مظفربقایی از نگاه مرتضی کاشانی

...zαнrα...*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/16
ارسالی ها
3,488
امتیاز واکنش
30,283
امتیاز
913
محل سکونت
تبــــ❤️ـــریز
مظفر بقایی از نگاه مرتضی کاشانی

مرتضی کاشانی سال 1301 در تهران به دنیا آمد و پس از گذراندن تحصیلاتش در مدارس تدین، شرفمحمدی، مدرسه صنعتی ایران و آلمان و هنرستان راه‌آهن به عنوان تکنسین و سرپرست دانشکده فنی، وارد دانشگاه تهران شد. وی از1327 فعالیت سیـاس*ـی خود را شروع کرد و پس از آشنایی با دکتر مظفر بقایی کرمانی و فعالیت در «سازمان نگهبانان آزادی» و حزب «زحمتکشان»، سمتهایی از جمله رئیس انتظامات، رئیس کمیسیون تفتیش، عضویت در هیات اجراییه و مسوولیت تشکیلات حزب در تهران به رهبری بقایی را برعهده‌داشت.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

همچنین ارتباط بسیار نزدیک وی با بقایی، میتواند زمینهساز آشنایی به فضای آن زمان و آشکارکننده گوشهای پنهان از تاریخ این مقطع ایران باشد. در مجموع از روایت وی میتوان بزرگنمایی در شخصیت و اقدامات مظفر بقایی و شیفتگی او به شخصیت محمد مصدق را احساس کرد.



وی آبان 1386 از دنیا رفت. خاطرات مرتضی کاشانی توسط حبیبالله مهرجو تدوین شد و مرکز اسناد انقلاب اسلامی آن را منتشر و در اختیار مخاطبان قرار خواهد داد.



پس از شروع نهضت امام خمینی(ره)‌ سال 1342 بگیر و ببند عجیبی بود. بقایی به ما میگفت: «اعلامیه‌هایی را که به نفع آیتالله خمینی است به حزب نیاورید؛ هر کس بیاورد و گرفتار شود من سر قبرش فاتحه هم نخواهم خواند.» یک روز من و آقای قوانینی ـ که لباس روحانیت به تن داشت ـ از خیابان ایران عبور میکردیم. همان‌طور که قدم میزدیم دیدیم که 2 نفر موتور سوار به نفع امام خمینی اعلامیه پخش میکنند. آقای قوانینی یک اعلامیه از آنها گرفت و به حزب آورد. دکتر بقایی با دیدن آن ما را مواخذه کرد که چرا این اعلامیهها را آوردهایم. ما هم گفتیم در خیابان میدادند، یکی هم آقای قوانینی گرفت. حتی دکتر بقایی وقتی 2 نفر از اعضای حزب به قم رفتند و با آیتالله شریعتمداری ملاقات کردند، به آنها گفت: «شما چرا به آنجا رفتهاید، شما منحرفاید.»...



مخالفت بقایی با امام خمینی



سال 1342 وقتی امام خمینی با قانونشکنی شاه مخالفت کرد، بقایی مخالف این اقدام بود. بنابراین دستور داد که آقای حسن آیینهچی و رضا فعال معروف به رضا دوغی به بازار بروند و اعلامیه پخش کنند و به بازاریان تفهیم کنند که به قانون اساسی نمیشود دست زد و بگویند مگر میشود تا ظهور حضرت حجت(عج) به این قانون دست زد: امام خمینی وقتی این اعلامیه را دید، آن را دور انداخت. با وجود این بقایی معتقد بود که می‌تواند آیتالله خمینی را کنترل کند. بقایی میخواست همان نقشی را که برای مصدق بازی کرده بود، برای امام خمینی بازی کند. بقایی چون طرفدار شاه بود با امام خمینی مخالفت میکرد. همچنین وی در تمام طول مبارزه، عقیدهاش این بود که انقلاب نشود و اگر انقلاب به نفع این مملکت باشد من خودم انقلاب میکنم. وی حتی یک سال بعد از انقلاب هم معتقد بود که انقلاب نشود و پرچم شیر و خورشید باقی بماند. او یک سال پس از انقلاب با اینکه میدانست پرچم و آرم آن عوض شده و به جای شیر و خورشید کلمه «لااله الا الله » قرار گرفته است ولی باز میگفت من به کلمه لا اله الا الله بی‌احترامی نمیکنم ولی من شیر و خورشید، قانون اساسی و شاه را قبول دارم و اصول را رعایت میکنم.



پیشنهاد بقایی به شاه



سال 1356 بود که یک بار بقایی به من گفت: تو که با آقای [تیمسار] مقدم رفت و آمد داری و حرفت روی او اثر دارد به او بگو بقایی میگوید میتوانم آیتالله خمینی را کنترل کنم. من هم این کار را کردم. یک روز به اتفاق خانواده برای صرف شام به کافهای در جاده شمیران رفته بودیم، وقتی خواستیم بیرون بیاییم و هزینه شام را حساب کنم، مسوول آنجا گفت: «آقایی که آخر کافه نشسته هزینه غذا را حساب کرده است. نگاه کردم دیدم تیمسار مقدم است که دارد با خانوادهاش شام میخورد. بلند شد و آمد و گفت: کاشانی! واقعا دکتر بقایی ادعا میکند که میتواند آیتالله خمینی را کنترل کند؟ گفتم: «بله! میگوید میتوانم.»



پس از مدتی آقای مقدم به دکتر بقایی خبر داد که به دربار برود. آقای بقایی هم لباسهای پلوخوری‌اش را‌ پوشید و به دربار رفت. این مطلب را کسی جز من نمی‌دانست. بقایی پس از برگشتن از دربار گفت: برایم رادیو بیاورید. رادیو آوردند. ساعت 6 بود که رادیو تهران اعلام کرد آقای هویدا بازداشت شد. بعد از آن هم رئیس سابق ساواک یعنی تیمسار نصیری را که در آن زمان سفیر کبیر ایران در پاکستان بود احضار و بازداشت کردند. این دو بازداشت به پیشنهاد بقایی بود و معتقد بود این دو را بازداشت کنند و گـ ـناه را گردن آنها بیندازند و چنین وانمود کنند که شاه از وقایع به وجود آمده اطلاع نداشته است. آقای قوانینی هم در کتابش نوشته هویدا اقرار کرد که هدف این است تا باز هم شاه را تبرئه کنند و بگویند در همه این اتفاقات، شاه بیتقصیر است و مقصر اصلی هویدا و امثال او هستند.



وقتی بقایی به دیدن شاه رفت، شاه به او گفته بود که متاسفانه دیر آمدید. بقایی میگوید من که به شما و با نام حزب زحتمکشان نامه نوشتم ولی توجه نکردید و از شما انتقاد کردم که حزب رستاخیر و تک حزبی به دیکتاتوری میانجامد اما شما از طرحها و پیشنهادهای من خوشتان نیامد. شاه به بقایی گفته بود: برای موفقیت چند درصد شانس داریم. بقایی گفته بود: 10 درصد. دو روز بعد فرح ، بقایی را دعوت کرده و به او گفته بود که چه باید کرد. بقایی گفته بود: به اعلیحضرت گفتهام که فعلا این دو نفر را زندانی کند و گـ ـناه را گردن اینها بیندازد تا ببینیم بعد چه میشود. فرح از بقایی می‌پرسد: شانس موفقیت ما چقدر است؟ بقایی جواب می‌دهد: به اعلیحضرت عرض کردم که 10 درصد ولی به شما می‌گویم کمتر. فرح با شنیدن این پاسخ گریه میکند!



تمام آنچه گفته شد بقایی در منزل برای من تعریف کرد، البته در حزب چیزی نگفت. حال این وسط یک دادگاه میماند که آن دادگاه خودم است. من در منزل آیتالله کاشانی بزرگ شدهام و فامیلی ما به روحانیت میرسد. با اینکه اکنون 83 ساله هستم ولی بیشتر حوادث را به یاد دارم ولی تا حالا همهاش را نگفته بودم. من آنچه با چشم دیدهام و با گوش شنیدهام و آنچه فهمیدهام عرض میکنم. من مورخ و روزنامهنگار نیستم، یک فرد حزبی هستم که به همراه آن کسانی که عضو شده بودند به راستی و آزادی ایمان داشتیم. بنده مطلقا در آنجا برای وزارت و مقام اسم ننوشتم و مساله حکومت مطرح نبود، اگر چه در پشت پرده برای بقایی مطرح بود که داغش به دلش ماند و نخست‌وزیر هم نشد. همه اینها بازی و نمایش بود و ما فریب خوردیم و این مبارزه نبود.



بقایی میخواست به آمریکا ثابت کند که با آنهاست. منصور رفیعزاده که عضو حزب زحمتکشان بود، به دستور دکتر بقایی به آمریکا رفت و در آنجا رئیس ساواک ایران شد و بقایی به منزل او در آمریکا رفت و آمد داشت. همچنین بنا به توصیه بقایی، شاه، سرهنگ دیهیمی را به سفارت ایران در آمریکا فرستاد. با وجود این اقدامات، آمریکا به دکتر بقایی اطمینان نمیکرد، زیرا وی مردی جسور، سخنور، فلسفهدان ولی گستاخ و جاه‌طلب بود.



مسوولیت دیرهنگام کاشانی



بقایی تا آن حد به من اعتماد داشت که شش، هفت ماه به انقلاب مانده، حزب را به من سپرد و گفت که حزب را سر و سامان بده و هر طوری که دلت میخواهد، آن را اداره کن. بقایی به کسی این مسوولیت را داد که با او درباره این که 28 مرداد کودتا بود یا انقلاب، اختلاف داشت.



در 7/3/1356 به اتفاق بقایی نحوه فعالیت حزب زحمتکشان را مشخص کردیم. در آنجا چند نفر از ماموران ساواک سخنان من و بقایی را یادداشت کرده بودند و به صورت یک نامه و گزارش تهیه کردند که سند این ادعا موجود است. در اینجا به خلاصهای از آن اشاره میکنم؛ دکتر بقایی با مرتضی کاشانی به مذاکره پرداخت. مرتضی کاشانی از بقایی سوال کرد که عملکرد حزب زحمتکشان در آینده چه خواهد بود و به چه ترتیب می‌خواهد فعالیت کند؟ بقایی پاسخ داد ما رژیم مشروطه سلطنتی را قبول داشته و منصور، سنبل است. همه احزاب به جز حزب منحله توده باید فعالیت آزاد داشته باشند. ما فعالیت خود را با جمعآوری اعضا و تشکیل کمیتهها شروع خواهیم کرد. کاشانی سوال کرد: آیا تابلویی نصب خواهیم کرد؟ بقایی گفت: خیر در محل جدیدی که برای حزب خریدهایم، جلسات را تشکیل خواهیم داد.



سپس درباره چگونگی خرید منزل برای حزب صحبت شد. بقایی اظهار کرد: 900 هزار تومان پرداخته‌ایم و سیصد هزار تومان کسری داریم که اعضا باید در جمع‌آوری آن کوشش نمایند. مرتضی کاشانی قبول کرد مبلغ 10 هزار تومان در این زمینه کمک نمایند. بقایی از مرتضی خواست که در برنامه نحوه فعالیت حزب در آینده کمک کند. همچنین بقایی اظهار کرد: ما نشریه‌ای در نظر گرفتهایم که قبول داشتن رژیم سلطنتی و سمبل بودن منصور را انتشار خواهیم داد، یعنی این‌که ما طرفدار قانون اساسی و شخص شاه به عنوان سمبل هستیم.



در آخر نظریه ساواک آمده است: شنبه و فلان تایید میکنم حرف‌های بقایی را و همچنین علاقه‌مندی مرتضی کاشانی جهت همکاری با بقایی. در مورد اعتماد کامل به بقایی، فعالیت پیگیر را در آینده شروع خواهند کرد و با توجه به اظهارات اخیر بقایی جهت شروع فعالیت حزب زحمتکشان و مذاکرات او با مرتضی کاشانی به نظر میرسد که در آینده نزدیک، حزب زحمتکشان با تشکیل کمیتههایی، فعالیتهای خود را درخور توجه خواهد کرد؛ فعالیتهایی در زمینه سیـاس*ـی، اقتصادی، اجتماعی و فعل و انفعالاتی در حزب انجام می‌پذیرد. در آخر هم افرادی به اسم شنبه، یکشنبه و سه‌شنبه گفتگوی من و بقایی را تایید کردهاند. با این حال، من حزب را راه نینداختم، چون حدس میزدم که چند ماه دیگر انقلاب پیروز میشود.



تلاش بقایی برای توقف انقلاب اسلامی



چند ماه به انقلاب مانده بود که دکتر بقایی مرا به همراه هیاتی متشکل از دکتر موسیزادگان، علویان، قوانینی و علی غنایی نزد سران جبهه ملی فرستاد تا با آنها صحبت کنیم و ایدئولوژیهای متفاوت را کنار بگذاریم، یکی شویم و جلوی انقلاب را بگیریم. یکی از آنهایی را که نام بردم، نیامد. به هر حال ما چهار نفر مامور شدیم. سرپرستی هیات را من برعهده داشتم، به دلیل آنکه دانشگاهی وسرشناس بودم و اعضا و برخی از سران جبهه ملی مرا میشناختند. ما با ماشین به آنجا رفتیم. از جبهه ملی که طرف صحبت ما بودند، آقای مهندس بازرگان، مهندس کاظم حسیبی، زیرکزاده، جلالالدین فارسی و عده دیگری که خاطرم نیست، بودند.



در ابتدا من صحبت نکردم و از دوستانم خواستم که جلسه را شروع کنند. سران جبهه ملی از ما سوالاتی کردند که ما هم جواب دادیم و در آخر هم گفتیم: دکتر بقایی میخواهند جلوی وقوع انقلاب اسلامی را بگیرند. آنها قرار شد در جلسه دیگر به ما جواب بدهند. در جلسه اول آقای بازرگان خصوصی با من صحبت کرد و گفت: اینها احمق هستند. الان که انقلاب در پیش است می‌خواهند جلوی آن را بگیرند. حالا؟! در این تاریخ؟ من گفتم: نمیدانم من به دنبال بقایی میروم تا ببینم آخر به کجا میرسد!



در جلسه بعد قرار بود جبهه ملی در این مورد به ما جواب بدهد، لذا من و آقای قوانینی رفتیم. آقای جلال‌الدین فارسی با حالتی خیلی عصبانی به من گفت: بقایی انگلیسی و خائن است و این موضوع کاملا مشخص است. او میخواهد جلوی انقلاب را بگیرد؟! ولی نمی‌تواند. آقای بازرگان گفت: شما یک مقدار ملاحظه کاشانی را بکنید. من هم گفتم: نه من ناراحت نمیشوم؛ هرچه میخواهند، بگویند.



پس از آن پیش بقایی رفتم و حاصل مذاکره را به وی گفتم. او هم گفت: سر و صدای این قضیه را در نیاورم و در حزب نگویم که کجا رفتیم، چه گفتیم و چه جوابی گرفتیم. هر چند که پنهانی برای عدهای از اعضای حزب این قضیه را تعریف کردم.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا