خالق من بهشتی دارد
نزديک زيبا و بزرگ
و دوزخی دارد به گمانم کوچک و بعيد
و در پی دليلی ست که ببخشد ما را
گاهی به بهانه ی دعايی در حق ديگری
شايد امروز آن روز باشد
چقدر سخت است
دوست داشتن کسی از راه دور
اینکه نتوانی هر وقت دلت خواست
او را ببینی
نتوانی در چشمان زیبایش نگاه کنی
و دوستت دارم را فریاد بکشی
چقدر سخت است
اینکه نتوانی وقتی دلت هوایش را کرد
محکم بغلش کنی
ودر آغوشش به کهکشانها سفر کنی
چقدر سخت است
هرشب هنوز نام تورا تکرار میکنم
صدای جیرجیرک ها که می آید
تو را یاد میکنم
خودمانیم ولی گاهی پیش خودم
نبودنت را مدام
انکار میکنم
صدای نفس هایت هنوز در گوشم میپیچد اما
دیگر دستی نیست که با دلم بازی کند
تو بسته ای در مهر و وفایت را ولی
من تا ابد بر عشق تو اصرار میکنم
حضور عشق را می شود دید
جایی از غروب
که دریا را در آغـ*ـوش می کشد
و بی ادعا حل می شود فاصله ها
یا هنگامه ى رسیدن
ایستادن و تلاقی دو نگاه
در شتاب
زخمی پرنده ای
که در آسمانت بی مجال پرواز می شود
آنگاه
سجده کن به چشمانی که
به اقامه ى تو ایستاده
من زندگی خودم را میکنم و
برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم
چاقم
لاغرم
قد بلندم
کوتاه قدم
سفیدم
سبزه ام همه به خودم مربوط است
مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن
روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است
زندگی کن به شيوه خودت
با قوانين خودت
با باورها و ايمان قلبی خودت
مردم دلشان می خواهد
موضوعی برای گفتگو داشته باشند
برايشان فرقی نمی کند چگونه هستی
هر جور که باشی
حرفی برای گفتن دارند
شاد باش و
از زندگی لـ*ـذت ببر
چه انتظاری از مردم داری
می خواهم عاری از شعر و شعار بگویم
به زلالی آرزوی آب شدن گل
به بزرگی یک قطره برای خودش
به رسایی فریاد های خاموش یک پدر
البته برای خدا
به پاکی اشک های پیر زنی با چادر رنگی
پشت سر پسرک مسافرش
که هیچ وقت بازنگشت
به سپیدی شعرم که میخوانی
به یک دستی رنگ چشمانت
به بلندای گیسوانت
و بیشتر از هرکس که دوستت دارد
و بیشتر از تمام کسانی که دوستشان دارم
دوستت دارم
مینوییم نفهمید کسی دردم را
مینویسم از آغـ*ـوش خدا آمده بودم
مینویسم پرم لحظه پرواز شکست
مینویسم هوای ابری بود
درنگاهم اثر از حادثه ای مبهم بود
هیچ کس درک نمیکرد رخ زردم را
مینویسم نفهمید کسی دردم را