پریشان تو ای کدامین
بهار!
با کدام قافله آمدی
که عطر تنت را
کویر بی باران
سـ*ـینه گشوده است
***
بانوی ایل آفتاب...
آه !
ای لبخند مذاب...!
نامت را سواران دشت بی آواز
به یغما می برند
با طعم تنت که « سپید »
با شعر چشمت که
« سیاه »
هنوز ،
تا صبح...تا تو...
هزار قبیله ی بی لیلی
فاصله است
***
هنوز خٌنکای سٌکر آور تنت
دیوانه ام می کند
در گرمگاه
این
اندوه بی پایان...
اعتراف چه می خواهیدازمن ای واژه های مبهم؟ ای قطار کلمات درهم ریخته! چگونه وصف می کنید او را وقتی که خود از این سان ناتوانید وقتی زیبائیش را تاب نمی توانید آورد؟ او که، چشمانش « غزلی » ناسروده است لبانش شیرین ترین « دوبیتی » گیسوانش، طولانی ترین « قصیده » ی شب او که پوست تنش ، تلفیقی است از « سپید » و « غزل » لبخندش « هایکو » ست و نگاهش شیوا ترین شعر « پست مدرن » چگونه، ای واژه های درهم! می توانید، او را درتار و پود شعر بگنجانید وقتی او شاعر تر از شماست؟ وقتی او رازناک ترین سروده ی خداست دست بر دارید از سرم ای واژه های عقیم نه، هرگز، نه من شاعرم، و نه او به وصف می آید من هنوز محسور آن چشم شور آفرینم رهایم کنید... بگذارید تا آن غزال غزل گو شعری دیگر، شوری تازه ، بیافریند
تاوان آتش گرفتم
از بس که
چشمانت برمن
تابید
***
این تاول های آتشین
گدازه های دل من است
فوران کرده
از دهلیز جانم
***
به کدامین گناهم
به مسلخ
می برید،
ای چشم های او؟
روزی ریشه خواهم زد دوباره
آنسان که امروز
پنجه خواهم زد در خون
تا گـ ـناه این جنون
این عشق ناگهان...
که چون توفانی سرگردان
در من وزیده است
بی کیفر نماند
***
آه ای چشم های او!؟
تمنا جز چشم تو،
این ستاره ی دنباله دار
کدام خورشید
آسمان تاریک دلم را
به میهمانی روشنایی خواهد برد؟
جز آهِ من
این کبود آتش زا
کدام شعله ی سرکش
زمستان منجمد،
دلت را
تا آستانه ی بهار
خواهد رساند؟
ای اشتیاق کال،
بلوغ نارس تمنّا
کدام باران،
کدام معجزه ی لطیف
بر کویر عطشناک تنت
خواهد بارید؟
کدام اشتیاق حریص
سیب سرخ لبانت را
خواهد گَزید؟
ای زیبایی بکر!
چشم خدا نیز در تو خیره مانده است...
راز با باد
می رقصد
بر دار...
تنها،
با چشمانی باز
در امتداد افق
و دهانی،
که هنوز
در سکوت فریاد می زند:
« تبر دار پیر
به غارت باغ آمده است »
بر دار می رقصد،
با باد...
با پیرهنی به رنگ
آتش
وآتشی پنهان در دل،
بی پا، بی دست
با هرچه نیست یا هرچه هست،
می رقصد!
مَرد
ای آفتاب!
تعجیل نکن
ای روز تا شب بمان،
بر دار می رقصد هنوز،
مردی
که خورشید در نگاهش
طلوع می کرد
و عشق،
در صداقتش به بلوغ
می رسید
***
با باد می رقصد
تنها
بر دار
مردی که در باران
آمده بود...