دلنوشته کاربران و قلم می رقصد |DENIZ78 کاربر نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Deniz78
  • بازدیدها 486
  • پاسخ ها 26
  • تاریخ شروع

Deniz78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/08
ارسالی ها
114
امتیاز واکنش
818
امتیاز
346
سن
24
ه نام اویی که دراین نزدیکی است...




نام دستنوشته:و قلم میرقصد
به قلم Deniz78

"مقدمه"
ذهن که شلوغ میشود ...
قلب که پر میشود...
ادم که تنها میشود...
انوقت است که قلم رقاص میشود ..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    تقدیم به اسطوره زندگی ام ...حضرت مادر
    قدیم به اسطوره زندگی ام ...حضرت مادر
    عزیز تر از جانم این روزها تمام حس و حال نوشتنم را از تو که منبع ارامش این دل بی قرار هستی میگیرم
    از تو که عاشقانه عشق و عاشق بودن را به من اموختی
    و همیشه حواست بود که دل نازکم را تیمار کنی
    شاید دلنوشته هایم موضوعات مختلفی داشته باشند اما...
    کلمه به کلمه شان را فقط با احساس وجود تو مادر عزیزم در کنارم نوشته ام
    ملکه احساسم از خدا میخواهم شادی و سلامتی همیشه مهمان لحظه هایت باشد
    دوستدارت: بز بز قندی

    .



    پ.ن
    این روزها دلخوشی ام در همین چند خطی است که مینویسم و شما میخوانید
    احساس نوشتن در من بیداد میکند...
    نوشتن از هرچیزی ...کودکی که میخندد...مادری که میگرید...عشقی که میمیرد و یا زندگی ای که از هم میپاشد...
    خوب و بدش را میگذارم به قضاوت خودتان...شمایی که سهمم نگاه زیبایتان است.

    وقتی پشت میز کتابخانه نشسته ام و کتاب زیست جلویم باز است...
    دقیقا همان اواسط فصل شش...کارکرد قلب ...همان صورتی مظلوم
    که اندازه مشت دست است و زندگی در میانش به جریان
    من هستم که ناگهان کنارمیزنمش و دفترچه کوچک مشکی رنگم را برمیدارم و میان صفحات خط خطی اش دنبال تکه جای خالی برای نوشتن هستم :
    و قلبم مکانیست پر از خالی ...اما هنوز میتپد...!
    مینویسم ومینویسم ومینویسم و به خودم که می ایم صدای متصدی کتابخانه میان سالن اکو میشود:
    "خانم ها سالن تعطیله"
     
    آخرین ویرایش:

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    دلنوشته روزگار کودکی

    روزگاری بود همه چیز خوب بود... حالمان خوب، دلمان خوش!
    روزگاری با تمام کنجکاوی های کودکانه مان...
    روزگار پاکی و سادگی، روزگار معصومیت های کودکی...
    آه که چه زود گذشت ...
    در حیاط باصفای خانه پدربزرگ چه بازی های کودکانه ای ک انجام میدادیم
    قایم باشک /کش بازی/بالابلندی/دزدو پلیس/فوتبال/استپ هوایی/لی لی/چه روزگار خوشی بود...
    پدربزرگ که رفت ...ماهم به احترامش دیگر در ان حیاط بازی نکردیم و شاید درختان ان حیاط هم از دلتنگی قهقهه های کودکانه ی کودکان روز های قدیم، انچنان خشک و رنگ پریده شدند...!
    بازی نکردیم و نکردیم و نکردیم، تا رسیدیم به حال... به حالی که بر سر وجب به وجب ان خانه ی روز های کودکیمان جنگ و جدل است ... پدر بزرگ جان چه خوب است که نیستی تا ببینی دعوای فرزندانت را ...
    از وقتی که رفته اید، دیگر ان خانه جمع صمیمانه ای را درخود ندیده است!
    خانه سرد شده است...ماهم سرد شده ایم...

    کودکی زیبایم کجا گمت کرده ام ؟که دیگر نیستی...
    قهقهه های کودکیم کجا دفن شده اید که گورتان هم پیدا نیست؟کجای دنیای این روز هایم گم شده اید ؟
    عمر روز های صورتی ام گذشته است و حال تولد شب های تیره ام است هوای افتابی دلم رفته است و حال هوای ابری نیمه بارانی مهمان قلب کودک ان روز ها شده است
    کودکی های پاک ...کودکی های معصومانه...کودکی های کودکانه
    2764.png


    قاب عکس خاک خورده ای را، از زیر گنجه قدیمی انباربیمان بیرون میاورم، و دلتنگی هایم را، که خاکی برروی قاب شده اند میتکانم ...
    افراد داخل عکس خیلی وقت است که غریبه ای بیش نیستند برای هم ...اه پیشرفت چه جدایی ها افکندی میان دل ها...
    ۱۲سال پیش ..
    ـــــ عزیز عزیز ؟
    +چیسه جان دتر؟(چیه دختر جان)
    ـــــــ وای عزیزی هـ*ـوس باقلی خورشت کردم میپزی برام؟
    +آها گول دختر چاکنم مگه به من تی واسی چانکنم؟؟(اره دختر گل درست میکنم مگ میشه من واس تو درست نکنم)
    ــــــ عزیز عزیز ی چیز دیگ
    + د چه خوانی کر؟تی بلامیسر (دیگ چی مخوای دختر بلامیسر یک جور قربان صدقه رفتن عامیانه در گیلان است)
    ـــــ تخم مرغم بزاری توش عزیزا
    + عا .تی قد قوربان هزار بار تره بوگودم باقال قاتق که بی مرغانه نبه ...(ای بابا قربونت برم هزار بار بهت گفتم باقلی خورشت که بدون تخم مرغ نمیشه)
    میخندم و چه شادمانه دندان های خرگوشیم را نشان عزیزترینم میدهم
    کاش به گذشته میرفتم و کمی بیشتر بغلش میکردم ....فقط کمی ....

    چه نیست هایی که خاطراتشان هست و چه هست هایی که نیست
    حال از ان قاب عکس که بیست و اندی نفر را در خود جای داده بود فقط ما مانده ایم
    جمع پنج نفره مان ...جمع کوچکمان...جمع تنهایمان ....

    کودکی های شاد کودکی های زیبا

    آن کودکان لوس و نازنازی دیروز، که برای کوچکترین مشکلات بغض میکردیم و میشکستیم، امروز چه بزرگانه پای تمام مشکلاتمان ایستاده ایم... چه قویانه دوام اورده ایم ...
    کودکی هایمان گرچه گذشت اما میدانم که میدانید، خاطرات کودکی همانند سایه ای است، که همیشه اطرافمان هست....
    خاطراتی با عزیزانی که شاید دیگر در کنارمان نباشند شاید هم باشند درکنارمان اما در دلمان، نه!
    و سهم تمام این خاطرات یک یادش بخیر است
    یادش بخیری که تا ابد یادش در یادها باقی است ...

    مشکلات کم نیست اما، کودکی ها زیبااست...
    کودکی کودکانمان، زیبایی های فردا است...​
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    میدانی دوست من؟درلحظه به لحظه ی زندگی ات، که میگذرد، سعی کن برای اطرافیانت، کمی حال خوش بخری....
    سعی کن در زندگی ات همیشه علت باشی..علتی برای معلول...علتی که معلولش، شادی ای ایست که به دنبال دارد...
    ساعت ها که بدوند...!
    روز ها که سبقت بگیرند...!
    سهم تو از تمام آن ها، فقط یک یادش بخیر است!
    یادش بخیری، که کسی آن را با لبخند زمزمه میکند و دیگری با بغضی در گلو...
    بغضی به اندازه حال بدی هایی، که از آدم آن خاطرات دارند!
    بغضی به اندازه ی آدم هایی، که آشنابوده اند
    اما،...غریبه شده اند!​
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    "بودیم و کسی قدر ندانست که هستیمـ
    باشد که نباشیم و بدانند که بودیم...."

    پست را ارسال میکند و چهارچشمی، به انتظار مینشیند تا لایکی،کامنتی،دایرکتی، نشان از دلبر سنگدلش بدهد...!
    انگار کسی باید، به آن مرد سی و اندی ساله بگوید:دکترجان ...سنی از شما گذشته است، قباحت دارد ما، با نوزده سال سن برایتان فلسفه ببافیم اما، چون نمیدانید میگوییم...
    این روزها، ادمیان حرف های هم دیگر را هم نمیفهمند....آخر چه انتظاری از پست های بی جانت داری؟!

    پ.ن: دوبیتی بالا برای شاعری نامی است
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    من بچه اخر خانواده پنج نفریمونم
    یادمه تو بچگی همیشه خوشحال بودم که خواهر بزرگتری ندارم....
    وقتی میدیدم تو راهنمایی و دبیرستان دوستام چقدر با خواهراشون مشکل دارن پیش خودم میگفتم چقدر خوش شانسم که خواهر ندارم
    به جاش دوتا برادر دارم...که همیشه پشتمن ...اسطوره زندگیم برادرم بودن ...هستن و امیدوارم همیشه بمونند...
    اما...به تازگی یه چیزایی رو فهمیدم ...چیزهایی که دلم رو میشکونه
    خاله هام خونه داییم راحت نیستن و ...اونا حتی با زنداییم هم مشکل دارن
    نمیدونم مشکل از خاله هامه یا داییم ...شایدم زنداییم ...
    خلاصه که بعد اخرین بحث بینمون ...الان یه سالی هست که دختر دایی و پسرداییمو ندیدم
    هلنای 14 ساله و اردلان 25 ساله...

    یادمه یه روز مامان و خالم دعواشون شد ...پشت تلفن ...گوشیو رو مادرم که خواهر بزرگشون بود قطع کرد...اما شبش که شوهرخالم رفته بود ماموریت ...
    مامانم زنگ زد و گفت با بچه ها شب بیاین پیش ما ...هوا طوفانیه تنها نمونین...
    فکر مامانم یهویی بود ...اینکه ساعت ده شب ناگهانی به بابام گفت خسرو پاشو برو دنبال مهناز ...به شدت ناگهانی بود
    خالم که اومد چشماش قرمز بود ...گریه کرده بود
    میگفت باد که شدید شد بچه هام ترسیدن...اغوش مردونه میخواستن...اما به داییم که زنگ میزنه ...زنداییم گوشیو برمیداره و دست رد میزنه به سـ*ـینه یه زن بیست و شش ساله با دوتا دختر پنج ساله....داییم کجا بود اون موقع؟

    امشب داشتم به این فکر میکردم ...ده سال دیگه ...اگه شوهرم بره ماموریت ...اگه هوا طوفانی بشه ...اگه بچه هام بترسن...منی که خواهر ندارم ...
    کی بهم زنگ میزنه بگه ماشین میفرستم بیا خونمون؟!

    #یه فکر ناخود اگاه...یه متن یهویی
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    اقای جان ...
    ما قلبمان را دخترانه در اختیار شما قرار میدهیم
    اینکه زخمش میزنید...داغش میکنید
    نه که درد ندارد اما
    تاثیری در ما ندارد...
    اقاخان شرور...
    شما فقط باش ...
    ما قول میدهیم خودمان دل بی زبانمان را در کوره عشقتان بسوزانیم

    شما فقط باش ...
    که نبودت درد اورتر است...

    دلمان برای دل بی نوایمان میسوزد...
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    گاهی با خود فکر میکنم باید ممنون تمام افرادی باشم که روزی کامم را تلخ تر از زهر کردند!
    باعث شب بیداری ها و بی قراری های هرروزه من شدند
    میدانی میخواهم چه بگویم؟
    ادمی در زندگی نیاز به تلنگر دارد...تلنگری از جنس شربت های دوران کودکی...همانقدر تلخ...همانقدر زجر اور
    تا بتواند تغییر کند...خودش را بسازد..تو برایم تلنگری بودی...تلنگری برای به جریان افتادن رودخانه ای که دل به گل و لای کثیف داده بود و دریای پیش رویش را نمیدید!.

    بی معرفت جان از تو بسیار بسیار سپاسگذارم...رفتنت هرچقدر که برایم دردناک بود اما...مرا با دنیای زیبای قلم و کاغذ اشنا کرد
    حال هرچقدر اول راه باشم اما...دلمان به همین خط خطی ها هم خوش است...
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    به نظرم حق مارو خوردن...ماهایی که فرستادنمون رشته تجربی...ریاضی
    اونم به امید خانم دکتر شدن و اقا مهندس شدن
    من معتقدم کسی تو این رشته ها موفقه که بی حسه بی حس باشه
    مغزش ازاده ازاد باشه
    یه مغز خالی که بتونه پر بشه با فرمول های ریاضی و فیزیک یا مفاهیم زیست وشیمی
    ولی ماها...
    ماهای با احساس ...که واسه مردن ماهی شب عیدمونم غمگین میشیم
    با گریه نقش اولای فیلم اب دماغمون راه میوفته و شروع میکنیم به گریه کردن
    ماهایی که همیشه پر حس بودیم و این نقطه ضعفمون بود
    ماهایی که شب تا صبح دنبال حل کردن مشکلات و ناراحتی ها دوستامونیم
    ماهایی که سنگ صبوریم...

    اخه میون این همه سمنی که یاسمن گمه چطور میتونیم بازم بشینیم و انتگرال و یاد بگیریم؟
    ماها باید میرفتیم هنر...
    تا وقتی یکی دلمونوشکست...یه مداد بگیریمو طرح قلب شکستمونو بیاریم رو کاغذ
    وقتی غمگین شدیم...صدامونو بلند کنیم و بزنیم زیر اواز و اون گیتار قدیمی رو بزاریم رو پامون و بخونیم:من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم...
    وقتی دنیامون رنگش سیاه شد...چرخمونو روشن کنیمو با چهارتا تیکه پارچه های رنگی رنگی یه دامن خوشکل واس خودمون بدوزیم

    نه که میون همه دغدغه های دل بی صاحاب نازکمون...دغدغه درس نخوندن و بیکاری ها اضافه شه به اون صد تای دیگ ...اون وقت به جای صد و یک سگ خال داری که تو کودکی میدیدیمو و ذوق میکردیم ...بشه صد و یک درد بی درمون..که باید براش اشک بریزیم

    باید میرفتم هنر...
    مثلا الان با دلی که ورجه وورجه کنان داره به جمله اخرش که گفت دوست دارم فکرمیکنه...و هی قند و تو خودش اب میکنه
    چطور بشینیم الکتریسیته ساکن فیزیک و بخونم؟هان؟
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    نامه ی پاییزی برای تو

    هوای این روزهای اذر،کمی تا حدود زیادی سرد شده است...
    حد فاصل میان کافه دریا، و آن پارک روبه رویش را طی میکنم; تا باری دیگر،پا در بهشت پنهانش بگذارم
    این بار به تنهایی ...!
    خیال خوشم، دنبال همان نیمکت همیشگی میگردد...
    همان صندلیه چوبیه رنگ و رو رفته ی دلبر...
    وقتی برای اولین بار رویش نشستیم ...این اسم را برایش گذاشتیم:دلبر!
    جانم، نیمکت همیشگی مان یخ زده است...
    حتی از اذر هم سرد تر!
    بساط چای و فلاکس و تی بگ های البالویی، با آن سفره کوچک چهارخانه قرمز ...دیگر نیست.
    آن قندان گلدار صورتی، که از مغازه ای دو تومانی خریده بودیم هم دیگر به چشم نمیخورد ...
    خالیه خالی است ...تنهای تنها ...انگار اوهم بی دلبر شده است ...
    اصلا این صندلی کجا ...آن صندلی کجا
    تفاوت هاست،میان این و آن...راست هم میگویم ها...
    زیباتر شده است ...رنگ و رویش برگشته است ...شکیل تر و دلبر تر ...اما، تنها
    دقیقا مثل ما
    که خفه کرده ایم خودمان را با ظاهرسازی های افراطی گونه مان...
    تو ...با آن مدل های جان به لب رسان مو، و من با رژ لب های به قول خودت پدر در آور...به کجا چنین شتابان...؟
    دست به قلم که میشوم ...فقط تویی میان این ذهن شلوغ و بس...
    بگذار اخرین خبرهارا هم برایت بگویم...
    تو که نیستی جان دل ...پایبز هم دیگر زیبا نیست
    باید از دختر بااحساس سال ...ملکه عشق...پاییز مظلومم
    هم عذرخواهی بکنم.
    اخر وقتی تو نیستی ...ان جمله های لعنتی پاییزی ات نیست
    چطور سرکنم...فصل دلتنگی هارا؟
    پاییز جان...دلبرک خوش رنگ و روی عاشق
    باید مرا ببخشی ...
    امسال، رنگ هایت را دوست نداشتم...
    فریاد های خفته در برگ هایت را زیر پاهایم دوست نداشتم ...پرواز عشـ*ـوه دار برگ ریزانت را دوست نداشتم ...
    اصلا پاییز جانم خودت کمی فکر کن

    ""پنجشنبه باشد و من باشم و ساعت شش عصر...
    آذر باشد و من باشم و سرمای دهر
    سوز سرما و هوا و تاریکی
    من باشم و نیمکتی به رنگ تنهایی
    فاز شب روشن و درزیر ان منم ...
    دخترکی که دیگر نمیکند هوای عاشقی...
    من را ببخش پاییز جان تنها و بی کسم
    تا اطلاع ثانوی دیگر هـ*ـوس پاییز نمیکنم..."""
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا