دیدی که سخت نیست تنها بدون من
دیدی صبح می شود شب ها بدون من
این نبض زندگی بی وقفه می زند فرقی نمی کند با من بدون من
دیروز گر چه سخت امروزم هم گذشت
طوری نمی شود فردا بدون من
سلام بر کربلا
سلام بر قتلگاه
بر سرزمین بی مقداری که خاکش با خون حسین رنگین شد
خاک بود وافلاک شد
به خون آبیاری شد وبذر مظلومیت خاندان علی را در سـ*ـینه حبس کرد
هرگز نمی پنداشت روزی از ماه حرام
حرامی ها حرمت مردان خدا را
بر خاک ترک خورده ی سوزانش
بر حرب نابرابر خواهند ریخت
خون واشک ودود
مزین کرد سکوت زمینش را
ای غبار به جا مانده از رزم آوری حسینم
بر تو ای زمین خاموش
که صبورانه شاهد بریده شدن گلوی
عزیزه زهرا بودی
برتو که مظلومیت دیدی و سکوت کردی
برتو که فریاد هل ینصرنی
شنیدی ودهانت باز نشد وظلم را نبلعیدی
ای خاک ناچیز بی مقدار
که ترقی یافتی وکربلا شدی
ازتو گله دارم
از توکه اشک یتیمان دیدی
سوختن خیمه ها دیدی
ناله ها شنیدی
و درد ها دردهای تازیانه
درد شمشیر
درد سیلی
وباز در سکوت نظاره گره
ستم شدی
از تو که بیرحمانه جوهر حیاتت را بر عباسم بستند
وتو باز عصیان نکردی
پس آن چشمه های گوارای نوشیدنت
کجا مدفون بود
چرا اندکی گواری وجود مولایم وکودکان معصوم تشنه اش نکردی
ای بی وفای خموش
ای نامروت حتی امانت نگه نداشتی
رشته مرواید خاندان حسین پاره شد
گلویش بر نیزه رفت
و تو تکان نخوردی
تا خواهر مرثیه برادر را دلیرانه بخواند
بسوز بسوز ای کربلا
که سالهاست از فراق گران
آل عبا چشم سرزمینت گریان است
درد مگوی که میگویند توبودی
تو و حس ممنوعه ایی که بند بند وجودم را پر میکند
بی هیچ فرجامی
بی هیچ درمانی
که اگر تدبیری باشد بر این
معضل خانمان سوزم
جز رسوایی نیست
گریانم
هنوز اشکم بروی گونه ام روان است
وبر این سرنوشت شومم
آه میکشم
افسوسم بر این است
با اینکه مرا نخواستی
هنوز میخواهمت
وهنوز پایم در بند مهرت ناکام مانده
نفسم را بریدی
وتنفس شدی در هوای دیگری
من از نهایت شب حرف میزنم
آنجا که تو ایستاده ایی
از نهایت تاریکی مانند فروغ
اگر به خانه ی من آمدی
برای من
ای سنگ دل
چراغ نیاور
بگذار حالاکه آمده ایی تا رسواییم را شیداییم را وآوارگی ام را
همچون خنجری زهر آلود در
چشمم فرو بنشانی
همه جا تاریک باشد
بگذار نبینم
دستی که دیگر نمیگیرد دستم را
نمیخواهم
رفتنت در روشنایی باشد
نمیخواهم دریچه ایی
برایم دریچه نیاور نمیخواهم
ازدحام خوشبختی رقیبم را از آن بنگرم
برایم قفلی بیاور ودری بسته
قفلی از باور وفراموشی
تا باور کنم اصلا نبوده ایی
تا فراموش کنم
نبودنت را
تا پشت این در بسته
برای باز شدنش دخیل ببندم
اگر امیدی هست
با من از تقدیر مگوی
تقدیر توبودی
وکذب حضورت در سرنوشت من
وتقدیر احساس من بود
که پوچ انگاشتی
برداشت ما از عشق با هم متفاوت بود
من به عشق به چشم یک حس امنیت مینگریستم
وتو عشق را ملعب چندروزه ات میدانستی
عاشقی برایم دنیایی بدور از هیاهوی روز مرگی هایم بود
و من با تمام کم وکاستی هایش با تمام تلخ وشیرینش با تمام پستی وبلندی هایش
عاشقی کردم
خاصیت عشق در آن بود
که هرگز به حجم غارت شده احساسم به تو نیاندیشم
من تعلق خاطرم به تو
کمی بیشتر از عشق بود
درحالی که
در پیله ی خواستنت غرق
یاد تو بودم
رفتن ناگهانیت
بر ادراکم شبیخون زد
واین تفاوت باور ما از عشق بود
یزدان خوبه من
به طورسینا به سرزمین موسی خواهم آمد
و بر جایگاهی که تو را خواند ارنی
می ایستم
سرم را به آسمان تو میگیرم
فریاد میزنم
وخواهم که ای صاحب قلب وجانم
ای که همیشه بامنی ودر منی
ای معبودم
ای خالق جسم و وجودم
وجود بیکرانت را بر من هویدا سازی
شاید
شاید خواست عجیبی باشد ولی ممکن
چرا که تو در جواب موسی چنین گفتی
لن ترانی
اما من موسی نیستم
من بنده پر ز گـ ـناه وتقصیر تو ام
مرا ببین
با دستان خالی
با قلبی پر تشویش
با ایمانی متزلزل
و چشمی گریان
بسویت آمده ام
برای عذر تقصیر
رجاع به سوی دستان رحیم ورئوفت
بسوی تو
وبرای جلب رضایت
میدانم
میدانم تو مرا عفو خواهی کرد
ازاین معایبی که بر لوح روحم به
غفلت نشانده ام
لاکن
میدانم که تو رحمانیتت را از من نخواهی گرفت
و مرا شامل رحم بی حدو وصفت قرار خواهی داد
با من از هرگز ندیدن آستان نور خویش مگو
که من تورا در عظمت همین کوه میبینم
در ژرفای اقیانوس بیکران لطف وعنایتت
مرا از درگاه خویش مران
که من دیگر بارو دیگر بار
به تکدی توجه تو خواهم آمد
برایم
ممنوعه شده ایی
مانند سیب سرخی که آدم را از آن منع کردند
اما
من در شاعرانه هایم
لابه لای قصیده های تردیدم
در هر مصرع نیازم
هرجا که
تاکید کردن نه
من ابرام ورزیدم به خواستنت
مانند زندگی
مانند جویبار
مانند آدم
که سیب را برچید
وبه زمین حبوط کرد
من نیز تورا میخواهم
به استمرار
وبر سر خواستم کوتاه نخواهم امد
آنم حالا
حالا که بند بند وجودم به نفس های تو مبتلاست
ومن نیز خواهان حبوط بر باور این مردمم
مرابا عشق تو پزیرش کنند
که من
آدمم وسیب حق من است
از آن بزم ورزم خاطرات بعید
جانگاهم بستوه آمده
وملول گشته خاطرم
نگاه خیس نمناکم هم
دست داده به دست بغض شکسته در گلویم
ورزیزش انبوه اشک
ومن با حجم عظیم نبودنت
که ناشیانه در ستیزم
وجز سوگواری مرا راهی نیست
من
باز به تو اندیشه خواهم کرد
وباز در هوای مخمور تو نقش رویایم را
بر پیراهن خیالم سوزن
میزنم
گریه میکنم
آرام
وتلخ
مانند قهوه ی تلخی که نمیتوانی به یکباره آن را سر بکشی
سوزش اشک برگونه ام مینشیند
دل تنگ و پر دردم
هوایش هم
همچنان قهوست
دستش نمیرود
پرده را کنار بزند
دهلیزش را رو به ایوان خاطرات
در مه فرو رفته ی
پیش بگشاید
جبر نگاه تو
در عمق جانم نفوذ میکند
ومن شاعر میشوم
جسور می ایستم
وبر سر خواستن تو پا می فشارم
بیت بیت غزلم میشود دست رامشگر تو
میشود نوش نگاهت
میشود کلاهم آهنگینت
که من خطابه آنم
باز هم پایم از دفتر شعر فراتر میرود
و هـ*ـوس آغوشت میشود مانند جیک جیک گنجشککان برسر تکه نان خشکی بر زمین
سرود لبریز شده از کام گرفتنم
زبان شکوه میگشاید
میخواهم لانه کنم همچون کبوتر
در پهنای سـ*ـینه ستبر تو وآغوشت بشود سرزمین امن من
و بـ..وسـ..ـه ات بر پیشانیم
همان باران نم نم بهاریست
که طراوت میدهد جان ماده کبوتر وحشیه سرزمین تورا