ضرب‌المثل ریشه معروفترین ضرب المثل های فارسی

  • شروع کننده موضوع ساینا
  • بازدیدها 17,393
  • پاسخ ها 509
  • تاریخ شروع

تنهای تنها

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/02/08
ارسالی ها
5,564
امتیاز واکنش
7,530
امتیاز
681
محل سکونت
خطه خورشید
ضرب المثل یک فوت و یک صبر



fu9090.jpg



یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا، مرد دنیا دیده ای بود که در خانه اش به روی دوست و دشمن باز بود. عقیده داشت که مهمان، حبیب خداست و به همین دلیل شب و روزی نبود که یکی دو نفر در خانه اش مهمان نشده باشند.


یک روز، مرد غریبه ای که از راهی دور آمده بود، وارد شهر این مرد مهمان نواز شد و از آنجایی که هم گرسنه بود و هم تشنه و هم جایی را برای اقامت سراغ نداشت، یک راست رفت به در خانه مرد مهمان نواز، در زد و یااللهی گفت و وارد خانه شد.

صاحب خانه از دیدن مهمان، خوشحال شد و با نگاهی به سر و روی او فهمید که گرسنه و تشنه است و خسته. این بود که به خدمتکارش گفت: « هر چه زودتر سفره ای بیندازید و از مهمانمان پذیرایی کنید ».
خدمتکارها گفتند: « امروز غذای به درد بخوری نداریم. برای شما آش پخته ایم. به نظرتان بد نیست که از مهمان با آش پذیرایی کنیم؟ »

صاحب خانه گفت: « اگر وقت داشتیم، می گفتم که غذاهای بهتری برای مهمانمان بپزید. اما از قدیم گفته اند مهمان هر که هست، خانه هر چه هست! فکر می کنم خیلی گرسنه باشد. حالا برایمان آش بیاورید و برای وعده بعد، غذای بهتری تهیه کنید ».
خیلی زود، سفره غذا آماده شد. مهمان که واقعاً گرسنه بود، از دیدن سفره غذا خوشحال شد. خدمتکارها دو ظرف بزرگ آش داغ جلو مهمان و صاحب خانه گذاشتند.

صاحب خانه دستی به کاسه آش زد و دید خیلی داغ است. قاشق خود را توی کاسه آش برد و با به هم زدن آش، بازی بازی کرد تا زمان بگذرد و آش کمی سرد شود.
اما مهمان که از شدت گرسنگی به فکر داغ و سرد بودن آش نبود، حتی به قاشق هم دست نزد. کاسه آش را برداشت و با یک قلپ گنده، آش را هورتی بالا کشید.

آش آنقدر داغ بود که دهان و زبان و گلو مهمان بیچاره را سوزاند و اشک از چشم های او جاری شد.
در این گیر و دار بود که متوجه شد که میزبان به او چشم دوخته و حال و روزش را فهمیده است. مهمان خودش را به آن راه زد و نگاهی به سقف پر نقش و نگار خانه انداخت تا اشک چشمش سرازیر نشود. آن وقت، رو به صاحب خانه کرد و گفت: « این سقف زیبا را در چه مدت ساخته اید؟ »


صاحب خانه که متوجه همه قضایا شده بود، جواب داد: « در مدت چند فوت و کمی صبر ».
از آن به بعد، به آدم های عجولی که سعی می کنند خود را عادی نشان بدهند و فکر می کنند دیگران حقه شان را نفهمیده اند، این مثل را می گویندو
 
  • لایک
واکنش ها: Diba
  • پیشنهادات
  • تنهای تنها

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/02/08
    ارسالی ها
    5,564
    امتیاز واکنش
    7,530
    امتیاز
    681
    محل سکونت
    خطه خورشید
    ضرب المثل تو از تو؛ من از بیرون



    fu9130.jpg





    یکی بود، یکی نبود. مرد ساده لوحی بود که سه تا گوسفند داشت. یک روز تصمیم گرفت گوسفندانش را به بازار مال فروش ها ببرد و بفروشد و با پول آن ها یک گاو شیرده بخرد. وقتی می خواست از خانه خارج شود، به همسایه اش برخورد. همسایه سلامی کرد و گفت: « او غور به خیر! کجا صبح به این زودی؟»



    مرد ساده لوح تصمیمش را با همسایه در میان گذاشت.
    همسایه گفت: « این سه گوسفندت را خیلی شیرین بخرند، به شش سکه می خرند. در حالی که گاو شیرده را به کمتر از ده سکه نمی توان خرید.»
    همسر مرد ساده لوح که شاهد گفت و گوی آن ها بود، گفت: «دو من پشم توی خانه داریم، آن را هم می فروشم.»
    همسایه گفت: «دو من پشم را هم حداکثر به دو سکه ی طلا می خرند. با این حساب، باز دو سکه کم دارید.»
    مرد ساده لوح گفت : «حالا بروم بازار، ببینم چه می کنم. شاید توانستم گوسفندانم را به قیمت بیشتری بفروشم.»
    وقتی مرد ساده لوح وارد بازار مال فروش ها شد، با خود تصمیم گرفت که قیمت بالاتری روی گوسفندانش بگذارد. هر کس قیمت گوسفندانش را می پرسید، می گفت: «ده سکه کمتر نمی دهم.»



    تا ظهر کسی حاضر نشد گوسفندان او را بخرد. سر ظهر که بازار خلوت شده بود و مردم به دنبال ناهار و استراحت رفته بودند، یک نفر از راه رسید و گفت: «بابا! این سه تا گوسفند را چند می فروشی؟»



    مرد ساده لوح گفت: «ده سکه!»
    خریدار نگاهی به گوسفندها کرد و گفت: «قبول دارم، می خرم.»
    مرد ساده لوح ، خوشحال شد و گفت: «ده سکه بده و گوسفندها را ببر.»
    خریدار وانمود کرد که دنبال کیسه ی پولش می گردد. تمام جیب هایش را جست وجو کرد و آخر سر گفت: «خیلی متاسفم. کیسه ی پولم را جا گذاشته ام.»



    مرد ساده لوح که نمی خواست مشتری به آن خوبی را از دست بدهد، گفت: «عیبی ندارد؛ من همین جا می مانم، برو پول بیاور.»
    خریدار که در اصل خریدار نبود و از صبح با دیدن رفتار صاحب گوسفندها فهمیده بود که او مرد ابله و نادانی است، گفت: «راست می گویی؛ بهتر است من بروم کیسه ی پولم را بیاورم. اصلاً چطور است تو یکی از گوسفندها را گرو نگه داری تا من دو تای دیگر را ببرم و با کیسه ی پولم برگردم. وقتی برگشتم و پولت را دادم، گوسفند سوم را هم به من بده.»



    مرد ساده لوح قبول کرد. دزدی که خودش را خریدار جا زده بود، دوتا از گوسفندها را برداشت و برد. مرد ساده لوح هم در انتظار ماند تا او برگردد. اما اگر شما در کف دستتان مویی می بینید، مرد ساده لوح هم توانست یک بار دیگر دزد و گوسفندها را ببیند.



    از آن طرف، همسر مرد ، پشم های خانه اش را برداشت و به دوره گردی که از در خانه اش می گذشت داد. دوره گرد گفت: «منی چند؟»
    همسر مرد ابله گفت: «دو من است. هر من آن را به یک سکه می فروشم. روی هم می شود دو سکه.»



    دوره گرد، پشم ها را توی ترازو گذاشت و گفت: «خانم! این که دو من نیست. کمتر است. زن که نمی خواست مشتری پشم را از دست بدهد، فوری النگوهای طلایش را از دست هایش در آورد و روی پشم گذاشت و گفت: «حالا چی؛ حالا دو من شد یا نه؟»



    دوره گرد که اصلاً انتظار نداشت با چنین صحنه ای برخورد کند. دیگر حرفش را نزد دو سکه به زن داد و النگوها و پشم ها را برداشت و برد.
    مرد ساده لوح تا عصر انتظار کشید. هوا که رو به تاریکی می رفت، فهمید گولش زده اند و دو تا از گوسفندهایش را مفت و مجانی از چنگش در آورده اند. طناب گوسفند باقی را گرفت و دست از پا درازتر به خانه برگشت به خانه که رسید، داستانش را برای همسرش تعریف کرد.



    همسرش لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: «ولی من گول نخوردم و پشم ها را به دو سکه فروختم. این هم دو سکه ای که از دوره گرد گرفتم. این را هم بگویم که تازه پشم ها کمی از دو من کمتر بود. من دوره گرد را گول زدم و النگوهایم را روی پشم ها انداختم تا بهانه نگیرد.»



    مرد ساده لوح فهمید که زنش هم دسته گل دیگری به آب داده است. نمی دانست چه بکند. فقط از روی ناراحتی رو کرد به زنش و گفت: «عزیزم! تو از توی خانه و من هم بیرون از خانه باید همین جوری تلاش کنیم تا ببینیم کی می توانیم گاو شیرده بخریم.»



    از آن به بعد، کسانی که معامله و کاری را با هم شروع کنند و هر دو به جای سود، زیان ببینند، این مثل را درباره ی خودشان به کار می برند.

     
    • لایک
    واکنش ها: Diba

    تنهای تنها

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/02/08
    ارسالی ها
    5,564
    امتیاز واکنش
    7,530
    امتیاز
    681
    محل سکونت
    خطه خورشید
    ضرب المثل نمک گیر شدن



    fu9111.jpg





    وقتی کسی به شخصی یا اشخاصی مدیون می شود یا به دلیل محبتی که دیده، نمی خواهد کار ناشایستی در حق آنها بکند، این ضرب المثل را به کار می برد و می گوید: من نمک گیرشان هستم.



    در زمان قدیم، قوانین خاصی درباره ی جوانمردی وجود داشت و به خصوص، احترام و پایبندی عیاران نسبت به قوانین جوانمردانه بیش تر بود. عیاران کسانی بودند که خودشان را مدافع حقوق مردم ضعیف می دانستند و از ثروتمندان می دزدیدند و به فقرا می دادند. یکی از مشهورترین ماجراهای نمک گیر شدن، مربوط به یعقوب لیث صفاری است که از عیاران معروفی است که به حکومت رسید و در مقابله با خلفای ظالم عباسی، سلسله ی صفاریان را تأسیس کرد. در ابتدا؛ یعقوب که تحمل رنج و بدبختی مردم را نداشت، تصمیم گرفت که همراه برادران و دوستانش یک گروه عیاری تشکیل دهد.



    او که مرد باهوشی بود، خیلی زود گروه بزرگتری ساخت و بین مردم؛ مشهور شد. یک روز به یعقوب خبر دادند که درهم بن حسین حاكم شهرخزانه ی بزرگی دارد و جواهرات گرانبهایی را در آن نگهداری می ک‌ند. عیاران تصمیم گرفتند که شبانه به خزانه ی درهم بن حسین دستبرد بزنند. اول چند نفر رفتند و موقعیت خانه ی درهم را بررسی کردند و پس از آن که از مکان خزانه مطلع شدند، وسایلشان را برداشتند و شبانه راه افتادند. آنها آهسته از دیوار بالا رفتند و بعد با احتیاط، دیوار خزانه را سوراخ کردند و داخل شدند.



    با وارد شدن به خزانه، نفس همه ی آنها بند آمد. جواهرات رنگارنگ، زیر نور چرا غهایی که همراه بـرده بودند، مثل ستاره می درخشیدند. با اشاره ی یعقوب، عیاران با عجله جواهرات را جمع کردند و داخل کیسه های شان ریختند. یعقوب که گوشه ای ایستاده بود و به کار عیاران نظارت می ک‌رد، یکدفعه چشمش به سنگ درخشانی افتاد. سنگ را بلند کرد و زیر نور چراغ، به آن نگاه کرد. سنگ می درخشید ولی شبیه جواهرات دیگر نبود. سنگ را به دهانش گذاشت تا سختی آن را امتحان کند؛ ولی ناگهان سنگ را انداخت و به عیاران گفت: هرچه برداشته اید، دوباره سر جایش بگذارید.



    عیاران با تعجب به یعقوب نگاه کردند. اصلا نمی توانستند بفهمند که چه اتفاقی افتاده است. یکی از عیاران پرسید: چرا باید پس از این همه زحمت و خطر، جواهرات را نبریم؟ یعقوب با ناراحتی به سنگ نمک اشاره کرد و گفت: این سنگ درخشان، سنگ نمک است. من به خیال اینکه جواهر است، آن را در دهان گذاشتم تا سختی اش را امتحان کنم. صدای آه عیاران بلند شد. یعقوب گفت: متوجه شدید؟ من نمک گیر شده ام. حالا که نمک درهم بن حسین را خورد ه ام، نمی توانم به مال او خــ ـیانـت کنم!



    عیاران که خودشان به قانون عیاری نمک خوردن و نمک گیر شدن؛ اعتقاد داشتند، بدون پرسشی دیگر، کیسه هایشان را خالی کردند و از همان راهی که آمده بودند، بازگشتند. روز بعد، به درهم بن حسین خبر دادند که دزد وارد خزانه اش شده است. درهم با عجله به محل خزانه رفت. مسؤل خزانه جلو دوید و گفت: قربان نگاه کنید!دیوار خزانه را سواخ کرده اند واز آن جا وارد شده اند. درهم بن حسین با وحشت گفت: لابد تمام جواهرات را دزدیده اند.



    خزانه دار گفت: «نه قربان! اتفاق عجیبی افتاده است! جواهرات را جابه جا کرده اند ولی هیچی نبرده اند! درهم با تعجب پرسید: هیچی! عجب حکایت عجیبی است!



    نزدکی غروب؛ یکی از یاران لیث به مخفیگاه عیاران رفت و گفت: خبر سرقت دیشب، همه جا پیچیده است. درهم بن حسین هم اعلام کرده است که به دزدی که دیشب وارد خزانه اش شده است، امان می دهد؛ به شرط آن که بگوید چرا وارد خزانه شده ولی چیزی نبرده است.



    یعقوب لیث، آن شب تا صبح فکر کرد و عاقبت تصمیم گرفت که به دیدن درهم برود. درهم بن حسین در خانه اش نشسته بود که به او خبردادند که مردی آمده است و ادعا می ک‌ند که عیار است. درهم بلافاصله دستور داد که او را به داخل، راهنمایی کنند. یعقوب با احتیاط جلو رفت و گفت: من به خاطر قول شما که امان داده اید، به اینجا آمده ام.



    درهم بن حسین لبخندی زد وگفت: بله! چون می خواستم بدانم که علت اتفاق عجیب دیشب چیست! چرا به خودتان زحمت دادید و وارد خزانه شدید ولی چیزی نبردید؟
    یعقوب مستقیم به چشمان درهم نگاه کرد و گفت: چون نمک گیر شدم! در خزانه ی شما سنگ نمکی بود که من به اشتباه؛ به آن زبانزدم. درهم بن حسین با تعجب گفت: همین! یعقوب با ملامت به او نگاه کرد و گفت: برای ما نمک گیر شدن، مسئله ی مهمی است..



    ما اگر نان و نمک کسی را بخوریم، نمک گیرش می شویم و در حق او؛ خــ ـیانـت نمی کنیم. درهم با حیرت به سخنان یعقوب لیث صفاری گوش کرد و بعد با تحسین او را که می رفت، نگاه کرد. اما این پایان ارتباط یعقوب و درهم نبود. وقتی درهم به حکومت سیستان رسید، فرمانده ی سپاهش را به یعقوب لیث سپرد و به این ترتیب، راه رسیدن یعقوب به حکومت، هموار شد.
     
    • لایک
    واکنش ها: Diba

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    مثل چیست؟
    مثل، سخنان کوتاه و مشهوری است که به قصه ای عبرت آموز اشاره میکند و جای توضیح بیشتر را میگیرد.
    کلمه عربی است و فارسی آن متل است.
    وقتی مثل گفتن صورت بی ادبانه( تقریبا بی ادبانه) پیدا کند آن را متلک میگویند.

    مثل ها از کجا می آیند؟
    بعضی از مثل ها حاصل پندهای بزرگان یا تجربه زندگی مردم است.
    این گونه مثل ها را حکمت می نامند.
    بعضی گفتار اشخاص معروف تاریخی یا عادی بوده که در موقع خاص خیلی بجا و مناسب بوده و از بس به ذوق دیگران خوش آمده مشهور شده است.

    مثل چه فایده ای دارد؟
    دانستن مثل ها گفتن و نوشتن را آسان میکند.
    چون این جمله ها کوتاه و زیباست، بر دل می نشیند و گفتگوی دراز را کوتاه کرده و اگر در جای خود استفاده شود اثر آن از حرف بیشتر میشود.
    البته درست است یه کار بردن مثل هم خودش یک هنر است.
    اگر در جای نامناسب گفته شود و یا با موضوعی که در میان است مطابق نباشد ممکن است صورت متلک به خود بگیرد.

    منابع:
    ادبیات عامیانه ایران
    افسانه های کهن
    امثال و حکم تاریخی
    امثال و حکم دهخدا
    امثال و حکم نیم روز
    خواندنی های ادب فارسی
    داستان های امثال( امیرقلی امینی)
    داستان های امثال( دکتر حسن ذوالفقاری)
    ریشه های تاریخی امثال و حکم
    ضرب المثل های معروف ایران
    فرهنگ مثل ها
    فرهنگ نامه امثال و حکم فارسی
    قصه های ایرانی در زبان عامیانه
    کاوشی در امثال و حکم فارسی
    کتاب کوچه
    دوستان لطفا اگه نظری دارن توی پروفایلم بگن و اینجا پستی نذارن.
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " ضرب المثل آب زیر کاه"
    در قدیم قبایل ضعیف برای آنکه بتوانند دشمن قوی را مغلوب کنند، چاره ای جز مکر و حیله برای مبارزه و مقابله با دشمن را نداشتند.
    لذا در مسیر دشمن، باتلاقی پر از آب حفر میکردند و روی آب را با کاه طوری می پوشانیدند که هیچ کسی تصور نمی کرد ممکن است زیر کاه آبی وجود داشته باشد.
    ایجاد این گونه باتلاق های آب زیر کاه فقط در کنار روستاها و مناطق کشاورزی امکان پذیر بود تا موجب شک دشمن نشود و با خیال راحت و بدون دغدغه خاطر در آن گذرگاه پوشیده از کاه گام بردارند و در درون آب زیر کاه غرق شوند.
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " ضرب المثل پته اش رو آب افتاد_آبشان از یک جو نمیرود"
    در قدیم که شهرها لوله کشی نشده بود مردم برای تامین آب مورد نیاز خود از آب رودخانه یا چشمه و قنات، که در جوی های سر باز جاری بود استفاده می کردند.
    به این ترتیب که اول هر ماه، یا هفته ای یک بار حوض ها و آب انبار ها را با آب جوی کوچه پر می کردند.
    سدکوچکی از جنس چوب به نام پته در داخل جوی خیابان یا کوچه قرار میدادند تا آب را به مقدار مورد نیاز به داخل حوض و آب انبارخانه یا باغ جریان دهند.
    معمولا دونفری که از یک جوی آب میبردند از همدیگر راضی نبودند و غالبا بین دو شریک دعوا میشد که در اصطلاح گفته میشد آبشان از یم جوی نمی رود.
    در سالهای کم آبی و خشکسالی که مردم بیشتر به آب احتیاج داشتند، افرادی به حقوق دیگران تجـ*ـاوز کرده و از آب نوبتی سوء استفاده میکردند.
    آنها برای رسیدن به این مقصود خود نیمه های شب که تمام افراد محل آرام و آسوده خوابیده بودند و کسی متوجه آب دزدی آن شخص نمیشد، در داخل جوی پته می بستند و آب را به سمت خانه خود می بردند، ولی گاهی با فشار آب پته از جای کنده میشد و روی آب می افتاد و خانه های پایین تر پته را بر روی آب میدیدند و چنان قشقرقی به پا میکردند که شخصی که مرتکب این کار شده بود آبرویش بر باد میرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " ضرب المثل آدم دروغگو ته کلاهش سوراخ دارد."
    شخصی در مجلسی دروغی گفت.
    فردی برای اینکه دروغگو را رسوا کند گفت:
    آن که ته کلاهش سوراخ دارد دروغ گفت.
    آن شخص فورا دست به کلاه خود برد و بدین ترتیب بر دروغگو بودن خود اعتراف کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " ضرب المثل آدم باید کلاه خود را قاضی کند"
    شخصی سر و کارش به محکمه قاضی که می کشید، پیش از آن که به محکمه ی قاضی برود در خانه کلاه خود را جای قاضی گذاشت و او را قاضی فرض کرد و آنچه را که می بایست در حضور قاضی بگوید برای کلاه میگفت تا خوب در خاطرش بماند و نزد قاضی سخنی به ضرر خود نگوید.
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    "ضرب المثل آدم گرسنه ایمان ندارد"
    مردی از گرسنگی در حال مرگ بود.
    شیطان برای او غذایی آورد به سرط آنکه ایمان خود را بفروشد.
    مرد پس از سیر شدن از دادن ایمان خوداری کرد و گفت:
    آنچه را که در حال گرسنگی فروختم بی خودی بود، چون آدم گرسنه ایمانی ندارد که بفروشد.
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " ضرب المثل کاسه داغتر از آش_ آش شله قلمکار"
    ناصرالدین شاه قاجار بنا بر نذری که داشت سالی یک روز در فصل بهار به روستای سرخه حصار در شرق تهران میرفت.
    به فرمان او دوازده دیگ آش باز میگذاشتند که در آن ترکیب نامناسبی از تکه های گوشت و انواع خوردنی ها می ریختند که این ترکین ناموزون را به آش شله قلمکار تشبیه می کنند.
    در این روز هر یک از اعیان و اشراف، در پختن آش کاری را بر عهده داشتند.
    شاه سبزی را پاک میکرد و اتابک نخود آن را.
    خلاصه در این جشن آش پزان، هر یک از ارکان دولت کاری بر عهده داشتند.
    پس از آن که آش پخته می شد آن را در کاسه های بزرگ و کوچک به تناسب مقام اشخاص ریخته و برای هر یک می فرستادند.
    رسم چنین بود که آن شخض پس از خوردن آش کاسه ی خود را پر از پول کرده و نزد شاه میفرستاد.
    کسانی که مقام بالاتری داشتند آرزو میکردند، پایین ترین مقام را داشته باشند تا پول کمتری بدهند.
    و چون کاسه ی هر کس که بزرگ تر بود در این معامله زیادتر پول می پرداخت، داغ تر میشد، میگفتند:
    کاسه از آش داغ تر است.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا