دلنوشته کاربران هر آنچه از دلمان می آید | ELviRA کاربر انجمن نگاه دانلود

Բ໐ՐງēԵ๓Ēຖ໐Ե

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/09
ارسالی ها
2,059
امتیاز واکنش
16,497
امتیاز
696
سلام سلام صدتا سلام
خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ خانواده خوب هستن؟
خب این تایپک رو زدم که شما دوستان گلم-دخملای خوشگل و پسملای خوشتیپ -انشاها-داستان های کوتاه-مطلب های بلند و خاطرات خنده دار و جالبتون رو بنویسین و البته که خودمم همین کار رو میکنم!!!
از شما عزیزان خواهشمندم که فقط و فقط همو چیزایی که بالا گفته شده - دیگه حوصله ندارم بگم طولانیه!!!-رو بزارین و دل منو شاد کنین!!!

خب دیگه از خدا برکتو از شما حرکت
زودباشین حرکتاتونو بزنید ببینم!!!

برنامه ی من تو این تایپک از قرار زیر می باشد بقیش دستای نازنین شمارو می بـ..وسـ..ـه!!!=
*گذاشتن خاطرات عید 95 که از پنج بخش تشکیل میشه:
بخش اول=چسب یک.دو.سه
بخش دوم=تغییر صدا
بخش سوم=قبر سنگی
بخش چهارم=خاک مسی و طلایی
بخش پنجم=دوچادر

*گذاشتن انشاهای سال هفتمم که به اطلاع میرسونم 16 تاست!!!=
یک=منو تکوندن خونه*دو=پاییز* سه=خورشید خانه ی من* چهار=نقشه هایم برای اینده*پنج=کلاغ*شیش=خانه عروسکی*هفت=اسمان شب*هشت=هرکه بامش بیش برفش بیشتر*نه=مثلث برمودا*ده=کودکی ام* یازده یکی هست...!!!*دوازده=ترس من از چشم سوم!!!*سیزده =اسمان هفتم *چهارده=بار کج به منزل نمی رسد* پونزده=در دلم چه میگذرد؟* شونزده=ارزوهای من!*

*گذاشتن ماجراهای پنج بخشیه منو خواهرم=
بخش اول=قلعه شنی
بخش دوم=کوه سنگی
بخش سوم=فوبیای دکتری
بخش چهارم=ما مانده ایم اواره!!!
بخش پنجم =کمی تا حدودی نرمال

بله جدیدا گویا پر مشغله شدم من
امیدوارم بپسندین و لـ*ـذت ببرین
 
  • پیشنهادات
  • Բ໐ՐງēԵ๓Ēຖ໐Ե

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/09
    ارسالی ها
    2,059
    امتیاز واکنش
    16,497
    امتیاز
    696
    خاطرات عیدم
    بخش اول =چسب 1و2و3

    چهارشنبه بود وبیست وشیشم اسفند ماه.مدرسه هامونم دیروزبسته شده بودند-شکر خدا-و دیگه نیازی به صبح خروس خون بیداری و درس خوندن نبود.
    من هم داشتم از یک روز قبل از تولدم تمام لذتم رو میبردم که با خبری که مامی جونم به من داد احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه. مامی جون فرمودن که داییم به همراه ایال و فرزندان/دختر و پسرش/می خوان برای ناهار به خونمون بیان .من واقعا عصبانی شدم .راستش رو بخواین زیاد از دختر دایی و پسر داییم خوشم نمیاد
    دختر داییم زهرا ده سالشه و طاها برادرش فقط پنج سالشه
    نه اینکه ازونا متنفر باشم و بدم بیاد ازشون فقط از رفتارشون بیزارم
    چون اون دوتا دختر و پسری هستن که انسان رو یاد چسب میندازن از بس که سیریشن
    وقتی به خونه ی ما میان من شهادتینم رو میگم چون مطمئنا از حرص یا ناراحتی امکان داره سکته بزنم و بمیرم.
    وقتی میان خونمون اتاق منو داشیم رو انگاری ترکونده باشی واقعا انگار که بهش بمب هسته ای برخور کرده باشه

    زهرا هرچی تو کمدمو کشوهام هست و اتفاقا رنگاشونم صورتی یا قرمزه بر میداره ومن دیگه حتی محض دلخوشیه شوماام چشم به جمالشون -واسه سیم ثانیه ام-روشن نمیشه انگاری که از اولم وجود نداشته و اگه من به روم بیارم و خدایی نکرده نخوام اونو بهش بدم با اشک های تمساحیش و جیغای بنفشش منو مجبور به دادن اونا میکنه..
    بگذریم...
    داییمینا اومدنو ناهار خوردنو شیرینی میل فرمودنوچایی نوشیدنو میوه نوش جان کردنو
    دیگه پاشدن تشریف ببرن خونشون سوار ماشین شدن که مامی جونم رفت و تو نقشه یه عمه ی دلسوز و مهربان فرو رفت و گفت=زهرا جان!! عمه فدات شه ما که می خوایم شنبه باهم دیگه بریم زنجان میخوای پیش ما بمونی و این چند شبو تو خونه ی ما بگذرونی؟
    دایی و دختر داییم موافقت خودشونو اعلام کردنو در نهایت دنیا جلو چشای من سیاه شد.حکایت ماام شده بود اونی که از پونه بدش میادو همه بهش چای پونه تعارف می کنن
    بله دیگه ادامه ی ماجرا گفتن نمیخواد تا شنبه ای دختر داییه گل ما خون منه بدبختو تو شیشه کردو به یه شیشم راضی نمیشد
    به اندازه ی ده شیشه خون از دست داده بودم و با کیسه ی خون به اینور و اونور خونه میرفتم
    جمعه صبح بود که معجزرو جلو چشام دیدم!!
    دایی بزرگم که خودش تو زنجان زندگی میکنه برای کاری به تهران اومدش وبعد از تموم شدن کارش گفت که خودش منو مامیو به زنجان میبره!!
    من خیلی خوشحال بودم که میتونم یه روز زودتر ازین مخمصه خلاص شم ولی باز موضوع چسب یک دو سه به میون اومدو باعث شد ما تو حالی به زنجان بریم که کل مسافت چهار ساعته سر دختر داییم روی پای زنداییم و لنگای مبارکش روی پاهای من ولو باشه.
    الانم از گله و شکایت کردن میگذرم-که ادم بخشنده ایم من-شما هم که میدونید من بزرگمو بخشش از بزرگان است.
    میریم ادامه ی ماجراا
    جمعه ظهر که به زنجان رسیدیم اونروز رو خونه ی داییم گذروندیم و فرداش با اتوبوس به روستامون که حوالیه زنجانه رفتیم.

    ادامش پست بعدی
    فعلا خدافس
    دارم میرم خونه داییم
    با ماجرای چسب 1و2و 3 همراه باشید
     

    Բ໐ՐງēԵ๓Ēຖ໐Ե

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/09
    ارسالی ها
    2,059
    امتیاز واکنش
    16,497
    امتیاز
    696
    سلام گوگو لیای من!!!خوبین؟؟
    ادامه ی خاطرات عیدم در ماجرای چسب 1و2و3=

    تو خونه ی مادربزرگ هم داستان چسب 1و2و3 ادامه داشت.
    من هرکاری می کردم دختر داییم کنارم بود و از من جدا نمیشد .
    باعرض خیلی خیلی زیاد پوزش به شما دوستان کم مونده بود بامن بیاد دستسشویی!!! والا!
    البته یک روز کامل گریه زاری برای اینکه دوتایی بریم حموم هم داشتیم!!
    صبح روز عید من ساعت2 بلند شدم چون کل شب منو مجبور کرده بود تو لب تابم سری کامل باب اسفنجی و باربی رو ببینیم!!!
    باید این موضوعم ذکر کنم که از قدیم گفتن-سالی که نکوست از بهارش پیداست-ومنم که ساعت اول سال جدید رو تو خواب ناز به سر می بردم.
    از موضوع خواب موندنم هم میگذریم من تو این تیکه از خاطراتم پرانتزی باز می کنم که مربوط به عید دیدنی ها و 21 ام اسفنده
    (وسایل مورد نیاز=کاکتوس-4مدل باشه-
    مراحل انجام ازمایش=مدل اول کاکتوس رو بر داشته و یک بار به طرف راست صورتمان و بار دیگر به طرف چپ صورتمان می چسبانیم و حس می کنیم ایشون عموی مادرمون هست و با تکرار این کار خودمون رو برای هشت روز دیگه اماده می کنیم.مدل دوم کاکتوس رو بر میداریم و این عمل رو تکرار می کنیم حتما حتما باید قوه ی تخیل قوی ای داشته باشیم .حالا احساس میکنیم ایشون دایی اعظم-دایی مادرمون-هست و اینبار به جای دوبار فشار چهار بار به صورتمون فشارش میدیم.برای مدل سوم و چهارمم این کار رو باشدت بیش تر و تعداد دفعات بیشتر و قوه ی تخیل قویتر امتحان می کنیم)

    بله سه روز اول رو ما در حال عید دیدنی بودیم و هی و هی ازمایش بالا تکرار میشد ولی ما نگرانی نداشتیم چون چند باری اون ازمایش رو با کاکتوسای ناناز من انجام داده بودیم.
    میخوام این ماجرای کوته رو سرش رو هم بیارم پس بدونین که تا روز هفتم فروردین ماه روند چسب 1و2و3 به همراه چسب همه کاره رازی و چسب ماتیکی مخلوط با چسب شیشه ای ادامه داشت و من از درد و بیچارگی زیاد از خونه بیرون نمیرفتم و دچار افسردگی حاد شده بودم تا اینکه به خاطر افتادن طاها و شکستن دستش داییمینا جلو پلاسشون رو جمع کردن و رفتن خونشون و من بالاخره تونستم مثل پرنده ای که از قفس ازاد شده نفسی از اسودگی بکشم و با دمم گردو بشگنم.

    خب تموم شد!!!
    خوب بود بازم بزارم یا نه عایا؟؟
    بای بای
    با خاطرات عیدم در ماجرای بعدی همراه باشید
    ادامه دارد...
     

    Բ໐ՐງēԵ๓Ēຖ໐Ե

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/09
    ارسالی ها
    2,059
    امتیاز واکنش
    16,497
    امتیاز
    696
    خاطرات عیدم
    بخش دوم =تغییر صدا
    یازدهم فروردین بود که خانواده ی عمه لیلام-عمم شویش دخترش پسرش-اومدن روستا
    ازون طرفم دختر عموهام ایل و تباری ریختن روستا
    و منو زنداداشم تو خونه ی مامان بزرگم در حال پشه پروندن بودیم که پسر عموم-علی-وپسر عمم-عرفان-اومدن دنبال منو معصومه-زنداداشم-
    ماام با اجازه ی مامیم و داشیم باهاشون رفتیم
    تو یه جاده ی گوگولی و نایس راه رفتیم تا رسیدیم به مزرعه عموم-خیلی ناز و فانتزی بود درختای شکوفه زده ی صورتیو سفید و چشمه ی اب توپ-اونجارو تحت تصرف خودمون در اورده بودیم!!!
    والا به خدا؟؟!!
    کل قوم تاتار ریخته بودن اونجا
    (قوم تاتار اعم از_عمو ناصرم زنعموم هما دخترشون هدی با پسر سه سالش میثم -پسر عموم امیر و زنش مهناز که دختر عموم و ابجی معصومه هم میشه و پسرشون مهیار-عمه لیلا شویش محمد و دخترش مهسا و پسرشونم عرفان-وپسرای عمو ناصرم علی و کوچیکتره مهدی)
    یه زیر انداز بزرگ انداخته بودن و همه ی اعمالی که تو سیزده بدر به جا میارن رو هم به عمل اورده بودن
    انگار که یازده بدر گرفته باشن_الکی خوشیم دیگه!! چه میشه کرد؟؟-خلاصه یه تاب بزرگ-خیلی خیلی بزرگ از دوتا درخته بزرگتر-بستیم
    بایه پتو جامونو درست کردیمو دوتا دوتا سوار میشدیمو پسر عموهام هلمون میدادن_بدبختا!!شب از کمر درد نمیتونن بخوابن دیگه!!-بعد از کمی بازی باتوپی که مهدی اورده بود
    اول فوتبال بعدم وسطی بازی کردیم
    که من خیلی فجیح-از فاجعه اونورتر-مهسارو با توپ زدم -بچم بیمارستانی شد!!!-به همین علت از ادامه ی بازی صرف نظر کردیم و بساط تو پ رو جمع کردیم
    زنعمو همام و عمه لیلام یه اش دوغ توپ پخته بودن که با نسیم بهاری و داغ داغ میل شد_جاتون خالی!!!-و بعد شروع کردیم به اتیش درست کردن و یه چایی دبش دم کردیمو خوردیم -کلا افتاده بودیم رو دور خوردن-بعد عمومو شوهر عمم اتیش درست کردن ماام جوجه هاروسیخ کردیمو امیر پختشونو همراه با قلیونی که عمو محمد-شوهر عمم-درست کرده بود جوجه هارم میل فرمودیم.
    دیگه ساعت از چهار بعداز ظهرم گذشته بود که دیدیم بهتره این یازده بدروجمع کنیم و فقط سه تا بطری و سه تا نمکدون یه چند متر اونورتر گذاشتیم و با تفنگ شکاری عموم-اوه اوه!! ما خطرناکیما؟؟؟-نشونه گیری میکردیم
    علی هم هی میخندید و میگفت به جا خرس نمکدون میزنیم و عصابه باباش-عموی منو-بهم میریخت
    همه یه چیزیرو زدن و -امیر نمکدونو علی هم نمکدونو عمو محمد بطری و عمو ناصرم نمکدونو و اون یکی بطری هرم عرفان زد که فقط بادش خورد به بطریه و افتاد-یه بطری موند که من پرو بازی در اوردم و گفتم
    من باید بزنمش و عمومم میگفت بابات نیستو امانته داداشمیو مامانت میکشتمو اینا
    ولی اخر من بردم وتفنگو دادن به من و منم یه تیر توپ زدم تو بطریه و بطری هم پوکید شونمم باهاش پوکید
    بعد تفنگ بازی رو جمع کردیم

    ادامه دارد...
     

    Mehran Schreiber

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/28
    ارسالی ها
    418
    امتیاز واکنش
    31,712
    امتیاز
    817
    سن
    27

    همه چیز آرام است.


    اطرافیانت کنارت هستند،برای تو هر کاری می کنند.


    جلوی دشمنانت پز می دهی،می دانی تا اطرافیانت هستند،آسیبی به تو نخواهد رسید.


    همه شان با تو رو راست هستند.زندگی خوبی داری


    اما...


    یک آن به خودت می آیی و می بینی که بد جور باخته ای


    دوستانت و دشمنانت هردو یک طرف هستند و تو به تنهایی یک طرف دیگر.


    تمام آنچه واقعی می پنداشتی جلوی چشمانت به تلی از خاکستر تبدیل می شود.


    و آن چیز هایی را که محال می دانستی،جلوی چشمانت رژه می روند.


    مرزی میان دروغ و حقیقت نمی ماند...


    آنچه فکر می کردی راست است،دروغی بیش نیست


    و چیزی حقیقی تراز آنچه قبلا دروغ می پنداشتی نمی یابی.


    آن وقت است که حتی وجود خودت را یک دروغ می بینی.


    شاید تمام آنچه اطرافت است،فقط زاییده ی ذهن تو باشد.


    به اتاقت نگاه می کنی،تمام اشیای بی جان اتاقت تو را به سخره می گیرند.


    می خواهی به سمت آن ها حمله ور شوی اما ناپدید می شوند...


    آرام آرام تمام اطرافت محو می شود،همه جا تاریک می شود،تنها صدای خنده های بلند و اعصاب خورد کن می آید.


    آری!تو از دنیا رو دست خورده ای.دیگر چیزی نیست که بخاطرش زنده باشی،اما حتی مرگ هم به کمکت نمی آید.


    فریاد می کشی،


    با ریختن اولین قطره اشک صدایی می شنوی


    صدایی متفاوت با صدا های و خنده های اطرافت.صدای آرامش بخش که در یک آن آرامش عمیقی تمام وجودت را پر می کند.


    به صدای دقیق تر می شوی،گویی از درون قلبت می آید:به سمت آ،من برای تو از هر کسی مهربان تر هستم.به سمت من آ تا دیگر تنها نباشی،با من باش تا ببینی که آنها نمی توانند کوچکترین آسیبی به تو برسانند.


    لبخند می زنی،لبخندی از عمق جان.از سر جایت بر می خیزی.به سمت صدای خنده فریاد می زنی:من دیگر تنها نیستم!


    ناگهان صدای خنده محو می شود.


    نور سفید و خیره کننده ای همه جا را می پوشاند . . .

     

    Mehran Schreiber

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/28
    ارسالی ها
    418
    امتیاز واکنش
    31,712
    امتیاز
    817
    سن
    27

    می روی...


    لحظه ها به صف می شوند و از مقابلت می گذرند


    و تو همچنان می روی اما می بینی که هنوز سر جایت هستی...


    به جلو قدم بر می داری اما گویی از جایت تکان نخورده ای


    به اطرافت نگاه می کنی


    چقدر همه جا شبیه هم است...


    در این وادی هیچ نشانی از هستی نیست


    انگار هیچ وقت حرکت نکرده ای...


    شاید از روز ازل همینجا ایستاده ای


    با سرعت بیشتری به جلو می روی و شروع به دویدن می کنی،به نفس نفس می افتی،متوقف می شوی


    با ترس و نا امیدی به اطرافت نگاه می کنی


    باز هم همان جای لعنتی


    به یک سمت دیگر می روی


    اما


    باز هم همان جایی


    همه جا در سکوت مطلق است


    سکوتی دلهره آور تر از صدای رعد در تاریکی خیابانی خلوت...


    به بالای سرت نگاه می کنی،آسمان اینجا با در و دیوار هایش کوچکترین فرقی ندارد.


    منتظر مرگ هم نیستی


    میدانی که حتی مرگ از این مکان واهمه دارد


    خسته می شوی،دیگر نای فریاد هم نداری


    تو محکوم شدی به زندگی در این مکان


    زندگی که نه! ماندن و تنها ماندن


    حتی نمی دانی مکانی هست یا نه


    مگر کاری هم از دستت بر می آید؟؟


    تو مجبوری خفه خون بگیری


    آنقدر می مانی تا جزئی از این جا بشوی


    ساکت می شوی و الکی می خندی


    خنده ای تلخ تر از هرچیز تلخ
     
    آخرین ویرایش:

    Mehran Schreiber

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/28
    ارسالی ها
    418
    امتیاز واکنش
    31,712
    امتیاز
    817
    سن
    27

    زمانی را به یاد می آوری که کودکی بیش نبودی


    چقدر همه چیز خوب بود


    تنها دغدغه ات آبنبات و اسباب بازی بود.


    نفهمیدی چه شد،ناگهانی بزرگ شدی


    چرا همه اینقدر تغییر کردند؟؟چه بر سر این جماعت آمد؟


    این مردم که شعار خوب بودن می زنند و در عمل ترسویی بیش نیستند.


    همه برای طرف مقابلشان یک پا قاضی هستند و برای خودشان وکیل!


    نکند پیرزن جادوگر توی قصه ها این بلا را بر سر آنها آورده؟


    همه که خیلی خوب بودند،پس تو میان این جماعت گرگ و شغال چه میکنی؟!


    می خواهی به این وضعیت اعتراض کنی


    ولی تنها جوابی که خواهی شنید این است:


    تو هنوز بچه ای،نمی فهمی!!


    آری!تو نمی فهمی!


    اصلا همان بهتر که نفهمی،فهمیدن دردناک است


    اگر بفهمی دو انتخاب پیش رویت است:


    یا باید از زندگی دست بشویی یا تو هم مثل این ها شوی!


    تو هم کم کم به این وضعیت عادت خواهی کرد.


    تو هم سرد و بی رحم می شوی و به خودت می بالی


    تو هم یک درنده خونخوار میشوی،و اگر کسی در اطرافت بخواهد اعتراض کند،اولین کسی که خاموشش می کند خود تو هستی


    آرزو های یک آدم را از او می گیری و اسمش را می گذاری پختگی!!!


    نه!


    تو بزرگ نشو


    در همان دنیای کودکی بمان


    نفهم!


    آنهایی که فهمیدند به یک باره ساکت شدند


    فهمیدن اصلا چیز خوبی نیست!


    از همه چیز بی خبر باش


    اصلا بیا با همدیگر ترانه های کودکی را زمزمه کنیم
    .
    .
    .


    یه توپ دارم قلقلیه...




     
    آخرین ویرایش:

    Mehran Schreiber

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/28
    ارسالی ها
    418
    امتیاز واکنش
    31,712
    امتیاز
    817
    سن
    27
    شاید جامعه را برای ما اشتباه تعریف کرده اند

    فکر می کنیم جامعه یعنی دیگران

    خیلی سخاوت به خرج دهیم،خانواده و دوستانمان را هم جزو جامعه به حساب می آوریم

    اما خودمان ...

    خودمان که از همه نظر خوب و عالی هستیم!

    خودمان فرزند پیغمبریم...!

    گمان نمی کنم خدا بهتر از ما را آفریده باشد!!!

    هرچه بدی و زشتی هست،مربوط به دیگران است نه به ما

    اگر ما گاهی رفتار تندی داشته باشیم،تقصیر دیگران است

    دیگران ما را مجبور می کنند،آن طور که لیاقتشان است با آنها رفتار کنیم

    نمی دانم کی می خواهند این را بفهمند!

    در بین مقاله های اینترنتی دنبال جمله های ادبی می گردیم برای اصلاح جامعه ..
    .
    شاید یکی از همان دیگران به خودش بیاید

    به هر حال ما این را وظیفه خودمان میدانیم که برای اصلاح جامعه گامی برداریم!

    نمی دانم چرا پذیرفتن تغییر برای دیگران آنقدر سخت است


    شاید از نظر آنها هم جامعه یعنی دیگران!!!
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    158
    بالا