یکی بود یکی نبود. دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه در حیاط، کنار باغچه می نشست به گنجشک هایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد که ای کاش من هم یک گنجشک بودم آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان پرواز میکردم.
داستان دختری که آرزو داشت گنجشگ شود
یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است !
وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است با خوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد، او از اینکه گنجشک شده خیلی خوشحال بود،تا اینکه خسته و گرسنه شد و روی شاخه درختی که پر از گنجشک بود نشست.
داستان کوتاه و آموزنده برای کودکان
گنجشکی کنار او آمد و گفت: چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟
عسل گفت:من خسته و گرسنه ام.
گنجشک قاه قاه خندید و گفت: تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا و غذا پیدا کنی.
داستان آموزنده گنجشک
الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا میگرفتی !
عسل شروع به گریه کرد، در همین موقع دستی او را تکان داد.مادرش بود !
بله بچه های عزیز،عسل کنار باغچه خوابش بـرده بود و خواب دیده بود که گنجشک شده است. او فهمید که هر آرزویی مشکلات خودش را دارد و هیچ وقت نمی توان بی گدار به آب زد.
داستان دختری که آرزو داشت گنجشگ شود
یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است !
وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است با خوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد، او از اینکه گنجشک شده خیلی خوشحال بود،تا اینکه خسته و گرسنه شد و روی شاخه درختی که پر از گنجشک بود نشست.
داستان کوتاه و آموزنده برای کودکان
گنجشکی کنار او آمد و گفت: چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟
عسل گفت:من خسته و گرسنه ام.
گنجشک قاه قاه خندید و گفت: تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا و غذا پیدا کنی.
داستان آموزنده گنجشک
الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا میگرفتی !
عسل شروع به گریه کرد، در همین موقع دستی او را تکان داد.مادرش بود !
بله بچه های عزیز،عسل کنار باغچه خوابش بـرده بود و خواب دیده بود که گنجشک شده است. او فهمید که هر آرزویی مشکلات خودش را دارد و هیچ وقت نمی توان بی گدار به آب زد.