سلام سلام سلام
اینجا جای خاطره بازیه، خاطرههایی از جنس بچگی یا حتی بزرگی.خاطرههای شاد یا غمگینتون رو اگه دوس داشتین اینجا با بقیه بزارین با عنوان کردن اینکه اون زمان تو چه سنی
بودین.
اولین خاطره رو هم میذارم امیدوارم خوشتون بیاد دوستان
اولین دروغ
اول یا دوم دبستان بودم چون ساعت آخر مدرسه دبیر نداشتیم دوستم مریم گفت که بیا بریم خونههامون هیچ وقت یاد نگرفته بودم بگم نه چون خجالتی بودم و فوری قبول کردم تا میتونستم با دو از مدرسه دور شدم. اونجا اولین دروغ رو به مرد مغازه داری که ازم پرسید فرار کردی از مدرسه ؟گفتم نه تو خونه هم گفتم که زودتر تعطیل شدیم. روز بعد سر صف منو خواستن تو دفتر و ازم پرسیدن چرا فرار کردم ترسیدم و انکار کردم اما فایدهای نداشت چون باورم نکردن و منم اسم دوستم رو بردم اما اون خیلی راحت از زیرش دررفت و شاهدم داشت که از مدرسه بیرون نرفته.
موندم که دیگه چی بگم ناظممون با اخم رو به من کرد و گفت اگه یه بار دیگه تکرار بشه میندازمت تو انباری پر از سوسک و موش منم فقط از ترس سرم رو تکون دادم و رفتم بیرون از همون جا تا همین الان ترس از سوسک و موش تو وجودم هست.
وقتی رفتم بیرون از دوستم ماجرا رو پرسیدم گفت وقتی تو رفتی من برگشتم مدرسه چون خونهشون کوچه مقابل مدرسه بود این رو که شنیدم تا مدتها باهاش قهر بودم خودش برای آشتی پیشقدم شد.
فکر کنم اولین دروغ زندگیم از همون روز بود.