اشعار کاربران مروارید های احساس | zeynab sh کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zeynab sh
  • بازدیدها 4,379
  • پاسخ ها 173
  • تاریخ شروع

zeynab sh

کاربر اخراجی
عضویت
2017/08/05
ارسالی ها
206
امتیاز واکنش
454
امتیاز
206
نمی دانم ازکجا شروع شد
قصه ی سرسپردگیم به تو
نفهمیدم کی پای لَنگ احساسم
لغزید
چشمم باز شد و خود را درحال چیدندن گلهای اطلسی
باغچه جامه ی تو دیدم
شروع قصه از کجا بود یادم نمی آید
فقط دیوانگی هایی که دچارم شد
خاطرم هست
نگاهت نکته ای داشت نتوانستم چشم برگیرم
زبانم گنگ شد و دیگر هیچ
راه آمده را مینگرم
به تنهایی بازگشتن می اندیشم
وباز نگاهت که محصورش شده ام
وتو که از پس ان لبخندت
هزاران نقشه در سر داشتی
و من
که دلواپس تنهایی دل خویشتنم
شروع قصه را هرگز نمیخواهم بیاد آرم
شروع قصه چندان مهم نیست
مــهــــــــم
حس داغه خواستن تو ست
واعجاز دستهایی که چشم طمع من
خیره به انهاست
مــهــــــــــــم
لبان از هم گشوده ی بی پروای توست
که من برای شنیدن نامم
از لابه لای آنها
به اندازه همان شروع قصه بی تابم
ومشتاق
شروع قصه با من بود
شروع قصه را رها ساز
دلم ماندن در بطن قصه میخواهد
ماندنی ابدی
سرانجامش تو باش
تـــــــــو
شروع بی پایان قصه ی من باش
 
  • پیشنهادات
  • zeynab sh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    206
    امتیاز واکنش
    454
    امتیاز
    206
    فکر می کردم چند سالگی یعنی نقطه عطفی در زندگی هر زن
    فکر می کردم دیگر عاشق نخواهم شد و توانایی هر تلاطمی را در روزمرگی ها خواهم داشت
    فکر می کردم که دیگر از روی دل بستگی با آدمها معاشرت میکنم نه از سر وابستگی
    فکر می کردم در پاییز دیگر دلم نخواهد گرفت
    و فغان کودکان دیگر آزارم نخواهد داد
    فکر می کردم سخت تر گریه و دیرتر به خنده
    می افتم تا همه مرا زنی بالغ ببینند
    فکر می کردم که از سر شوق با دیدن ماه فریاد نخواهم زد
    چه زیباست امشب
    فکر می کردم دیگر هیچ نوشیدنی ای را هورت نخواهم کشید
    و هـ*ـوس سرسره بازی روی برفها از سرم خواهد افتاد
    فکر می کردم در هوای بارانی چتر را فراموش نخواهم کرد
    فکر می کردم دیگر در هیچ بازی ای زخمی نخواهم شد و دیگر سردی هیچ کلامی مرا
    نمی لرزاند
    فکر می کردم دیگر هیچ قاصدکی را فوت نخواهم کرد
    فکر می کردم
    اما فقط فکر می کردم
     

    zeynab sh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    206
    امتیاز واکنش
    454
    امتیاز
    206
    بی مرز تر از عشقم و بی خانه تر از باد
    ای فاتح بی لشگر من خانه ات آباد
    تا کی بنویسم که تو می آیی و هر بار
    قول سر خرمن بدهی دست مریزاد
    حافظ به تمسخر به دلم گفت فلانی
    دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
    دور از تو فقط طعنه خور مردم شهرم
    مجنونم و یک شاعر دیوانه ی دل شاد
    دستم به جدایی برسد رحم ندارم
    بد شد گذر پوست به دباغ نیفتاد
    با اینکه دلم گفته مدارا کنم اما
    ای داد از این دوری و از عشق تو بی داد
    تلخ است اگر دوری شیرین به خدا شکر
    این قرعه ی عشق است که افتاده به فرهاد
     

    zeynab sh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    206
    امتیاز واکنش
    454
    امتیاز
    206
    میان پارا المپیک حس های ممنوعه ی من
    حس خواستن تو سنگین ترین وزنه ایی بود که قلب معلول من
    از جا کند تا رکورد عشق را
    جابه جا کند وجاودانه بماند
     

    zeynab sh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    206
    امتیاز واکنش
    454
    امتیاز
    206
    پاییز را دوست دارم
    و شکوه انتظار تو را در کوچه باغ های بی برگی
    پاییز که می وزد
    یادت در سـ*ـینه ام می تپد
    می مانم تا بیایی
    و پاییز زیبا را
    هر غروب
    برایت هزار رنگ بسرایم
    برگهای این کوچه
    هوای صدای پایت را
    بی تابی می کنند
    پاییز
    فصل آشنایی ماست
    دوستش دارم
     

    zeynab sh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    206
    امتیاز واکنش
    454
    امتیاز
    206
    ‍ مادر که می شوی تمام زندگیت می شود دعا و التماس و خواهش از خدا برای عاقبت به خیر شدن فرزندت
    مادر که می شوی بهترین هدیه برایت میشود سلامتی جسم و روح بچه ات
    مادر که می شوی بیشتر فکر می کنی به مادرت مادربزرگت مادر مادربزرگت و اینکه آنها چه سختی ها کشیده اند و چه آرزوهایی داشته اند
    مادر که می شوی غم و اندوه و شادی ات هم رنگ دیگری میگیرد و همه اینها گره میخورد به حال فرزندت
    مادر که می شوی کوه های تمام عالم بر سرت خراب میشود وقتی به اندازه نیش سوزنی در پای فرزندت میرود
    مادر که می شوی صبور میشوی و باحوصله انگار نه انگار که تا همین دیروز بی حوصله ترین آدم روی زمین بودی
    مادر که می شوی خوابت هم با خواب فرزندت تنظیم میشود انگار نه انگار که تا دیروز خوابت هم سنگین تر بود
    مادر که می شوی ذوق زده ترین انسان دنیا میشوی با هر کار عادی فرزندت
    مادر که می شوی دل نگران تمام مادرهای زجر کشیده دنیا می شوی و غبطه میخوری به آنها که فرزندشان را در راه خدا دادند
    مادر که می شوی نگاهت هم مادرانه می شود عمیق و دقیق و عاشق و اشکبار
    مادر که می شوی دلت تنگ میشود برای مادرت و روزهایی که یادت نمی آید در دلش چه ها گذشته
    مادر که می شوی بیشتر به او می اندیشی که از مادر مهربانتر است و بیشتر به این نکته میرسی که او غیر قابل توصیف است
     

    zeynab sh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    206
    امتیاز واکنش
    454
    امتیاز
    206
    این شعر را برای شوخی نوشتم
    باز شوهر بی بهانه
    با ادایی کودکانه
    هیکل چون استوانه
    میکند غر غر به خانه
    یادم آید روز اول
    گردنش کج دست و پا شل
    پیش بابا موش می شد
    سرخیش تا گوش می شد
    دختری افتاده بودم
    مهربان و ساده بودم
    نرم و نازک
    شاد و چابک
    چشمهایم همچو آهو
    عطر موهایم چو شب بو
    می شنیدم از لب او
    حرفهایی همچو جادو
    من غلام خانه زادت
    جان دهم هر دم به یادت
    گر نیایی خانه ی من
    می گریزد روحم از تن
    بعد از آن گفتار زیبا
    خام گشتم من همانجا
    شد به پا جشن عروسی
    کیک و شام و دیده بوسی
    بعد از آن دیگر ندیدم
    هرگز آن اوقات بی غم
    قسمتم یک مرد جانی
    اندکی لوس و روانی
    بی اراده همچو یابو
    پرخور و مغرور و پر رو
    بشنو از من جان خواهر
    هر که کرد این دوره شوهر
    خاک بر سر گشت و حیران
    شد پشیمان,شد پشیمان, شد پشیمان
     

    zeynab sh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    206
    امتیاز واکنش
    454
    امتیاز
    206
    اينو بخون و اگه لبخندی زدی، لبخندت رو به دیگران هدیه کن
    بی سر و صدا وسايلتونو جمع کنيد، با صف بريد تو حياط، امروز معلم نداريد
    تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان باید نفر وسطی میرفت زیر میز
    نوک مداد قرمزای سوسمار که زبون میزدی خوشرنگ تر میشد
    موقع امتحان باید کیف میذاشتیم بینمون که تقلب نکنیم
    یه مدت از این مداد تراشای رومیزی مد شده بود هر کی از اونا داشت خیلی با کلاس بود
    پاک کن های جوهری ک یه طرفش قرمز بود و یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش میخواستیم خودکار رو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره میکردیم یا سیاه و کثیف می شد
    گوشه دفترا رو گلکاری میکردیم
    زنگ تفریح که تموم می شد، مامورای آبخوری دیگه نمیذاشتن آب بخوریم
    تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم
    وقتی معلم می گفت برو گچ بیار انگار مشعل المپیک دستمون میدادن
    وقتی کوچیک بودیم تلویزیون با شام سبک
    با پنکه شماره 5مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین
    اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت
    وقتی که صدای هواپیما رو میشنیدیم
    می پریدیم تو حیاط براش دست تکون میدادیم
    می نشستیم به انتظار کلاس چهارم تا بتونیم با خودکار بنویسیم
    وقتی مامان می پرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو ۶ و کوچیکه رو ۴
    وقتی نقاشی میکردی خورشیدو رو زاویه برگه میکشیدی
    در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چجور خاموش میشه
    یادش بخیر روزگار کودکی روزگار خوشی بود
     

    zeynab sh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    206
    امتیاز واکنش
    454
    امتیاز
    206
    به نام خداوند بی نهايت بخشنده مهربان
    خدای عزيز و دوست‌داشتنی ام
    از اين‌كه به‌من فرصت دادی يك روز ديگر را آغاز كنم سپاسگزارم.
    اين خواست تو بود كه بتوانم طلوعی ديگر را شاهد باشم
    مرا از محدوديت‌های ديروزم رها ساز
    باشد كه تو را در خود بيابم و دوباره متولد شوم
    باشد كه شكوه تو را تجربه كنم و بتوانم بيشتر نشان دهنده‌ی تجليات تو باشم
    به‌من قدرت محبت، شهامت، و خرد عطا كن
    اجازه بده نور درون خود و ديگران را بيابم
    شايد بتوانم فقط خوبيها را كه در همه جا وجود دارد ببينم
    تا امروز وسيله‌ای باشم در دستان تو برای زندگی عشق و شفا
    اين روز را به تو تقديم مي‌كنم
    باشد كه ذهنم بر روح متمركز باشد
    و سكون درون و حضور در لحظه حال راعميقا تجربه كنم
    وبتوانم حقايق پشت اشياء را دريابم
    و بر وسوسه‌هائی كه از عشق‌ام می كاهند فائق آيم
    با شروع امروز خود را به روی تو می گشايم
    می دانم كه با منی می دانم كه در منی می دانم كه بر منی
    لطفاً باز هم بيشتر به جائی كه هم‌اكنون هستی بيا
    به من آرامش بده
    شايد كه ذهن و قلب من خلوص يابد
    تا بلكه از پشت نقابهائی كه به چهره داريم
    شاهد نور و عشق و معصوميت در همه باشم
    می خواهم حقيقت پشت توهم اين دنيا را تجربه كنم
    امروز اعمال خود را تسليم تو می كنم
    اميدوارم كه عشق و خوبيهايت را بتوانم به ديگران هديه كنم
    هر جا كه می روم مرا همانی بسازكه می خواهی
    قدم‌هايم را هدايت كن
    و آنچه را كه می خواهی به‌آنجام برسانم نشانم ده
    از اين روز زيبا از اين نور و از همه‌ی نعمت‌هايت سپاسگزارم
    الهی تسليمم بر عشق و تسليمم بيفزا
    به همه‌ی ما بركت عطا كن
     

    zeynab sh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/08/05
    ارسالی ها
    206
    امتیاز واکنش
    454
    امتیاز
    206
    آدمها
    همه می پندارند که
    زنده اند
    برای آنها تنها
    نشانه حیات
    بخار گرم
    نفسهايشان است
    کسی ازکسی نمی پرسد
    آهای فلانی
    از خانه دلت چه خبر
    گرم است
    چراغش نوری داردهنوز
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا