خوب بازی از این قراره
که شما با توجه به آواتار و عکسی که نفر قبلی فرستاده یک داستان کوتاه ۵ خط یا بیشتر بنویسید
و يه عکس برای نفر بعدی بزارید Hapydancsmil
در کوچه پس کوچه های باریک شهر با موتور سیاه رنگش قدم میزد..
تنها شده بود..تنهاتر از هر تنهایی!
لباس هایش تماما سیاه بود...قطرات اشک،ذهنش را به روزهای شاد کشاند!
آن روز هایی که اشک را نمیشناخت...یاد روزهایی که با خنده و شادی....و عشق صمیمی شده بود
رفت و رفت...قبری تماما سیاه...مانند روزگارش
زانو زد...اشک ریخت...نمیدانست چه بگوید...از چه کسی یا چه چیزی گلایه کند..!
دستی روی قبر کشید
مگه نگفتم حق نداری بری؟مگه نگفتم با رفتنت سیاه میشم...عین ظلمت شب؟؟
رفتی...منم قید موندنو میزنم
سوار بر موتور...جاده.....سرعت.....اشک...و بوق ممتد یک ماشین!
آرام به سمت پنجره رفت شیشه را کنار زد و نفس عمیقی کشید
دوبار
و
دوباره
لبخند زد و از پنجره فاصله گرفت و به سمت آخرین جعبه رفت
بعد از گرفتن کیفش جعبه را بلند کرد و از اتاق خارج شد
هم زمان نسیم از لای پنجره وارد اتاق شد و برگه کوچکی را به بازی گرفت
دخترک که دیگر نزدیک در اتاق رسیده بود برگشت تا برای آخرین بار به اتاق نگاهی بیندازد
چشم چرخاند یک تخت فلزی با ملافه های رنگ و رو رفته
تابلویی کوچک بر روی دیوار کناری که عکس پسربچه ای به چشم میخورد
چشم چرخاندن و نگاهش ب برگه ای افتاد نزدیک رفت جعبه را روی تخت گذاشت خم شد و برگه را بلند کرد لبخندی زد
و یاد آخرین حرف های پدرش افتاد انگار همین دیروز بود که با خنده گوشه پیراهن قرمزش را در دست گرفته و به سمت پدرش ميرفت و در همان حال با خنده ميگفت بابا بابایی نقاشیم رو ببین صدای دلنشین پدرش به گوش میرسید ببینم این چی کشیدی دختر بابا
شما و مامانی مامان بزرگ گفت شما هم ی روز میری تو آسمون ها...
قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین افتاد حال این نقاشی از هر وقت دیگری واقعی تر بنظر میرسید هر دو در کنار هم دست در دست در آسمان ها...
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم
اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم
کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار"
قلب کوچکش شکست و رفت
نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.
خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی
آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی
در این لحظه احساس حقارت کردم
اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم
بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اونطور سرت داد بکشم گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو
گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو ...
آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.
و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و
نه خانواده مانچه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای! اینطور فکر نمیکنید؟!
صدای آهنگ رازیاد کرد و پایش را بیشتر بر روی گاز فشار داد ماشین با سرعت از کنار درختان سر به فلک کشیده میگذشت صدای لاستیک های ماشین بر روی زمین سنگی جاده با سو سو ی باد در هم آمیخته شد
فصل نارنجی،از این فصل نسبتاً سرد کلی خاطره داشت برای چند لحظه در خاطراتش غرق شد
سری، سرش را تکان داد و نگاهش را به روستای رو برویش دوخت از کنار تک تک آن خانه های چوبی که در بین درختان سبز، زرد و نارنجی پنهان شده بودن گذشت در نزدیکی جنگل توقف کرد ماشین از این جا جلوتر نمی رفت از جیپ مشکی رنگش پایین پرید و به داخل جنگل رفت یقه ی پالتوی مشکی رنگش را در دست گرفت تا شاید کمی از سرمای آبان ماه کمتر به بدنش نفوذ کند برگی از درخت به پایین افتاد ایستاد و برگ را روی هوا گرفت به راهش ادامه داد کمی جلو تر خانه ای چوبی در دل جنگل نمایان شد کمی مکث کرد و بعد قدمی به جلو بر داشت در باز شد و پیر مردی بلند قامت با چشم های سبز رنگش بیرون امد و تبری را از کنار در کلبه چوبی بر داشت نگاه پیر مرد به مرد جوان افتاد. لبخند زد و درحالی که تبر را ول میکرد گفت آمدی پسرم
هر دو به سمت هم پرواز کردن و یک دیگر را در آغـ*ـوش گرفتن