تاپیک‌های دنباله‌دار یه خاطره از❤پدربزرگ ومادربزگ ها❤ بگو

Elle marie

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/06
ارسالی ها
1,432
امتیاز واکنش
19,501
امتیاز
914
یادمه بابابزرگ مادری مامانم خیلی آدم باحالی بود:aiwan_light_sdblum:
بعضی موقعا حتی با هم سر یه چیزی بحث هم میکردیم:aiwan_light_sddsdblum:
آخه بگو بچه،با کسی که شصت هفتاد سال ازت بزرگتره دعوا میکنی؟!!o_O
بعضی موقعا هم میگفتم اصلا من باهات قهرم:aiwan_light_sddsdblum:
 
  • پیشنهادات
  • SiT_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    353
    امتیاز واکنش
    1,726
    امتیاز
    392
    پدر بزرگام تو کمتر از ی سال مُردن..خاطره ای ک از بابای بابام یادمه این بود که همیشه ی لبخند خاصی داشت..ی جورایی مغرور بود ..هنوزم اون لبخندش تو عکساش هست..اما بابای مامانم اون خیلی مهربون بود کافی بود یکی از نوه هاشو ببینه هزار بار قربون صدقش میرفت..خلاصه آدمای دوست داشتنی بودن..
     

    آتروپوس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/04
    ارسالی ها
    92
    امتیاز واکنش
    1,082
    امتیاز
    326
    محل سکونت
    همین جا
    من یه مادر بزرگ دارم نگم براتون
    اول بگم که تو خانواده ی ما کلا همه اسم ها بر یه وزن مثل سارا، سما، اسرا، اسما، مامان بزرگ منم وقتی می خواد یکی رو صدا کنه همه رو می گـه به قول عمم حضور غیاب می کنه حالا هر کی این وست مستا بود دیگه
     

    نگین نوروزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/03
    ارسالی ها
    2,070
    امتیاز واکنش
    18,797
    امتیاز
    896
    سن
    28
    محل سکونت
    تهــــران
    یادش بخیر...
    یه بار مادر بزرگ مامانم خونمون اومده بود گیر دادم اِلا بِلا عزیز من اِتود میخوام با پا دردی که داشت ولی نه هیچ وقت نمیاورد که من ناراحت نشم گفت: نگین منو اونجا ببر برات میخرم رسیدیم به لوازم التحریریه به فروشنده خانم گفت:خانم این نتیجه من هر کدوم اِتود رو خواست بهش بده آخرم خرید و خونمون برگشتیم هنوز که هنوز اتود رو میبینم خیلی ناراحت میشمHanghead
     

    هستی علیپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/15
    ارسالی ها
    1,989
    امتیاز واکنش
    7,911
    امتیاز
    650
    سن
    27
    محل سکونت
    گیلان
    بابام میگه
    برای اولین بار که تلوزیون اومده بود.خریدیم اوردیم خونه
    مادربزرگم رفت روسری سرش کرداومد نشست.
    میگه ،گفتم چرا این کاری میکنی گفت که اخه نامحرمند ازاون تو مارونگاه میکنند گـ ـناه داره.

    همچین جیگری بود.ساده و مهربون.
     

    نگین نوروزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/03
    ارسالی ها
    2,070
    امتیاز واکنش
    18,797
    امتیاز
    896
    سن
    28
    محل سکونت
    تهــــران
    مادر بزرگم کم و بیش خونمون میومد منم واسه شام لازانیا درست کرده بودم بعد بابای منم لج منو میخواست دربیاره رفتش کباب خرید که بزنه تو ذوق من که غذای من خورده نشه عزیز به بابام رو کرد سر سفره گفت:چرا کباب خریدی اصلا غذای بچه به این خوبی خیلی هم دخالت بخواد غذا نگین رو بخوری...اونم حرفی نزد بعد منم ناراحت شدم که بابام این کاررو کرده ولی به رو نیاوردگ عزیزم هم گفت: نگین ولش کن باباتو نمیخوره بد غذایی رو از دست داده‌
    انقد مهربون بود دلش نمیخواست من گریه یا اشکی رو صورتم بیادش هی یادش بخیرSigh

    عزیزم به پیتزا میگفت کِش لقمه اصلا یعنی عاشق کلمه هایی که ساختی بود بودم :aiwan_light_girl_smile:
     

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    21
    خونه‌ی بابابزرگم، داشتیم پیتزای خونگی با گوشت چرخی درست می‌کردیم. هر کاری کردیم، مامان بزرگم زیر بار خوردن پیتزا نرفت. هر چه قدر گفتیم مامان بزرگ جان! این پیتزا سالمه، گوششون بدهکار نبود. آخر سر، یه نون اضافه اومد در حالی که دیگه گوشت چرخی نداشتیم! تصمیم گرفتیم تنها چیز موجود، یعنی دو پیازه‌ای که بابابزرگم درست کرده بودن، روی نونش بریزیم. حالا، وقتی همین پیتزا رو پیش مامان بزرگ بردیم و گفتیم دو پیازه‌ی روش دستپخت بابابزرگه، مامان بزرگ تا آخرش رو خوردن!
    اون‌جا بود که فهمیدم چه‌قدر سر پیری هنوز هم همدیگه رو دوست دارن...
     

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    آخ مامانی، منم همینطور!
    یه مادربزرگ شمالی چشم سبز مهربون، که همیشه برای ما پشت و پناه بود. همیشه می رفت برای ما خوراکی می گرفت، لواشک، چیپس و...
    یه بار که حال مامانم بد شد تو بچگی اومد بغلم کرد بردم بیرون، انقدر مهربونی به من کرد تا دیگه گریه نکنم.
    کلی خاطره دارم با اون و مهربونی هاش :(
    وقتی مرد نفسم بالا نمی اومد.
     

    Hamoos.H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/06
    ارسالی ها
    607
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    401
    سن
    21
    محل سکونت
    South
    چند ساله پيش زمانى كه مامان و بابا و برادر من ميخواستن برن مكه من رو به خاطر مشكلاتى كه داشتم گذاشتن خونه مامان بزرگ و بابا بزرگم. خالم هم پيش همون ها زندگى ميكرد. يه مسافرت كارى يهويى براى خالم پيش اومد و بايد ميرفت تهران. من و مامان بزرگ و بابا بزرگم هم همسفرش شديم. وقتى رسيديم خالم ما رو گذاشت تو هتل و رفت. مامان بزرگ من اصولا زن حساسى بود! به قولى يه پا كد بانو بود واسه خودش! منم كه خيلى از مسير و راه خسته بودم سريع خوابم برد. بيدار كه شدم ديدم نه مامان بزرگم هست نه بابا بزرگم!! عين ديونه ها شده بودم!! درحالى كه به سن تكليف رسيده بودم و هيچ وقت حاضر نبودم چادر نپوشم با همون لباس هى تو راهرو ها راه ميرفتم و صداشون ميكردم. اخرش يكى از مرد هاى مسئول هتل كه من رو با اون حال ديد گفت يه پيرزن و پيرمردى ديده كه يكم پيش باهم رفتن بيرون. با كمك اون كل ناحيه اطراف هتل رو گشتيم اخر سر تو يه كافى شاپ پيداشون كرديم. هيچ وقت صحنه اش يادم نميره. انگار يه زوج جوون بودن كنار هم نشسته بودن و چايى ميخوردن و مامان بزرگم كمى خجالت كشيده بود.
    حقيقتا من عشق واقعى رو از اونجا ياد گرفتم. اينكه بعد از اين همه سال مثل جوون ها عاشقانه بهم نگاه ميكردن برام خيلى جالب بود. مامان بزرگم بعد اين سفر مشكلى براى كمرش پيش مياد. وقتى عملش ميكنن به دلايلى ديگه نميتونست راحت راه بره و عصا به دست شد. تقريبا ٣ سال پيش فوت كرد:) به جرعت ميتونم بگم بعد اون ما ديگه لبخندى از پدر بزرگم نديدم و هنوز هم منتظر خنديدن اونيم:)


    مادر بزرگ پدريم هم كه همبازيم بود! هر كتاب داستانم كه ميخريدم رو هزار بار براش ميخوندم و اون هم هميشه با لـ*ـذت گوش ميداد:] هميشه خدا هم بساط خاله بازى و مامان بازيمون به راه بود! ايشون هم با اختلاف چند ماه از مادر بزرگ مادريم فوت شدن:)
    پدر بزرگ پدريمم كه كلا حتى مامانمم نديده متاسفانه...
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    9
    بازدیدها
    254
    پاسخ ها
    65
    بازدیدها
    3,167
    پاسخ ها
    19
    بازدیدها
    633
    پاسخ ها
    21
    بازدیدها
    505
    پاسخ ها
    95
    بازدیدها
    2,336
    پاسخ ها
    291
    بازدیدها
    4,778
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    140
    پاسخ ها
    8
    بازدیدها
    205
    پاسخ ها
    34
    بازدیدها
    1,025
    پاسخ ها
    37
    بازدیدها
    868
    تاپیک قبلی
    تاپیک بعدی
    بالا