- عضویت
- 2021/03/08
- ارسالی ها
- 47
- امتیاز واکنش
- 83
- امتیاز
- 111
اندک اندک دانههای سياهی بر قلبم نشستند و با هر دانه، حلقهی اشک هم از چشمانم دور میشدند و در آن زمانی که وجودم تيره و تار بود و ديگر نوری نمايان نمیشد، اشک از چشمانم خداحافظی کرده بود؛ اما بغض نه! بغضی که هربار سنگينتر از قبل در گلوی من مینشست و گويی قصد خفه کردنم را داشت!
چشم گشودم؛ چيزی نديدم؛ هيچ چيز در آن مشخص نبود؛ هيچ چيز قابل تشخيص و درک نبود و حال، اين من بودم که در ظلمتی گير افتاده بودم که راه فراری نداشتم.
زندان بود؟ نه! زندان نبود! اما چرا آنقدر تاريک بود؟ چرا قادر به ديدن چيزی نبودم؟ قدم تند کردم برای يافتن راهحلی؛ اما جز تاريکی چيز ديگری نبود و من هم بيشتر و بيشتر در حفره تاريک و ترسناک فرو میرفتم.
در حفرهای که نفس کشيدن در آن غير ممکن بود!
چشم گشودم؛ چيزی نديدم؛ هيچ چيز در آن مشخص نبود؛ هيچ چيز قابل تشخيص و درک نبود و حال، اين من بودم که در ظلمتی گير افتاده بودم که راه فراری نداشتم.
زندان بود؟ نه! زندان نبود! اما چرا آنقدر تاريک بود؟ چرا قادر به ديدن چيزی نبودم؟ قدم تند کردم برای يافتن راهحلی؛ اما جز تاريکی چيز ديگری نبود و من هم بيشتر و بيشتر در حفره تاريک و ترسناک فرو میرفتم.
در حفرهای که نفس کشيدن در آن غير ممکن بود!