تاپیک‌های دنباله‌دار یه خاطره از❤پدربزرگ ومادربزگ ها❤ بگو

-FatemE

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/05
ارسالی ها
1,527
امتیاز واکنش
6,831
امتیاز
650
سن
21
من نه پدربزرگ مادربزرگ پدری مو از نزدیک دیدم نه مادریمو
همیشه هم خیلی غصه میخوردم وقتی بقیه بچه ها از خاطراتشون با پدربزرگ مادربزرگاشون میگفتن
ولی الان از خدا میخوام مواظب همه ی مادربزرگ پدربزرگا باشه و دیگه هیچکس رو از این نعمت محروم نکنه
 
  • پیشنهادات
  • .....***.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    7,997
    امتیاز
    601
    محل سکونت
    .....
    سلام
    من تا حالا پدربزرگام ندیدم یعنی یکیشون و میگن که دیدن حدود دوسالگی و بعد اون دیگه هیشکی ندیدشون چون فوت شدن
    اما خدا برام نگه داره دوتا مادربزرگام که هردوتا تاج سرن
    ...
    به یکیشون عزیز میگم یکی مامان اونیکه بهش مامان میگم با هم توی یه ساختمونیم که از وقتی فراموشی گرفتن کلا همه چی مون یکی شده
    ...
    اول از خاطرات قبل از مریضی میگم
    مامان چون خودش ۵ تا بچه داشته و این اخری تنها شد همیشه یکی از نوه ها باهاشن یعنی این چرخه از نسل های قبلی بوده و رسیده به من
    اینکه میگم باهاشن نه اینکه کامل باهاش زندگی کنن نه
    مثلا شام نهار باهاش میخورن
    پول تو چیبی ازش میگیرن:aiwan_light_blumf:
    هرفصل پول لباس و اینا:aiwan_light_bdslum:
    ....
    قبل من دختر عمو ها و پسر عمو های زیادی گذروندن این دوران رو و بعد برادرم که دهه هفتادی این دوران رو گذروندن و حالا من
    ....
    من از مدرسه میومدم خونه غذا گرم خوش مزه سفارشی کلا پر از مرغ و گوشت:aiwan_light_bdslum:
    به غذاهای محلی لب نمیزدم
    خودش زیاد غذای محلی میخورد اما برا من کباب درست میکرد یا مرغ سرخ میکرد یا حداقلش حوصله نداشت اب مرغ میذاشت:aiwan_light_dance3:
    اون موقع من خوشبخت ترین دختر عالم بودم از مدرسه میومدم مینشستم یه دهن اواز همه چی عالی من چقدر خوشبختم سر میدادم تا غذا اماده شه من بشینم بخورم
    بعد یه لیوانم جابه جا نمیکردم حتی وسط غذا هم چیزی رو سفره کم و کسر بود بلند نمیشدم کلا صفا دیگه ‌...

    ....
    و الان دوسال یا نزدیک سه ساله که این فراموشی مامان و گرفتار کرد
    من و از عرش به فرش که چه عرض کنم به اعماق زمین رسوند
    الان هر ثانیه یه نفر میگه فرحناااااز
    من میگم جانم مامان میگه فلان چیز بیار میگم باشه

    ...
    اینا به کنار میخوام برم نونوایی یا سوپر مارکت باحاله بهش میگم چیزی نمیخوای من برم تا اینجا بیام همینجا بشین رو ایوان ده دقیقه نشده اومدم
    من میرم
    وقتی برگشتم میبینم مامان تا دم دروازه اومده همسایه ها رو صدا زده فرحناز گم شدددددد این دختره کجا رفت و این حرفا:aiwan_light_dash2:
    ....
    زندگی کنارش شیرینه فقط بعضی وقتا از شیرینی زیاد به تلخی میزنه:campe545457on2:
    اهان تا یادم نرفته بگم وقتی فراموشی گرفت دیگه جریان پول تو جیبی اینام قطع شده فقط باید از پدر مادر خودم بگیرم دیگه نمیشه دو جا منبع درامد داشته باشم
    خبری از پول لباس و اینام نیسHanghead
    باید به همونی که پدرجان میدن بسنده کرد :NewNegah (11):
    من بازم خوشبخت ترین دخترم فقط پیش میاد شبا از خواب میپرم چون توهم میزنم هر لحظه یکی میگه فرحنااااااز
     

    همـــرآز

    ماه دلها
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/06
    ارسالی ها
    814
    امتیاز واکنش
    5,810
    امتیاز
    685
    بابابزرگم که برام یه اسطورست
    تکرار نشدنی..
    کرج بود، همیشه چهارشنبه ها می رفتم خونش تا جمعه.
    اولین بار ک مدرسه رفتم..اولین بار ک دوچرخه سواری یادگرفتم...اولین بار ک دندونم افتاد همه و همه
    توی همه ی خاطره هام هست. هیچ کس جاشو برام نمیگیره
     

    غزال،ghazal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/14
    ارسالی ها
    7
    امتیاز واکنش
    30
    امتیاز
    51
    راستش من از همون بچگی مادر بزرگ و پدربزرگامو خیلی دوست داشتم.وقتی بچه بودم یعنی حدود دو سه سالم بود بابام یه خونه گرفت نزدیک خونه باباش اینا منم هر روز صبح ساعت هفت با گریه مامانمو بیدار میکردم که پاشو منو ببر خونه بابابزرگ اینا خلاصه که صبحانه و ناهار و شام و من باید خونه بابابزرگ میخوردم شب هم قبل از این که بابام بیاد مامانم با یه مکافات منو میبرد خونه منم تو خونه اینقدر گریه میکردم تا خوابم ببره تا فردا صبح باز روز از نو روزی از نو این وضعیت اینقدر ادامه پیدا کرد تا پدربزرگم به مامان بابام پیشنهاد داد با اونا زندگی کنیم چون اون موقع تنها نوه دختری بودم خیلی عزیز بودم. تو سال چهار یا پنج بار برام تولد میگرفتن :campe45on2: :campe45on2: هر روز صبح باید حتما مامان بزرگم بهم صبحانه میداد اگر مامانم بهم صبحونه میداد نمیخوردم.بابابزرگم همیشه وقتی میخواست یه چیزی به پسرعمو هام یاد بده به منم یاد میداد،اون بهم یاد داد چطور دوچرخه سواری کنم، چطور تیراندازی کنم و این که چطور در عین دختر بودن عین یه پسر قوی باشم،تفریح منو پدربزرگم کوهنوری بود.الان تنها چیزی که میخوام این که تنشون همیشه سالم و لبشون خندون و سایشون همیشه بالا سرمون باشن چون اونا واقعا نعمتن
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    9
    بازدیدها
    251
    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,143
    پاسخ ها
    19
    بازدیدها
    625
    پاسخ ها
    21
    بازدیدها
    497
    پاسخ ها
    95
    بازدیدها
    2,291
    پاسخ ها
    291
    بازدیدها
    4,717
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    138
    پاسخ ها
    8
    بازدیدها
    203
    پاسخ ها
    34
    بازدیدها
    1,001
    پاسخ ها
    37
    بازدیدها
    859
    تاپیک قبلی
    تاپیک بعدی
    بالا