بسیارخوب از اونجایی که بنده به شدت خودشیفته تشریف دارم، دیالوگی رو می گم که یکی از شخصیتای رمانم قراره بگه! «به جای التماس کردن یه کم مغزت رو به کار بنداز، من تمام احساساتم رو از دست دادم! حتی احساس ترحمم رو!» و بعدش این شخصیت مرد به شدت بی عاطفه که جیمز نام دارد(خواننده ها ذوق مرگ شدن... من خودشیفته می باشم!) پنجه ی گرگینه ای شو می کنه داخل قفسه سـ*ـینه زندانی(که اصلا دلم براش نمی سوزه) و قلب تپنده ش رو بیرون می کشه! اوه مای... چه شود! ذوق مرگم برای زمانی که دارم این متن رو تو پستم می نویسم!
به بقیه همدستام نگاه میکنم و میگم:
_ هی بچه ها نظرتون را جع به این چیه؟
_ بنگ..
( دراین سکانس صدای پاشیده ششدن خون به اطراف با قهقهه ی دیوانه وار ما امیخته شده است)