- عضویت
- 2017/07/30
- ارسالی ها
- 3,720
- امتیاز واکنش
- 65,400
- امتیاز
- 1,075
- سن
- 27
فیل ها در خواب علی کوچولو
علی کوچولو قفس کوچکش را به حیاط آورد. قفس، پر بود از فیل های کوچولو!
![20110813122029107_smile%20(10).gif](http://img.tebyan.net/small/1390/05/20110813122029107_smile%20(10).gif)
علی کوچولو برای فیل هایش علف گذاشت.فیل ها علف ها را خوردند و گفتند: « باز هم علف بِده! »
![20150923110326273_786.gif](http://img.tebyan.net/small/1394/07/20150923110326273_786.gif)
اما علی کوچولو دیگر علف نداشت. احمد و رضا آمدند، توی دستشان پر از علف بود.
![20150905110301329_connie_runner.gif](http://img.tebyan.net/small/1394/06/20150905110301329_connie_runner.gif)
علی کوچولو گفت: « خوب شد که علف آوردید. فیل هایم سیر نشده بودند. »
![2015092311032680_031.gif](http://img.tebyan.net/small/1394/07/2015092311032680_031.gif)
احمد و رضا، علف ها را روی زمین ریختند. علی کوچولو هم درِ قفس را باز کرد. بچه فیل ها بیرون آمدند. تند و تند علف خوردند و بزرگ شدند.
![20150905110301219_4.gif](http://img.tebyan.net/small/1394/06/20150905110301219_4.gif)
بعد، گفتند: « ما دیگر باید برگردیم پیش پدر و مادرمان! » علی کوچولو اَخم کرد.
![20150905110301271_ajab.gif](http://img.tebyan.net/small/1394/06/20150905110301271_ajab.gif)
احمد به او گفت: « ناراحت نشو. آن ها نمی توانند این جا بمانند. »
![20150915120019394_324.gif](http://img.tebyan.net/small/1394/06/20150915120019394_324.gif)
رضا هم گفت: « تازه، دلشان برای پدر و مادرشان تنگ شده! »
![20111006145005617_smileys176.gif](http://img.tebyan.net/small/1390/07/20111006145005617_smileys176.gif)
بچه فیل ها گفتند: « اما ما راه رسیدن به شهرمان را بلد نیستیم! ... » علی کوچولو و احمد و رضا هم نمی دانستند شهر فیل ها کجاست.
![20111019141235662_s093.gif](http://img.tebyan.net/small/1390/07/20111019141235662_s093.gif)
آن ها سوار سه تا از فیل ها شدند و به دنبال هم به راه افتادند. توی کوچه، هر کس آن ها را دید، گفت: « فیلِ بچه ها، یادِ هندوستان کرده! »
![20150905110301219_4.gif](http://img.tebyan.net/small/1394/06/20150905110301219_4.gif)
علی کوچولو راه هندوستان را بلد بود. آن ها از کنار ماشین ها و ساختمان های بلند گذشتند. از کنار باغ ها و رودها و کوه ها گذشتند تا به هندوستان رسیدند.
![20111006145005680_47b20s0.gif](http://img.tebyan.net/small/1390/07/20111006145005680_47b20s0.gif)
فیل ها تا پدر و مادرشان رادیدند، کوچک شدند. با خوش حالی به طرف آن ها دویدند.
![20150906122929298_2uge4p4.gif](http://img.tebyan.net/small/1394/06/20150906122929298_2uge4p4.gif)
علی کوچولو به احمد و رضا گفت: « حالا باید برگردیم! » احمد پرسید: « چه طوری؟ »
یکی از فیل های بزرگ جلو آمد و گفت: شما بچه های ما را آوردید. من هم شما را به شهرتان می رسانم.
![20110926150321548_2.gif](http://img.tebyan.net/small/1390/07/20110926150321548_2.gif)
علی کوچولو و احمد و رضا سوار فیل بزرگ شدند. فیل به راه افتاد. رفت و رفت و رفت و ...
![20150905110301310_bye2.gif](http://img.tebyan.net/small/1394/06/20150905110301310_bye2.gif)
![20150912101118629_3698.gif](http://img.tebyan.net/small/1394/06/20150912101118629_3698.gif)
مادر علی کوچولو کنارش نشسته بود. پرسید: « رسیدید؟ کجا رسیدید؟ حتما باز هم خواب دیده ای! »
![20150915120019369_11.gif](http://img.tebyan.net/small/1394/06/20150915120019369_11.gif)
علی کوچولو گفت: « آره، مادر. دیدم که من و احمد و رضا رفتیم به هندوستان و برگشتیم!»
بعد هم با خوشحالی از جایش بلندش شد.
او می خواست برود، به احمد و رضا خبر بدهد که با هم به هندوستان رفته اند و برگشته اند.
![20150915120019424_968.gif](http://img.tebyan.net/small/1394/06/20150915120019424_968.gif)
منبع: ماهنامه رشد کودک