- عضویت
- 2021/06/20
- ارسالی ها
- 13
- امتیاز واکنش
- 0
- امتیاز
- 16
پارت نهم
اگر میتوانستم بروم، کجا میرفتم؟ اگر میتوانستم باشم، که میبودم؟ اگر صدایی داشتم، چه میگفتم؟ کی این را میگوید؟ که میگوید منم؟ آری، هرچه میخواهد بگوید. فراموشم کن، نادیدهام بگیر، عاقلانهترین کار همین است. راهش را خوب بلد است. این چه صمیمیت نامنتظرهای است که بعد از آن همه تنهایی، فهمیدنش آسان است.
چه چیزی است که میگوید اما نمیفهمد. من در سر او نیستم! هیچ جای تن فرسودهاش نیستم. آیا مجازات بیشتر از این میتواند باشد که بخاطر ممنوعیت عشق در دنیای مرآت مجازات سختتری شامل حال من شود؟
جاده را سفید میبینم. تصویری از انعکاس جسم من از شدت نور بر روی جاده ایجاد شده بود.
دختری شمع به دست، نزدیک و نزدیکتر میشد
تبسم او تنها چیزی بود که میتوانست مرا از این حجم از آشوب دور کند.
حس پیروزی در من شکل گرفته و همچنان میتوانم تکرار کنم که به علت دیدن یوئانا است.
این سرزمین، ناشناختهترین مکان در جهان است که میتواند چنان غیرمنتظره و مرموز باشد که حتی من از تفکر در مورد آن عاجز هستم.
به رو به رو خیره میشوم.
احساس میکنم فریادهای آشفتهای در من شکل گرفته. این آدمها چه کسانی هستند که مطابق تصویرهای ذهن من هستند؟
تصاویر دیگر ،آیا دیگر هرگز آسمان را نخواهم دید؟ دیگر هرگز آزاد نخواهم بود که بیایم و بروم؟ زیر آفتاب، زیر باران... جواب خیر است. جواب همه چیز خیر است!
چه خوب که هنوز چیزی نپرسیدهام. همین دست مبالغههایشان است که حسرتش را میخورم. تا وقتی پژواکها میروند، تحتالفظی محض است.
چیزی از خودم نمیسازم، صدای قدمهایش بلندترین صدای جادهی سفید بود.
با دیدن ظاهر آشفته من گوشهی چشمش جمع شد و پوزخندی زد. اینجا دو قهرمان هست که ابدیت بودن این قهرمانی و پادشاهی به دست ذهن و حواس ساخته میشود. صحنه را میبینم، دست را میبینم، من دیگر حشرهای در دوعالم نیستم. او آرام از سایه بیرون میخزد و با جهشی باز میگردد. لبهایش تکان سختی میخورند و میگوید:
-قدم اول تو این است که باور داشته باشی که اینجایی! و اما تو سادهلوحتر از این حرفها نیستی که باورت همچنان عمق داشته باشد. خیلی خستهکننده است که در یک آن پیروز شوی و ببازی! دل آدم که از سنگ نیست که رأی را تحریر کنی، حکم اعدام را صادر کنی! اگر جای تو بودم، میتوانستم به راحتی با اشباح انس بگیرم. من به راحتی نمیتوانم این اختیار را برای تو فراهم کنم.
به زنگولهای اشاره میکند که از چشمان خود خون میچکد، آینههایی که دور تا دور آن شمع چیده شده بود، موجب ایجاد فضای آتشینی در جاده شده بودند. در چه حد میتوانم این گستاخی در برابر یک نگاه عاشقانه را ویران کنم؟
اما این بار صبر را ترجیح میدهم. این یک بازی روشنی است که میتواند در نهایت، پر از تاریکی وحشتآوری باشد که به پیروزی میپیوندد.
میخواهم بلند شوم و بروم. او به فکری نیاز ندارد تا از این سر خیالی خارج شود و ذره ذره محو شود. زنگوله به سمت من حرکت میکرد. تمامی اطراف آن پر از شمعهای گرم بود که فضا را به آتش تحمیل میکرد.
کاش بروند، یکی- یکی، آخرینهایشان مرا ترک کنند و خالیام بگذارند؛ خالی و خاموش...
آنهاییاند که نام مرا زمزمه میکنند که با من، از من حرف میزنند. همه این صداها از آنهاست... از آینهها میگویم که هر دام، برای خود مراتی را حمل میکنند، مانند جرنگ- جرنگ زنجیرههایی در سرم.
باران میبارد در جادهای سفید، چقدر میتواند لـ*ـذتبخش باشد که بدانی پیروزی به دست خویش صورت میگیرد، اما من از کجا میدانم؟ دلیل اینکه این همه مطمئن از تفکرم حرف میزنم را هنوز پیدا نکردم.
این بار، زنگوله از چشمان خود خون میبارد. یوئانا شمعهای خود را در دست گرفته و با دستهایی پر از جواهرات و آتش به من اشاره کرد و با صدایی که احساس میکنم قرار است تا ته دنیا برسد، گفت:
-در اینجا نهایت تکلیف تو صورت میگیرد گوتنبرگ! تا چه حد میتوانی به آینهی اصلی وفادار باشی و از نگاههای نحس خود پیشگیری کنی؟ و اگر چیزی نخواهد شد که در ذهن من درحال تردد است، نامهی آخری که به تو ارسال شده که هم اکنون در دست برانول است به تو محکوم میشود؛ در همین جاده، روبه روی در ورود به مرآت.
خندههای بلند آن، عرق پیشانیام را بیشتر کرد و تنها اشارهی او به سرایز شدن خون از چشمان زنگولهدار است.
زنگوله به من خیره شد و با صدای تلخی گفت:
-چشمانم را بنوش!
آب دهانم را قورت دادم و نگاهی به یوئانای نامهربان آن لحظه کردم، خندههای شیطانی او سرتاسر جاده سفید را پر کرده بود.
اندکی ترس در وجودم طبیعی است، ولی هرچه گذر کند باز هم یوئانا قرار است به یکی از اسطورههای زندگی من تبدیل شود.
دستانم را به چشمان زنگولهدار نزدیک کردم و ناگهان نیروی دافعهای از پشت به کمرم مرا وادار به پرتاب کردن زنگوله به سمت یوئانا کرد. یوئانا که دهان خود از خندههای نحس باز بود، تمامی خون به سمت دهانش پرتاب شد و تمامی حواس او جمع تعادل پاهایش شد.
به پشتم نگاه کردم و صورت متلاشی شدهی برانول را دیدم که دستی به من کشید و گفت:
-و حالا واکنش جسمِ یوئانا به خون زنگولهدار را تماشا کنیم؟
ذهن من به جای قفل کردن، تمامی اتفاقاتی که در ذهن پرسه میزد را مرور کردم. او به من گفته بود که با عملی کردن دستور او میتوانم در ورود به مرآت را باز کنم!
لرزش پاهای یوئانا دردناکترین لحظهای بود که میتوانست با جیغهای مهلکآوری همراه شود
اگر میتوانستم بروم، کجا میرفتم؟ اگر میتوانستم باشم، که میبودم؟ اگر صدایی داشتم، چه میگفتم؟ کی این را میگوید؟ که میگوید منم؟ آری، هرچه میخواهد بگوید. فراموشم کن، نادیدهام بگیر، عاقلانهترین کار همین است. راهش را خوب بلد است. این چه صمیمیت نامنتظرهای است که بعد از آن همه تنهایی، فهمیدنش آسان است.
چه چیزی است که میگوید اما نمیفهمد. من در سر او نیستم! هیچ جای تن فرسودهاش نیستم. آیا مجازات بیشتر از این میتواند باشد که بخاطر ممنوعیت عشق در دنیای مرآت مجازات سختتری شامل حال من شود؟
جاده را سفید میبینم. تصویری از انعکاس جسم من از شدت نور بر روی جاده ایجاد شده بود.
دختری شمع به دست، نزدیک و نزدیکتر میشد
تبسم او تنها چیزی بود که میتوانست مرا از این حجم از آشوب دور کند.
حس پیروزی در من شکل گرفته و همچنان میتوانم تکرار کنم که به علت دیدن یوئانا است.
این سرزمین، ناشناختهترین مکان در جهان است که میتواند چنان غیرمنتظره و مرموز باشد که حتی من از تفکر در مورد آن عاجز هستم.
به رو به رو خیره میشوم.
احساس میکنم فریادهای آشفتهای در من شکل گرفته. این آدمها چه کسانی هستند که مطابق تصویرهای ذهن من هستند؟
تصاویر دیگر ،آیا دیگر هرگز آسمان را نخواهم دید؟ دیگر هرگز آزاد نخواهم بود که بیایم و بروم؟ زیر آفتاب، زیر باران... جواب خیر است. جواب همه چیز خیر است!
چه خوب که هنوز چیزی نپرسیدهام. همین دست مبالغههایشان است که حسرتش را میخورم. تا وقتی پژواکها میروند، تحتالفظی محض است.
چیزی از خودم نمیسازم، صدای قدمهایش بلندترین صدای جادهی سفید بود.
با دیدن ظاهر آشفته من گوشهی چشمش جمع شد و پوزخندی زد. اینجا دو قهرمان هست که ابدیت بودن این قهرمانی و پادشاهی به دست ذهن و حواس ساخته میشود. صحنه را میبینم، دست را میبینم، من دیگر حشرهای در دوعالم نیستم. او آرام از سایه بیرون میخزد و با جهشی باز میگردد. لبهایش تکان سختی میخورند و میگوید:
-قدم اول تو این است که باور داشته باشی که اینجایی! و اما تو سادهلوحتر از این حرفها نیستی که باورت همچنان عمق داشته باشد. خیلی خستهکننده است که در یک آن پیروز شوی و ببازی! دل آدم که از سنگ نیست که رأی را تحریر کنی، حکم اعدام را صادر کنی! اگر جای تو بودم، میتوانستم به راحتی با اشباح انس بگیرم. من به راحتی نمیتوانم این اختیار را برای تو فراهم کنم.
به زنگولهای اشاره میکند که از چشمان خود خون میچکد، آینههایی که دور تا دور آن شمع چیده شده بود، موجب ایجاد فضای آتشینی در جاده شده بودند. در چه حد میتوانم این گستاخی در برابر یک نگاه عاشقانه را ویران کنم؟
اما این بار صبر را ترجیح میدهم. این یک بازی روشنی است که میتواند در نهایت، پر از تاریکی وحشتآوری باشد که به پیروزی میپیوندد.
میخواهم بلند شوم و بروم. او به فکری نیاز ندارد تا از این سر خیالی خارج شود و ذره ذره محو شود. زنگوله به سمت من حرکت میکرد. تمامی اطراف آن پر از شمعهای گرم بود که فضا را به آتش تحمیل میکرد.
کاش بروند، یکی- یکی، آخرینهایشان مرا ترک کنند و خالیام بگذارند؛ خالی و خاموش...
آنهاییاند که نام مرا زمزمه میکنند که با من، از من حرف میزنند. همه این صداها از آنهاست... از آینهها میگویم که هر دام، برای خود مراتی را حمل میکنند، مانند جرنگ- جرنگ زنجیرههایی در سرم.
باران میبارد در جادهای سفید، چقدر میتواند لـ*ـذتبخش باشد که بدانی پیروزی به دست خویش صورت میگیرد، اما من از کجا میدانم؟ دلیل اینکه این همه مطمئن از تفکرم حرف میزنم را هنوز پیدا نکردم.
این بار، زنگوله از چشمان خود خون میبارد. یوئانا شمعهای خود را در دست گرفته و با دستهایی پر از جواهرات و آتش به من اشاره کرد و با صدایی که احساس میکنم قرار است تا ته دنیا برسد، گفت:
-در اینجا نهایت تکلیف تو صورت میگیرد گوتنبرگ! تا چه حد میتوانی به آینهی اصلی وفادار باشی و از نگاههای نحس خود پیشگیری کنی؟ و اگر چیزی نخواهد شد که در ذهن من درحال تردد است، نامهی آخری که به تو ارسال شده که هم اکنون در دست برانول است به تو محکوم میشود؛ در همین جاده، روبه روی در ورود به مرآت.
خندههای بلند آن، عرق پیشانیام را بیشتر کرد و تنها اشارهی او به سرایز شدن خون از چشمان زنگولهدار است.
زنگوله به من خیره شد و با صدای تلخی گفت:
-چشمانم را بنوش!
آب دهانم را قورت دادم و نگاهی به یوئانای نامهربان آن لحظه کردم، خندههای شیطانی او سرتاسر جاده سفید را پر کرده بود.
اندکی ترس در وجودم طبیعی است، ولی هرچه گذر کند باز هم یوئانا قرار است به یکی از اسطورههای زندگی من تبدیل شود.
دستانم را به چشمان زنگولهدار نزدیک کردم و ناگهان نیروی دافعهای از پشت به کمرم مرا وادار به پرتاب کردن زنگوله به سمت یوئانا کرد. یوئانا که دهان خود از خندههای نحس باز بود، تمامی خون به سمت دهانش پرتاب شد و تمامی حواس او جمع تعادل پاهایش شد.
به پشتم نگاه کردم و صورت متلاشی شدهی برانول را دیدم که دستی به من کشید و گفت:
-و حالا واکنش جسمِ یوئانا به خون زنگولهدار را تماشا کنیم؟
ذهن من به جای قفل کردن، تمامی اتفاقاتی که در ذهن پرسه میزد را مرور کردم. او به من گفته بود که با عملی کردن دستور او میتوانم در ورود به مرآت را باز کنم!
لرزش پاهای یوئانا دردناکترین لحظهای بود که میتوانست با جیغهای مهلکآوری همراه شود
دانلود رمان های عاشقانه