بعضى ها
مثل يک اتفاق عجيب
حال آدم را خوب میكنند
مثل هواى تازه اند
آدم دلش می خواهد
در روياهايش دستش رابگيرد
و بگويد تو كه باشى
مگر آرزوى ديگر میماند
من اگر گاهی عاشقانه مینویسم
نه عاشقم نه شکست خورده
فقط مینویسم تا عشق یاد قلبم بماند
دراین غوغای خیانتها و دروغها و دل کندنها و عادتها وهوس های بی تداوم
من تمرین میکنم هنوز خانم باشم
هنوز عاشقانه بنویسم اگر چه عشقی گرم نکند سرمای نفوذ کرده در باطنم را
با سپردن همه چیز به دستان گرم خدا
خودت را برای فردايی بهتر آماده کن
آنوقت عميق تر از همیشه
نفس میکشی و
زیباتر از همیشه میبینی
شبتون پر از آرامش
در آغـ*ـوش امن خدا باشید
به عشق ایمان دارم
به زندگی
به لـ*ـذت بی نهایت خواب صبحهای بهار
به سرخی یک انار ترکیده در دستهای کودکی
یا به صدای آواز دور یک باغبان
به طبیعت
به انگیزه ی یک برگ به آویختن
به تقدیر سبز یک درخت
به پیوستگیِ فصل ها
به تردیدِ دشت به باران
و به اعتقاد راسخ قطره به دریا
من مثلِ یک کبوتر به آسمان و پرواز و به آفتاب ایمان دارم
به جریانِ آرام یک رود در آرزوی تلاطم
و تلاطم یک روز
و به روز ایمان دارم
و افسوس
صد افسوس
به حالِ آن کسی که مثل یک شکارچی
به تفنگ
و به مرگ
و به افتادن
و به شب
و به تاریکی اعتقاد دارد
روزگار بی عشقی ... یعنی جنون ... یعنی یک زندگی پر از بوی خون
من گرفتار تو بودم تو گرفتار خودت
من شدم یار تو اما تو شدی یار خودت
من شدم شمع شب افروز تو در تنهایی
تو شدی ماه درخشان شب تار خودت
گفته بودم که کشم بار غمت را بر دوش
ای دریغا که شدی یار دل آزار خودت
شب و روزم شده لبریز خیال تو ولی
بی خیال منی و غرق در افکار خودت
دور چشمان تو گشتن شده هر دم کارم
تو شدی دایره ی نقطه ی پرگار خودت
تا که ناز تو خریدار شدم قیمت جان
شده ای مشتری عشـ*ـوه ی بازار خودت
گیرم از ته مانده ی عشق تو شعری ساختم
سود شعرم چیست وقتی که تو را من باختم
خوب می دانی دل دیوانه ام از سنگ نیست
گرچه آهنگی برای ماندنت ننواختم
شرم دارم از دلم بیرون کنم مهر تو را
من که خود روزی به سوی مهر تو می تاختم
قیمت دل کندنت کم نیست اما غم نخور
من بهای رفتنت را با جنون پرداختم
به خدا گفتم چرا مرا از خاک آفریدی
چرا از آتش نيستم
تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند،
او را بسوزانم
خدا گفت تو را از خاک آفريدم
تا بسازی نه بسوزانی
تو را از خاک از عنصری برتر ساختم تا با آب گل شوی و زندگی ببخشی از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند بازهم زندگی کنی و پخته تر شوی باخاک ساختمت تا همراه باد برقصی تا اگر هزار بار تو را بازی دادند تو برخيزی سر برآوری
در قلبت دانه عشق بکاری
و رشد دهی و از ميوهٔ شيرينش زندگی را دگرگون سازی
پس به خاک بودنت ببال
قدر لحظه لحظه زندگیمونو بدونیم.
در هر تپش قلبم حضور معبوديست که
بی منت برايم خدايی می کند
بی منت می بخشد
و بی منت عطا می کند
ای همه هستی
ای همه شکوه
ای همه آرامش
امواج متلاطم درونم را ساحلی نيست جز يادت
پناهم را پناهی نيست جز حضورت
وجودم را با ذکر نامت آذين می بندم
و جانم را با يادت متبرک می کنم
و عاشقانه تمنايت مي کنم
الهی و ربی من لی غيرک
برای دوست داشتنت
محتاج دیدنت نیستم
اگرچه نگاهت آرامم می کند
محتاج سخن گفتن با تو نیستم
اگرچه صدایت دلم را میلرزاند
دوست دارم بدانی
حتی اگر کنارم نباشی
باز هم نگاهت می کنم
صدایت را می شنوم
مهربونم توهمیشه با منی