چه بدین تعلق دارد از معاملت آن.»

    قال المسئولُ، و هو علی بن عثمان الجلابی، وفَّقَهُ اللّهُ تعالی؛ بدان که اندر این زمانهٔ ما این علم به‌حقیقت مندرس گشته است، خاصه اندر این دیار که خلق جمله مشغول هوی گشته‌اند و معرض از طریق رضا و علمای روزگار و مدعیان وقت را از این طریقت صورت بر خلاف اصل آن بسته است. پس نیارند همت به چیزی که دست اهل زمانه، بأسرها، از آن کوتاه بود به‌جز خواص حضرت حق و مراد همه اهل ارادت از آن منقطع و معرفت همه اهل معرفت ازوجود آن معزول. خاص و عام خلق از آن به عبارت آن بسنده کار گشته و کار از تحقیق به تقلید افتاده و تحقیق روی خود از روزگار ایشان بپوشیده. عوام بدان بسنده کرده گویند که: «ما حق را همی‌بشناسیم»، و خواص بدان خرسند شده که اندر دل تمنایی یابند و اندر نفس هاجسی و اندر صدر میلی بدان سرای؛ از سر مشغولی گویند «این شوق رؤیت است و حُرقت محبت.» و مدعیان به دعوی خود از کل معانی بازمانده و مریدان از مجاهده دست بازداشته و ظن معلول خود را مشاهده نام کرده.

    و من پیش از این، کتب ساختم اندر این معنی، جمله ضایع شد و مدعیان کاذب بعضی سخن از آن مرصید خلق را برچیدند و دیگر را بشستند و ناپدیدار کردند؛ از آن‌چه صاحب طبع را سرمایه حسد و انکار نعمت خداوند باشد، و گروهی دیگر نشستند، اما برنخواندند و گروهی دیگر بخواندند و معنی ندانستند و به عبارت آن بسنده کردند که تا بنویسند و یاد گیرند و گویند که: «ماعلم تصوّف و معرفت می‌گوییم.» و ایشان اندر عین نَکِرت‌اند.

    و این جمله از آن بود که این معنی کبریت احمر است و آن عزیز باشد، و چون بیابندش کیمیا بود و دانگْ سنگی از وی بسیار مس و روی را زر سرخ گرداند. و فی الجمله هر کسی آن دارو طلبد که موافق درد وی باشد و به‌جز آن نبایدش، چنان که یکی گوید از بزرگان:

    فَکُلُّ مَنْ فی فُؤادِه وَجَعٌ

    یَطْلُبُ شیئاً یُوافِقُ الوَجَعا


    کسی را که داروی علت وی حقیرترین چیزها بود، وی را در و مرجان نباید تا به شلیثا و دواء المسک آمیزندش. و این معنی عزیزتر از آن است که هرکسی را از آن نصیب باشد.

    و پیش از این، جهال این علم بر کتب مشایخ همین کردند. چون آن خزانه‌های اسرار خداوند به دست ایشان افتاد، معنی آن ندانستند، به دست کلاهدوزان جاهل فکندند و به مجلّدان ناباک دادند تا آن را آستر کلاه و جلد دواوین شعر ابونواس و هزل جاحظ گردانیدند و لامحاله چون بازِ مَلِک بر دیوار سرای پیرزنی نشیند پر و بالش ببرند.

    و خداوند عزّ و جلّ ما را اندر زمانه‌ای پدیدار آورده است که اهل آن هوی را شریعت نام کرده‌اند، و طلب جاه و ریاست و تکبر را عزّ و علم، و ریای خلق را خشیت، و نهان داشتن کینه را اندر دل حلم، و مجادله را مناظره و محاربت و سفاهت را عزّت، و نفاق را زهد و تمنا را ارادت، و هذیان طبع را معرفت و حرکات دل و حدیث نفس را محبت و الحاد را فقر و جحود را صفوت و زندقه را فنا و ترک شریعت پیغامبر را صلی اللّه علیه و سلم طریقت و آفت اهل زمانه را معاملت نام کرده‌اند تا اربـاب معانی اندر میان ایشان مهجور گشته‌اند و ایشان غلبه گرفته، چون اندر فترت اول اهل بیت رسول صلی اللّه علیه و سلم با آل مروان.

    چگونه نیکو گفته است آن شاه اهل حقایق و برهان تحقیق و دقایق، ابوبکر الواسطی، رحمةاللّه علیه: «اُبْتُلینا بِزَمانٍ لَیسَ فیه آدابُ الْإِسلامِ ولا اخلاقُ الجاهلیّةِ ولاأحکام ذَوِی المُرُوءَةِ.»

    و شبلی گوید موافق این:

    لحَا اللّهُ ذِی الدُّنیا مناخاً لِراکبٍ

    فکلُّ بَعیدِ الْهَمِّ فیهَا مُعَذَّبُ
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بدان قوّاک اللّه که یافتم این عالم را محل بعضی اسرار خداوند، و مکؤنات را موضع ودایع وی، و مُثْبَتات را جایگاه لطایف آن اندر حق دوستانش و جواهر و اعراض و عناصر و اجرام و اشباح و طبایع جمله حجاب آن اسرارند، و اندر محل توحید اثبات این هر یک شرک باشد. پس خداوند تعالی این عالم را اندر محل حجاب بداشته است، تا طبایع هر یک در عالم خود به فرمان وی طمأنینت یافته‌اند و به وجود خود از توحید حق محجوب گشته و ارواح اندر عالم به مزاج وی مشغول گشته و به مقارنت آن از محل خلاص خود دور مانده، تا اسرار ربانی اندر حق عقول مشکل شده است و لطایف قرب اندر حق ارواح پوشیده گشته، تا آدمی اندر مظَلّهٔ غفلت به هستی خود محجوب گشته است و در محل خصوصیت به حجاب خود معیوب گشته؛ چنان‌که خداوند تعالی گفت: «والعصرِ إنَّ الْاِنسانَ لفی خُسْرٍ (۱ و ۲/العصر)»، ونیز گفت: «انّه کان ظلوماً جهولاً (۷۲/الأاحزاب)»، و رسول گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «خَلَقَ اللّهُ الخلقَ فی ظلمةٍ ثمّ ألقی علیه نوراً.»
    پس این حجاب وی را در عالم مزاجش افتاده است به تعلق طبایع بدو و به تصرف عقل اندر او، تا لاجرم به جهلی بسنده کار شده است و مر حجاب خود را از حق به جان خریدار شده؛ از آن‌چه از جمال کشف بیخبر است و از تحقیق سریرت ربانی معرض، و بر محل ستوران آرمیده، و از محل نجات خود رمیده و بوی توحید ناشنیده و جمال احدیت نادیده و ذوق توحید ناچشیده. به ترکیب از تحقیق مشاهده بازمانده، و به حرص دنیا از ارادت خداوند رجوع کرده. و نفس حیوانیت بی حیات ربانی مر ناطقه را مقهور کرده تا حرکات و طلبش جمله اندر نصیب حیوانیت مقرر شده است و جز خوردن و خفتن و متابع شهوات بودن هیچ چیز نداند. و خداوندعزو جل مر دوستان خود را از این جمله اعراض فرمودو گفت: «ذَرْهُم یأکُلُوا و یتمتّعُوا وَیُلْهِهِمُ الأمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ (۳/الحِجْر)»؛ از آن‌چه سلطان طبع ایشان سر حق را بر ایشان بپوشیده بود و به جای عنایت و توفیق اندر حق ایشان خذلان و حرمان آمده؛ تا جمله متابع نفس اماره گشتند که این حجاب اعظم است و منبع سوء و شر؛ چنان‌که خدای تعالی گفت: «إِنَّ النَّفْسَ لَأمّارَةٌ بِالسُّوءِ (۵۳/یوسف).»
    ٭٭٭
    اکنون من ابتدا کنم و مقصود تو را اندر مقامات و حجب پیدا کنم و بیانی لطیف مر آنرا بگسترانم، و عبارات اهل صنایع را شرح دهم، و لخـ*ـتی از کلام مشایخ بدان پیوندم و از غرر حکایات مر آن را مددی دهم تا مراد تو برآید و آن کسان که در این نگرند از علمای ظاهر و غیرهم، بدانند که طریق تصوّف را اصلی قوی است و فرعی مثمر؛ و جملهٔ مشایخ که از اهل علم بودند جملهٔ مریدان را بر آموختن علم باعث بودند و بر مداومت کردن، تا ایشان حریص گردند و هرگز متابع لهو و هزل نبوده‌اند و طریق لغو نسپرده‌اند. از پس آن که بسیاری از مشایخ معرفت و علمای ایشان اندر این معانی تصانیف ساخته‌اند و به عبارات لطیف از خواطر ربانی براهین نموده. و باللّه العونُ و التّوفیقُ و حسبُنا اللّهُ و نعمَ الرَّفیقُ.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بابُ اثباتِ العلم

    هجویری
    هجویری » کشف المحجوب » بابُ اثباتِ العلم

    قوله تعالی فی صفة العلماء: «انّما یَخْشَی اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ (۲۸/فاطر).»
    و پیغمبر گفت، صلی اللّه علیه و سلّم: «طَلبُ الْعِلم فریضَةُ عَلی کُلِّ مسلمٍ.» و نیز گفت، علیه السّلام: «أُطْلُبُوا الْعِلْمَ وَلَوْ بالصّینِ.»
    و بدان که علم بسیار است و عمر کوتاه، و آموختن جملهٔ علوم بر مردم فریضه نه، چون علم نجوم و طب و علم حساب و صنعتهای بدیع و آن‌چه بدین ماند، به‌جز از این هر یک بدان مقدار که به شریعت تعلق دارد: نجوم مر شناخت وقت را اندر شب، و طب مر احتمارا، و حساب مر فرایض و مدت عدت را، و آن‌چه بدین ماند. پس فرایض علم چندان است که عمل بدان درست آید و خدای عزّ و جلّ ذَمّ کرد آنان را که علوم بی منفعت آموزند؛ لقوله، تعالی: «وَیَتَعَلَّمُونَ مایَضُرُّهُم ولایَنْفَعُهم (۱۰۲/البقره.» و رسول علیه السّلام زینهار خواست و گفت: «أعوذُبِکَ من علمٍ لایَنْفَعُ.»
    پس بدان که از علم اندک عمل بسیار توان گرفت، و باید که علم مقرون عمل باشد؛ کما قال، علیه السّلام: «المُتَعبِّدُ بلافقهٍ کَالْحِمارِ فی الطّاحونة.» متعبدان بی فقه را به خر خرآس مانند کرده که هرچند می‌گردد بر پی نخستین باشد و هیچ راهشان رفته نشود.
    و از عوام گروهی دیدم که علم را بر عمل فضل نهادند، و گروهی عمل را بر علم و این هر دو باطل است؛ از آن که عمل بی علم عمل نباشد. عمل آنگاه عمل گردد که موصول علم باشد تا بنده بدان مر ثواب حق را متوجه گردد. چون نماز که تا نخست علم ارکان طهارت و شناخت آب و معرفت قبله و کیفیت نیت و ارکان نماز نبود، نماز نماز نبود. پس چون عمل به عین علم عمل گردد، چگونه جاهل آن را از این جدا گوید؟ و آنان که علم را بر عمل فضل نهادند هم محال باشد؛ که علم بی عمل علم نباشد؛ از آن که آموختن و یادداشتن و یادگرفتن وی جمله عمل باشد، از آن است که بنده بدان مثاب است. و اگر علم عالم به فعل و کسب وی نبودی، وی را بدان هیچ ثواب نبودی.
    و این سخون دو گروه است: یکی آنان که نسبت به علم کنند مر جاه خلق را و طاقت معاملت آن ندارند و به تحقیق علم نرسیده باشند، عمل را از آن جدا کنند؛ که نه علم دانند نه عمل، تا جاهلی گوید: «قال نباید، حال باید»، و دیگری گوید: «علم باید، عمل نباید».
    و از ابراهیم ادهم رحمةاللّه علیه می‌آید که: سنگی دیدم بر راه افکنده، و بر آن سنگ نبشته که: «مرا بگردان و بخوان.» گفتا: بگردانیدمش. بر آن نبشته بود که: «أنتَ لاتعمَلُ بما تعلَمُ، کیفَ تَطْلُبُ مالاتعلَمُ. تو به علم خود عمل می‌نیاری، محال باشد که نادانسته طلب کنی. «یعنی کار بند آن باش که دانی تا به برکات آن نادانسته نیز بدانی.
    و انس بن مالک گوید، رضی اللّه عنه: «هِمَّةُ العلماءِ الدّرایةُ وهمَّةُ السُّفهاء الرّوایةُ»؛ از آن‌چه اخوات جهل از علما منفی باشد. آن که از علم، جاه و عزّ دنیا طلبد نه عالم بود؛ زیرا که طلب جاه و عزّ از اخوات جهل بود. و هیچ درجه نیست اندر مرتبهٔ علم؛ که چون آن نباشد هیچ لطیفهٔ خداوند را تعالی نشناسد، و چون آن موجود باشد همه مقامات و شواهد و مراتب را سزاوار باشد.
    بدان که علم دو است: یکی علم خداوند تعالی و دیگر علم خلق و علم بنده اندر جَنُب علم خداوند تعالی متلاشی بود، زیرا که علم وی صفت وی است و بدو قایم، و اوصاف وی را نهایت نیست؛ و علم ما صفت ماست و به ما قایم، و اوصاف ما متناهی باشد؛ لقوله، تعالی: «وَمااُوتیتُم مِنَ الْعِلْمِ إلّا قَلیلاً (۸۵/الإسراء).» و در جمله علم از صفات مدح است و حدش احاطةُ المعلوم و تبینُ المعلوم و نیکوترین حدود وی این است که: «العلمُ صفةٌ یصیرُ الحیُّ بها عالماً.» و خدای عزّ و جلّ گفت: «واللّهُ مُحیطٌ بِالکافِرینَ (۱۹/البقره)»، ونیز گفت: «واللّهُ بکلِّ شیءٍ علیمٌ (۲۸۲/البقره).» و علم او یک علم است که بدان همی‌داند جملهٔ موجودات و معدومات را، و خلق را با وی مشارکت نیست و متجزی نیست و ازوی جدا نیست. و دلیل بر علمش ترتیب فعلش؛ که فعل محکم، علم فاعل اقتضا کند. پس علم وی به اسرار لاحق است و به اظهار محیط. طالب را باید که اعمال اندر مشاهدهٔ وی کند؛ چنان‌که داند که او بدو و به افعال او بیناست.

    همی آید که اندر بصره رئیسی بود، به باغی از آن خود رفته بود، چشمش به جمال زن برزگر افتاد. مرد را به شغلی بفرستادو زن را گفت: «درها دربند.» گفتا: «همه درها بستم، الا یک در؛ که آن نمی‌توانم دربست.» گفت: «کدام در است آن؟» گفت: «آن در که میان ما و میان خداوند است، جل جلاله.» مرد پشیمان شد و استغفار کرد.

    حاتم الاصمّ گفت، رضی اللّه عنه: «چهار علم اختیار کردم، از همه عالم برستم.» گفتند: «کدام است آن؟» گفت: «یکی آن که بدانستم خدای را تعالی بر من حقی است که جز من نتواند گزارد کسی آن را، به ادای آن مشغول گشتم. دُیُم آن که بدانستم که مرا رزقی است مقسوم که به حرص من زیادت نشود،از طلب زیادتی برآسودم. سیم آن که بدانستم که مرا طالبی است یعنی مرگ که ازوی نتوانم گریخت، او را بساختم. چهارم آن که بدانستم که مرا خدای است جلّ جلالُه مطلع بر من، از وی شرم داشتم و ناکردنی را دست بداشتم؛ که چون بنده عالم بود که خداوند تعالی بدو ناظر است چیزی نکند که به قیامت شرم دارد.»

    اما علم بنده باید که در امور خداوند تعالی باشد و معرفت وی، و فریضه بر بنده علم وقت باشد و آن‌چه بر موجب وقت به کار آید ظاهر و باطن. و این به دو قسم است: یکی اصول و دیگر فروع ظاهر اصول قول شهادت و باطنش تحقیق معرفت و ظاهر فروع برزش معاملت و باطن تصحیح نیت. و قیام هر یک از این بی دیگر محال باشد. ظاهر حقیقت بی باطن نفاق، و باطن حقیقت بی ظاهر زندقه ظاهر شریعت بی باطن نفس و باطن بی ظاهر هـ*ـوس.

    پس علم حقیقت را سه رکن است: یکی علم به ذات خداوند عزو جل و وحدانیت وی و نفی تشبیه از ذات پاک وی جل جلاله و دیگر علم به صفات وی و احکام آن و سدیگر علم به افعال و حکمت وی.

    و علم شریعت را سه رکن است: یکی کتاب ودیگر سنت و سیم اجماع امت. و دلیل بر علم به اثبات ذات و صفات پاک و افعال خدای تعالی قوله، تعالی: «فَاعْلَمْ أنَّه لا اله الّا اللّه (۱۹/محمد)»، و نیز گفت: «فَاعْلَموا أنَّ اللّه مَوْلیکم (۴۰/الأنفال)»، و نیز گفت: «أَلَم تَرَ إلی رَبِّکَ کَیفَ مَدَّ الظِّلَ (۴۵/الفرقان)»، و نیز گفت: «أَفَلا یَنْظُرُونَ إلَی الإبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ (۱۷/الغاشیه)». و مانند این آیات بسیار است که جمله دلایل‌اند بر نظر کردن اندر افعال وی تعالی و تقدس تا بدان افعال، فاعل را به صفات وی بشناسند.

    و پیغمبر گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «مَنْ عَلِمَ أنّ اللّهَ تعالی رَبُّه و انّی نبیُّه حَرَّمَ اللّهُتعالی لَحْمَه و دمَهُ عَلی النّار.»

    اما شرط علم به ذات خداوند تعالی آن است که وی بداند که خداوند تعالی موجود است اندر قدم ذات خود و بی حد و بی حدود است و اندر مکان و جهت نیست، و ذاتش موجب آفت نیست. از خلقش کسی مانند نیست. وی را زن و فرزند نیست هرچه اندر وهم صورت گیرد و اندر خرد اندازه بندد، وی جلّ جلالُه آفریدگار آن است و دارنده و پروردگار آن؛ لقوله، تعالی: «لیسَ کَمِثْلِهِ شَیءٌ و هُوَ السَّمیعُ البَصیرُ (۱۱/الشوری).»

    و اما علم به صفات وی آن است که بدانی که صفات وی تعالی بدو موجود است که آن نه وی است ونه جز وی، بدو قایم است و او به خود قایم و دایم، چون علم و قدرت و حیات و ارادت و سمع و بصرو کلام و بقا؛ لقوله، تعالی: «إنَّهُ عَلیمٌ بذاتِ الصُّدورِ (۴۳/الأنفال)»، و نیز گفت: «وَاللّهُ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ (۲۸۴/البقره)، و نیز گفت: «هو الحیُّ لا إلهَ إلّا هو (۶۵/الغافر)» و نیز گفت: «وَهُوَ السَّمیعُ البَصیرُ (۱۱/الشوری)»، و نیز گفت: «فَعّالٌ لِما یُریدُ (۱۰۷/هود)»، و نیز گفت: «قَوْلُهُ الحَقُّ (۷۳/الأنعام)».

    اما علم به اثبات افعال وی آن است که بدانی که وی تعالی و تقدس آفریدگار خلقان است و خالق افعال ایشان است و عالم نابوده، هست به فعل وی شده است، مقدر خیرو شر است، خالق نفع و ضرر است؛ لقوله، تعالی: «اللّهُ خالقُ کلِّ شیءٍ (۶۲/الزّمر).»

    و دلیل بر اثبات احکام شریعت آن است که بدانی که از خداوند تعالی به ما رسولان آمدند با معجزهای ناقض عادت، و رسول ما، محمد مصطفی صلی اللّه علیه و سلم حق است و وی را معجزات بسیار است و آن‌چه ما را خبر داده است از غیب و عین، جمله حق است. رکن اول از شریعت کتاب است؛ لقوله، تعالی: «منه آیاتٌ محکماتٌ (۷/آل عمران)»، و دیگر سنت است؛ لقوله، تعالی: «و ما اتیکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَما نهیکُم عَنْهُ فَانْتَهُوا (۷/الحشر)»، و سدیگر اجماع امت است؛ لقوله، علیه السّلام: «لایجتمعُ امّتی عَلَی الضَّلالَةِ، علیکم بالسّوادِ الاعظم.» و در جمله احکام شریعت بسیار است، و اگر کسی خواهد تا جمله را جمع کند نتواند؛ از آن که لطایف خداوند تعالی رانهایت نیست.

    بدان که گروهی‌اند از ملاحده لعنهم اللّه که مر ایشان را سوفسطائیان خوانند و مذهب ایشان آن است که: «به هیچ چیز علم درست ناید و علم خود نیست.» با ایشان گوییم که: «این دانش که می‌دانید که به هیچ چیز علم درست نیاید، درست هست یا نی؟» اگر گویند: «هست»، علم اثبات کردند و اگر گویند: «نیست»، پس چیزی که درست نیاید، آن را معارضه کردن محال باشد و با آن کس سخن گفتن از خرد نبود.

    و گروهی از ملاحده که تعلق بدین طریق دارند، همین گویند که: «علم ما به هیچ چیز درست نیاید. پس ترک علم، ما را تمام‌تر از اثبات آن باشد.» و این از حُمق و ضلالت و جهالت ایشان بود؛ که ترک علم از دو بیرون نباشد: یا به علمی بود یا به جهلی. پس علم مر علم را نفی نکندو ضد نیاید، و به علم ترک علم محال باشد، ماند این‌جا جهل؛ و چون درست شد که نفی علم جهل باشد و ترک آن به جهل بود و جاهل مذموم باشد و جهل قرینهٔ کفر، باطل باشد که حق را به جهل تعلق بود و این خلاف جملهٔ مشایخ است و چون این قول را مردمان بشنیدند و بر این ارتکاب کردند، گفتند که مذهب جملهٔ اهل تصوّف این است و روششان چنین؛ تا اعتقاد ایشان مشوش شد و از تمییز کردن حق از باطل باز ماندند.

    و ما امور جمله به خداوند تعالی تسلیم کردیم تا دربار ضلالت خود همی‌باشند. اگر دین گریبانگیر ایشان گرددی تصرف بهتر از این کنندی و حکم رعایت را دست بندارندی و اندر دوستان خدای عزّ و جلّ بدین چشم ننگرندی و احتیاط روزگار خود نکوتر کنندی. و اگر قومی از ملاحده تعلق به احرار کردند تا به جمال ایشان خود از آفت‌ها رستگار گردند و اندر سایهٔ عزّ ایشان زندگانی کنند، چرا باید که همگنان را بر ایشان قیاس گیرندو اندر معاملت ایشان مکابرهٔ عیان بر دست گیرند و قدر ایشان در زیر پای آرند؟

    و مرا با یکی از متلبسان علم که کلاه رعونت را عزّ علم نام کرده است و متابعت هوی را سنت رسول علیه السّلام و موافقت شیطان را سیرت امام، مناظره همی‌رفت. اندر آن میان گفت: «ملاحده دوازده گروه‌اند. یک گروه اندر میان متصوّفه‌اند.» گفتم: «اگر یک گروه در میان ایشان‌اند، یازده گروه اندر میان شمایند. ایشان خود را از یک گروه بهتر نگاه توانند داشت که شما از یازده گروه.»

    اما این جمله از نتیجهٔ فتور زمانه است و آفتهایی که پدیدار آمده است و خداوند تعالی پیوسته اولیای خود را اندر میان قومی مستور داشته است و آن قوم را از جهت ایشان اندر میان خلق مهجور داشته و نیکو گشته است آن پیر پیران، و آفتاب مریدان، علی بن بندار الصیرفی، رحمة اللّه علیه: «فَسادُ القُلوب علی حسبِ فَسادِ الزَّمانِ و أهلِه».

    اکنون من فصلی اندر اقاویل ایشان بیارم تا تنبیهی باشد مر آن را که از حق تعالی عنایتی اندر کار وی صادق است از منکران بدین طایفه و باللّه التوفیق.
    محمدبن الفضل البلخی گوید، رحمةاللّه: «العُلومُ ثَلاثَةٌ: علمٌ مِنَ اللّهِ، و علمٌ مَعَ اللّهِ، و علمٌ باللّهِ».
    علم باللّه علم معرفت است که همه اولیای او، او را بدو دانسته‌اند و تاتعریف و تعرف او نبود ایشان وی را ندانستند؛ از آن‌چه همه اسباب اکتساب مطلق از حقتعالی منقطع است و علم بنده مر معرفت حق را علت نگردد؛ که علت معرفت وی تعالی و تقدس هم هدایت و اعلام وی بود و علم من اللّه علم شریعت بود که آن از وی به ما فرمان و تکلیف است و علم مع اللّه علم مقامات طریق حق و بیان درجت اولیا بود. پس معرفت بی پذیرفت شریعت درست نیاید و برزش شریعت بی اظهار مقامات راست نیاید.
    و ابوعلی ثقفی رحمة اللّه علیه گوید: «العلمُ حیاةُ القَلبِ مِنَ الجهلِ و نورُ العَیْنِ منَ الظُّلْمَةِ.»
    علم زندگی دل است از مرگ جهل ونور چشم یقین از ظلمت کفر و هرکه را علم معرفت نیست دلش به جهل مرده است و هرکه را علم شریعت نیست دلش به نادانی بیمار است. پس دل کفار مرده باشد که به خداوند تعالی جاهل‌اند و دل اهل غفلت بیمار؛ که به فرمانهای وی جاهل‌اند.
    ابوبکر وراق ترمذی گوید، رحمة اللّه علیه: «مَنِ اکْتَفی بِالکَلامِ مِنَ العلمِ دون الزُّهدِ تَزَنْدَقَ و مَن اکْتَفی بالفِقْهِ دونَ الوَرعِ تفسَّقَ.»
    هرکه از علم توحید به عبارت بسنده کند و از اضداد آن روی نگرداند زندیق شود و هر که به علم شریعت وفقه بی ورع بسنده کند فاسق گردد و مراد اندر این آن است که بی معاملت و مجاهدت تجرید توحید جبر باشد، و موحد جبری قول وقدری فعل باشد تا روش وی اندر میان جبر وقدر درست آید و این حقیقت آن است که آن پیر گفت، رحمة اللّه علیه: «التّوحیدُ دونَ الجبرِ و فوقَ القَدَرِ.» پس هر که بی معاملت به عبارت آن بسنده کند زندیق شود و اما فقه را شرط احتیاط و تقوی باشد. هرکه به رُخَص و تأویلات و تعلق شُبهات مشغول گردد و بدون مذهب به گرد مجتهدان گردد مر آسانی را، زود که به فسق درافتد و این جمله از غفلت پدیدار آید.
    و نیکو گفته است شیخ المشایخ، یحیی بن مُعاذ الرازی، رحمة اللّه علیه: «إجتَنِبْ صُحْبةَ ثلاثةِ أصنافٍ من النّاسِ: العُلماءِ الغافلینَ، و القُرّاء المداهِنینَ و المتصوّفةِالجاهلینَ.»
    اما علمای غافل آنان باشند که دنیا را قبلهٔ دل خود گردانیده باشند، و از شرع آسانی اختیار کرده و پرستش سلاطین بر دست گرفته ودرگاه ایشان را طوافگاه خود گردانیده و جاه خلق را محراب خود کرده و به غرور زیرکی خود فریفته گشته و به دقت کلام خود مشغول دل شده و اندر ائمه و استادان زبان طعن برگشاده و به قهر کردن بزرگان دین به سخنی که بروی زیادت آوردن بود مشغول گشته؛ آنگاه اگر کونین اندر پلهٔ ترازوی وی نهند پدیدار نیاید؛ آنگاه حقد و حسد را مذهب گردانیده در جمله این همه علم نباشد، و علم صفتی بود که انواع جهل از موصوف آن بدان منفی باشد.
    اما قُرّای مداهنین آنان باشند که چون فعل کسی بر موافقت هوای وی باشد، اگرچه باطل بود بر آن فعل وی را مدح گویند و چون بر مخالفت هوای ایشان کاری کنند، اگرچه حق بود وی را بر آن ذم کنند واز خلق به معاملت خود جاه بیوسند و بر باطل مر خلق را مداهنت کنند.
    اما متصوّف جاهل آن بود که صحبت پیری نکرده باشد، و از بزرگی ادب نیافته، و گوشمال زمانه نچشیده، و به نابینایی کبودی اندر پوشیده و خود را در میان ایشان انداخته و در بی حرمتی طریق انبساطی می‌سپرد اندر صحبت ایشان و حمق وی، وی را بر آن داشته که جمله را چون خود پندارد؛ و آنگاه طریق حق و باطل بر وی مشکل بود.
    پس این سه گروه را که آن موفق یاد کرد و مرید را از صحبت ایشان اعراض فرمود، مراد آن بود که ایشان اندر دعاوی خود کاذب بودند و اندر روش ناتمام.
    و ابویزید بسطامی رحمة اللّه علیه گوید: «عَمِلْتُ فی المجاهَدَةِ ثلاثین سنةً، فما وجدتُ شیئاً أشدَّ عَلیَّ من العلم و مُتابَعَتِه. سی سال مجاهدت کردم بر من هیچ چیز سخت‌تر از علم و متابعت آن نیامد.»
    و در جمله قدم بر آتش نهادن بر طبع آسان‌تر از آن که بر موافقت علم رفتن، و بر صراط هزار بار گذشتن بر دل جاهل آسان‌تر از آن آید که یک مسأله از علم آموختن، و اندر دوزخ خیمه زدند نزدیک فاسق دوست‌تر که یک مسأله از علم کاربستن. پس بر تو بادا علم آموختن و اندر آن کمال طلبیدن و کمال علم بنده جهل بود به علم خداوند،عز اسمُه. باید که چندان بدانی که بدانی که ندانی. و این آن معنی بود که بنده جز علم بندگی نتواند دانست و بندگی حجاب اعظم است از خداوندی؛ تا یکی اندر این معنی گوید:
    العجزُ عَنْ درکِ الإدراکِ إدراکٌ
    والوقفُ فی طُرقِ الأخیار إشراکُ
    آن که نیاموزد وبر جهل مصر باشد مشرک بود، و آن که بیاموزد و اندر کمال علم خود منفی گردد، پندار علمش برخیزد و بداند که علم وی به‌جز عجز اندر علم عاقبت وی نیست؛ که تسمیات را اندر حق معانی تأثیری نباشد. واللّه اعلم.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا