دلنوشته کاربران و قلم می رقصد |DENIZ78 کاربر نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Deniz78
  • بازدیدها 476
  • پاسخ ها 26
  • تاریخ شروع

Deniz78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/08
ارسالی ها
114
امتیاز واکنش
818
امتیاز
346
سن
24
شب بود که عموجان پولدارمان تماسی گرفت، و به صرف تشریفات خارجی گونه اشان!، مارا به شب نشینی یلدا، درویلا باغشان دعوت کرد ...
مادر گوشی به دست و پرتاسف خیره به عزیز جان گوشه سالن
"مرسی اقا علی بابت دعوت،...اما همین جا تو خونه خودمون هستیم ...یه تعداد کوچیکی هم بنده های خدا میان شب نشینی خونه ما، اینجوریه که دیگ شرمنده شدیم پیش شما و ...."
مادر ادامه میداد و من فکر.میکردم، حدس زدن جملات پشت گوشی انچنان هم سخت نبود!
عزیز جان را دعوت نکرده بودن ....و حال چندین سال بود که هرسال مادر به حرمت موی سفید مادرشوهرش دست رد به سـ*ـینه جاری و برادر شوهر میزد...
نصف فامیل خانه ما، و نصف دیگر در خانه اعیونی عموجانم، درحال بزم و خوشگذرانی و سلفی و استوری هایی با لبان گشاد شده بودند...!

شب یلدای ما اما ...جور دیگری دلبری میکرد ...اصلا تمام شب یلداها به معنای واقعی کلمه، دلبرند و دل میبرند ...
اما امسال... به قول مادرجانمان رنگ و بوی صمیمیت میداد، ...رنگی از جنس شادی پیرزنی هفتاد ساله، با موهای بافته شده یکدست سفید و صورت کهنسال اما بشاش...

صبح فردایش عمه جان کوچک به نقل از شب خوش گذرانی اش در ان هتل پنج ستاره با امکانات تشریفاتی عمو و زن عمو جان گفتند:میدونی دریا دیشب اصلا خوش نگذشت بهمون...چی بود اخه ...شما چیکارا کردین؟!
لبخند میزنم و تعریف میکنم و دقیق ثانیه ای پس از بدرود عمه جان
امیرمحمد با ان سن هشت ساله اش، نالان به خاطر ازدست دادن ان همه خوشی غر غر میکند:اخه مگه میشه تو اون خونه...بااون وسایل...به ادم بدبگذره؟!عمه هم یه چیزایی میگه ها بعضی اوقات....
بچه بود...و شاید باید به مانند بعد ده سالی را تجربه میکرد تا بفهمد شاد بودن یعنی چه...دراین میان
ما اما طور دیگری بودیم ...

خبری از سفره های سنگ دوزی شده چندصد هزارتومانی اصفهانی; و ان میز بیلیارد که تبدیل به میز یلدا شده بود نبود....
ظرف های نقره و قاشق های المانی
لباس های سنگین و برق دار
کفش های ورنی
نه...ما این هارا نداشتیم
سفره مان چادر شب جهاز عزیز جان بود ...زیبا و رنگی رنگی، که با
باهزار قر و غمزه و مظلوم بازی های دریا گونه ام ...جهاز هفتاد سال پیش عزیز جانم را، به قولی قاپ زدم و چشم دختر عموی شانزده ساله ام را دراوردم ...
روی سفره رنگین کمانیمان، ظرف های گل سرخی مادر چشمک میزدند و تزیین سفره مان لبوهای سرخ و کدوهای شیرین ل**ب بودند و چند خوراکی دیگر...
خلاصه گذشت و میان بلبشوی خنده هایمان ...برق ها خاموش شدند و قلبم از تاریکی درحال گرفتگی دریچه میترال شده بود ...
میان فشار پایین امده ام، برادرم را دیدم با دستانی که رویشان کیک گرد هندوانه ای برایم دلبری میکرد و شمع هجدهی که در حال سوختن بود ...و من باردیگر متـــــ
2764.png
ــــولـــد شدم...
و چه حس خوشی است، درمیان جمع و شلوغی.
درمیان همهمه ادم های سر به هوای اطراف
هنوز باشند کسانی که برای یک دقیقه هم که شده مرا سورپرایز کنند و من هم خودم را به نداستن و ندیدن بزنم از چغلی ای که عموزاده هشت ساله برایم کرده بود...
ان شب چیزهای زیادی فهمیدم ...زیبایی به پول و قدرت و هرچیز دیگری که فکرش را بکنید نیست!
زیبایی در دل های ادم هاست

ادم هایی هرچند ساده، اما با دل های بزرگ به وسعت دریا

ان شب و فردا شب و شب بعدش هم کسی به فکر دختر یلدا نبود...انگار تمام افکار پیش همان خانه اعیونی نچسب گیر کرده بود...جایی میان باغ و ان میزهای تزیین شده و عکس های خیره کننده

میدانی دوست جان؟حتی دلمان هم نگرفت
اتفاقا خوشحال هم شدیم...انشالله همیشه خوش باشند میان پول و ثروت و یادی از ما نکنند
اما یک چیزی را دوستانه.میگویم

ادم ها حفره های زیادی در زندگیشان دارند
این حفره ها پر نمیشوند مگر با بودن در کنار کسانی که دلگرمی ات باشند...
پس بسم الله
مادیات را کنار بگذارید و دمی با معنویات سر کنید
مطمعمن باشید ...
قلب هایمان را که صاف کنیم ...زندگی را به کام خود شاد میکنیم ...
با تاخیری به رنگ پنج روز و پنج شب ...
زادروز تمام دختران و پسران یلدا مبارک
2764.png
 
  • پیشنهادات
  • Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    **تخیلی نویس خوبی نیستم ...اینو واسه یک مسابقه نوشته بودم..بد و خوبشو شما ببخشید

    شب شده بود و منطقه خوبی ها خیلی زود خاموش میشد. منم ترسوترین عضو گروه خوبی ها بودم به جمله دروغین خودم میخندم
    اما با یاد اینکه دیشب از سیاره بدی ها پیغام اومد که من باید از سیارم خارج شم غمگین شدم. اخه من
    نمیدونم از کدوم صفت بوجود اومدم. ..آخ !متاسفم که هنوز توضیحی راجب خودم ندادم من آبادیسم...سنمو نمیدونم اخه تو دنیای ما سن چیز مهمی نیست مهم اینه از چه سیاره ای زاده بشی. مثلا دوستم "میدی" اون از یه سیاره خارجی اومده اون زاده صفت "مهربونیه" تو سیاره ی ما ادمکاش کاری به خارجی یا داخلی بودن ندارن ..اما با زاده های صفت بدی کنار نمیایم ...بیرونشونم نمیکنیم اخه سیاره خوبی ها که فقط واسه ما نیست ...ما ادمکای صفاتیم ...یه عروسک ساز مهربون داریم که مارو میسازه زاده میشیم تا سیاره رو زیبا کنیم ...من اما نمیدونم از چیم ...از کجام
    حالام که نصفه نیمه شبه پرتوها خاموش ...نمیدونم چرا سیارمون با همه خوبی هاش شبا تاریکه تاریکه ...سیاره های دیگ نور کمی دارن اما ...ما کاملا خاموشیم ...کلی از ادمکا دنبال راه چاره ان ...اروم اروم به سمت راست حرکت میکنم که پام به یه سنگ شیطون گیر میکنه و می افتم سرمو که میارم بالا یهو نور زیادی میبینم چشمامو جمع میکنم اخه این همه نور تو سیاره خوبی ها اونم دوازده شب که تمام انرژی ها میره برای ادمکاش تعجب اوره ...دست از ترسیدن برمیدارم
    _شما ها کی هستین ؟ تو سیاره ما مهمون بعد از دوازده شب تعجب اوره
    صدای خنده های نخودی به گوشم میرسه ...نقطه نور های کوچواو جلوم به چپ و راست میرن ... چقدر زیبان ...تمام تنشون بلوری و طلایی ان ...نمیدونم چقدرن هزارتا ...یا بیشتر یکیشون روی بینیم میشینه و بقیشون گوشه کنار رو زمین ...حالا انگار سیارمون نور گرفته ..اونی که روی بینیمه میگ سلام آبادیس و پشت سرش صدای لطیف و شیرین بقیشون به گوشم میرسه
    _شماها ...اخه اسممو از کجا میدونین
    _ما آبادیسیم
    _یعنی چی؟ ابادیس منم ...شما
    _مگ دنبال صفتت نیستی ؟مگ دلت نمیخواد بدونی توهم زاده یک صفت خوبی؟ ...مگ ندیدی چقدر بهت شک دارن ...همش خوبی ولی اون ادمکای خارج از سیاره هرروز بهت میگن بی صفت ...مگ دیشب گریه نکردی...حالا ما اومدیم ...ازاون بالا تو اسمونا عروسک سازتون مارو فرستاد ...گفت برات بگیم که زاده چی هستی ...
    _ساعت دوازده ...همه جا خاموش میشه تو سیارمون ...چطور ممکنه هنوز روشنایی باشه
    _نه...سیارتون تا وقتی خاموش میشد که آبادیس صفتشو باور نداشت ...سیارتون روشنایی نداشت چون آبادیسش غمگین بود حالا با وجود تو با وجود اون روشنایی درونیت سیارت همیشه روشن میمونه
    _اوه...باورم نمیشه
    از تعجب و شادی زیاد نمیفهمم کی اشکام روی صورتم جاری میشه
    اشک هام رو با دستام جمع میکنم ...شگفت زده میشم تمام دونه های اشکم تبدیل به نقطه های نور طلایی شدن
    _گریه کن اما از خوشحالی ...هروقت از خوشحالی گریه کنی نقطه نورا زیاد میشن اما...اگ از ناراحتی گریه کنی نقطه نورات خاموش میشن ...اونوقته که تو میری به سیاره لیاقت و این سیاره با تموم ادمکاش و صفتاش همیشه خاموش میمونن
    نفس عمیقی میکشم و لبخند پرذوقم رو روی لبم پهن میکنم
    _پس من زاده روشنایی ام ...
    _درسته ...تو آبادیسی ...زاده روشنایی
    بعد از اون من ابادیس سیاره خوبی ها بودم ...سیاهی هارو با پرتوهام روشن کردم ...خیلی از صفتارو تغییر دادم اخه میخواستم سیارمونو خوبه خوب کنم ...به صفت بد ذاتی یاد دادم خوش ذاتی چطوریه ...دست صفت عجولی رو گرفتم و تو دست مامانش دادم ... صفت خشم با "میدی" رفیق خوب روزهام دست دوستی داد و برای همیشه مهربون شد ...صفت دروغگویی رو توی کلاس های "صادقانه سخن "گفتن ثبت نام کردم ...و برای صفت دورویی معلم خصوصی گرفتم تا هردوروش رو پر از زیبایی کنم
    با تمام این ها ...هرروز که سیارمون خوب و خوشگل تر میشه قطره های اشکم از شعف روی صورتم سرازیر میشه و صدای شیرینی زیر گوشم ل**ب میزنه
    _تو ابادیسی ...زاده روشنایی

    پ.ن:آبادیس به معنای روشنایی
    میدی:MATEY کلمه انگلیسی به معنای مهربانی
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    #طنزطوری
    خب یکمم طنز قاطی ناله های دلم کنم بد نیس
    اینم باید خدمتتون عارض بشم که بعععله
    این دلنوشته بخت برگشته هم برای یه مسابقه بود که قبلا شرکت کرده بودم
    استفاده ابزاری کردم ازش https://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/wink.gif


    رمان هارو که میخونم متوجه واقعیت های زیادی میشم و اصلی ترینشون اینه ک شما هرچی دختر پسر زشت فقیر تو خیابون میبینید فتوشاپن
    میگید چرا؟ خب میگم
    1:تو اکثر رمانا میبینم دختراشون موهای ابشاری دارن ...طلایی...همچین شبیه ابشار نیاگارا بعد من چی ؟موهای اسکاچی مشکی حالا بماند که یه روز یه اقای خوشتیپی بخواد دست بکشه تو موهام باید به اتش نشانی زنگ بزنیم بیاد دست اون اقارو دربیارهhttps://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/at_wits_end.gif
    حالا فک کنید اون اقا ازاین به بعد از دست من فرار نمیکنه؟مسلمه ک فرار میکنه

    2:میرسیم به رنگ چشای خوشکل دختر رومانا
    خب دیدین دیگ حتما دختره چشاش هفت رنگ یه بار سفید یخی یه بار بنفش سیر یه بار سبز چمنی یه بار ابی اسمونی البته به ژن برترم برمیگرده خلاصه هرچی ک هست خیلی خوبه حداقل مث چشای من مشکی نیست که به زور و بلا رفتن زیر نور خورشید یا فرستادن نور چراغ قوه توی چشم به حد کور شدن کمی فقط کمی ینی اندازه یه اپسیلون چشمون روشن تر شه من ذوق کنم اخرشم کور میشیم و ازاون عینک گنده ها باید بزنیمhttps://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/nerd.gif
    3:جونم بگ براتون از بینی های خدادادی عروسکی دختراشون ک نگم البته درسته بینی من هم تاحدودی میشع روش اسم عروسکی گذاشت ام احتمالا اون همع دسته بیل هایی ک من تو خیابون رویت میکنم همه مال مامان بزرگ و پدر بزرک اینجانب هستن اون چسبای سفید بعد عملم اصن ندیدم تا حالا رو بینی کسی
    جان عمه فرحنازمhttps://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/drooling.gif
    4:ل**ب های قرمز و غنچه هم ک دیگ گفتن ندارهhttps://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/kissym.gif
    دوست گلم فقط میگم شما این دهن گشادای زشت اینستا رو میشناسینhttps://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/sick.gif؟همونا ک میخندن غار علی صدر رو میزارن تو جیبشون اونا از کجا میان پس؟
    5:وقتی به جمله ای توی رمان برخورد میکنم ک میگ
    خداروشکر که پوستم خودش همیشه خوشگله نیازی ب هیچ کرمی نداره مژه هامم دومتر ریمل میخوام چیکار و... خب اگ ندارن این لوازم ارایشی ها لوسیونا و کرم پودرو و بسته بسته تجهیزات گریم استخری رو کی میخره؟https://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/straight_face.gifهمع رو عمه فرحنازم میخره؟https://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/waiting.gifتو خیابونم ک تا حالا ندیدم کسی خودش رو با پنکیک اسفالت کنه(جون همون عمه بدبختم)https://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/frustrated.gif
    6:به حق ارایشگاه نرگس خانوم
    دختراشون هم ک تو هزار صفحه رمان ی ارایشگاه نمیرن
    والا ی رفیق داشتم سی روز میشد سی و یک روز ابروهاش میشد ابرو های امام رهبر ریش و سیبیل هاشم عین این یاروهه صدام یزید کافر بود
    بعد اگ شب تو خیابون راه میرفت با داعش اشتباه میگرفتنشhttps://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/nail_biting.gif
    7:دیگ بگذریم از اندام فوق العاده پرفکتشون
    بگذریم از کمر باریک و
    بالا پایین تو پر و
    گودی و کمرو
    اون همه وزن اضافه و سبد سبد چربی زیر پوستی همه شون ...همه همه شون واس عمه فرحناز منهhttps://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/roflym.gif
    8:باهمع اینا یهو یه شوهر پولدار پورش دار و دکتر با دیسیپلین خشن ک کلمه باکلاس لعنتی از دهنش نمیوفته میاد روکار
    اونوقت شوهر چرب و چیل اقدس خانوم و مکانیکی مهین دخت وسلمونی دار فاطی زلزله الکین دیگ
    یا همون اقا فری جینگیل خودمون ک دوچرحه قرمز داره و توکار سنت پیغمبره بچه های مردمو میبرهرناقص میکنه اینا همشون تخیلین
    خواهرانم برادرانم من از شمای نویسنده میترسم اخه این همه توهم رو یکجا زدن جای تعجب و صد در صد جای ترس دارهhttps://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/rolling_eyes.gif

    اگ همه دخترا تو رماناتون موهای اریانا گرند و چشمای شش رنگ و دماغ سلنا گومزو لبای تیلور سویفت دارن به علاوه اندام جنیفر لوپز و قد طرلان پروانه با ی شوهر برد پیت و پدر شوهر بیل گیتس و صد البته بچه های خوشگل و تمیز

    پس این همه دختر زشت ایکبیری با شوهرای زشت تر از خودشون تو خیابون با موتور هوندا و اون بچه دماغویی ک جلو نشست با هر بادی ک میخوره به صورتش اب دماغش پرت میشه رو صورت مادر بدبختش اونا دوربین مخفین؟https://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/waiting.gifنه واقعا میخوام بدونمhttps://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/waiting.gif
    برید از خدا بترسید برید برید منم به حال خودم بزاریدhttps://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/not_worthy.gif
    واس شادی روح رفتگانمم فاتحه بدین بی زحمت
    اگرم دوس دارین واس عمه فرحناز بیچارم دعا کنید سالم و سلامت بمونه;)
    تا درودی دیگر
    خدافظhttps://forum.http://forum.negahdl.com/styles/yahmas/smiles/wave.gif

    پ .ن
    نویسندگان گل همونجور که میدونید این یک متن طنزه منتها من کمی گله هم کردم از بعضی تاکید میکنم بعضی نویسندگان گلمون که کمی توی نوشتن دقت کنن و واقع گرایی رو به خاطره ها پیوند ندن
    امیدوارم از حرف های تو دلی اینجانب ناراحت نشید
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    چشمانم را که باز میکنم،گچ کاری های ماهرانه ی سقف را میبینم.
    چندین سالی میشود، که موقع بیداری ام، فقط دیدنِ سفیدیِ سقف حاصلم میشود! پنجره ی کوچکِ اتاق باز است، و من میتوانم آهنگِ لطیفِ برخوردِ نمِ باران را، به زمین بشنوم. دیشب فرزندانم مهمانِ خانه ی کوچکمان بودند...اما، مثل همیشه نوه هایم را همراهِ خودشان نیاورده بودند. ایرادی نداشت!...شاید برای روحیه ی لطیفشان سنگین باشد، دیدنِ مادربزرگی، که حتی نمیتواند گردنش را تکان بدهد! میان حرف هایشان متوجه مناسبت فردا شدم..."روز عشق"
    و فکر کردم، چه مبارک روزی است ، این روز عشق!
    یارغار دوست داشتنی ام، پذیراییِ مفصلی انجام داد و مثل شب های دیگر درخواب از درد زانویش مینالید ...اما من، کاری نمیتوانستم بکنم...
    فقط برای ارامشش، تا زمانی که به خواب بروم ایت الکرسی را زمزمه میکردم.حال صبح شده است، اما اثری از اویی که همیشه هست نیست...!
    اویی که میدانم خسته است...از وضعیتی، که چندین سال است درگیرش است.صدای باز شدنِ در و بسته شدنش، نشان میدهد امده است...
    قدم هایِ ارام و محکم ...صدایِ تیکه دادنِ عصایِ چوبی به گوشهِ دیوار ...و بعد، تصویرِمردی ۷۱ ساله با موهایِ یکدست سفید است، که جایش را با سفیدیِ سقف عوض میکند ...گلِ سرخی میان دستانش میدرخشد!
    ""_پنجاه سال پیش، یه همچین گلی گرفتم دستمو، یه دونه از اون ژلای کتیرایِ براق زدم به سرم که کُلِّ موهام چسبید به فرقم...عطر بیکَمو هم خالی کردم رو خودم و با دستای لرزون، اومدم سر همون خواربار فروشی، که هرروز صبح میومدی خرید...وقتی گُلِ خیس شده از عرقو زیر چادرت پنهونش کردی، فهمیدم بله!دلِ شمام ...پیشِ برق کَلَمون گیر کرده...
    اینارو گفتم که بگم، طلعتی... همون طلعتی هستی برام
    همونی که جونم براش میرفت و میره...!چه بتونه حرف بزنه ...چه نتونه
    چه بتونه دستامو فشار بده ...چه نتونه ۰ همین که با چشماش نگام کنه...همین که چشماش برام بخنده... واس کل عمرم کافیه!
    روز عشق بود و گل سرخ خاطراتون...بمون واسم طلعت...اگه زودتر بری حلالت نمیکنم""
    او هنوز مرا دوست دارد...هنوز خسته نشده است...هنوز دل نَکَنده است
    بوسه اش که روی پیشانی ام مینشیند، قطره اشکی از دریایِ چشمانم به سمت بالش می غلتد ...و مَردُمَک هایِ براقم لبخند میزنند...



    پ.ن:دوستانم خدمتتون عارض بشم یک سری از نوشته هامو اگر نگاه بفرمایید متوجه میشید دورش گذشته...برای مثال نوشته نامه پاییزی یا همین نوشته روز ولنتاین...خواستم بگم این نوشته های دقیقا متناسب با همون روز های خاص نوشته شدن منتها من کمی دیر به جمع ناول کافه ای ها پیوستم به همین دلیل یکم عقب جلو میشن تایم نوشته هام که شما باید بخشنده و بزرگوار باشید

    Reactions:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    #شخصی_ نوشت

    من دریام...
    یه دریا که بیشتر اوقات آرومه...خیلی اروم
    شاید حتی یک روز، وقتی داره از کتابخونه برمیگرده فقط سنگفرش خیابونو بشمره و سرشم بالا نیاره تا ادمای دورشو ببینه ...مغزش و قلبش فقط درگیر اهنگی باشه که از هنذفریش پخش میشه

    من دریام...
    همون دریا که خیلی وقتا کوتاه اومد...جلوی بدترین حرفایی که میتونست بشنوه فقط یه لبخند زد تا فیصله بخوابه....

    من دریام...
    همون دریایی که تو تنهاییاش ابر شد و بارید اما جلو مادرش خندید تا اونم بخنده ...الکی که نبود ...مادر یعنی عشق ...لبخند مادر یعنی عمر دوباره

    من دریام...
    همونی که یه روز دوستاشو گذاشت و رفت ...بدون هیچ حرف و حدیثی...نخواست حرمت بشکنه...نخواست کاری کنه که دیگه نشه هیچ کاریش کرد..پشیمونه اما...راضیه...

    من دریام...
    یه دریا که بیشتر اوقات شلختس و هرروز صبح دربه در دنبال جورابش میگرده...مانتوش چروکه و شلوارش رو خونه مادر بزرگش جا گذاشته....با این حال تاریخ تولد تمام ادم های مهم زندگیشو حفظه....

    من دریام
    همون دریایی که ارومه اما وقتی طوفانی بشه دیگه دست خودش نیست...فقط میریزه بیرون ...هرچی که اون ته مه های دلشه...اما بعدش پشیمون روزگار میشه....

    من دریام...
    اون دریایی که گاهی اوقات صدای جیغ و دادش تا سر خیابونم میره...
    یه دریا که گاهی جلو تلویزیون با اهنگ غمگین قر میده...یه روزم با اهنگ حامد پهلان اشک میریزه

    من اون دریای ام که خیلی ها پیشم گریه کردن...خیلی ها برام از عمق درداشون گفتن ...اما کسی عمق بی کسی منو نفمید
    من همون دریام...که دردای دلمو فقط خودم دیدم و قلم تو دستم
    اشک ریخته شدمو فقط خودم دیدمو و کاغذ خیسم
    حسمو فقط خودم میدونم و خدای خودم

    من دریام...
    همون دریایی که خیلی وقته فراموش شده ...تو ذهن کسایی که هنوز ملکه ذهنشن

    اما من هرچی ام که باشم یه دریام...
    لیلی فرهاد و شیرین خسرو و سیمین نادرو و ....هیچکس دیگه ای نیستم ...
    من تنهام...یه دریا که حتی افتابم دیگه براش دلبری نمیکنه...
    صخره های ساحلم دیگه بغلش نمیکنن
    به جاش تا دلت بخواد موج میزنه...سختی هارو موج میزنه....غمگینی هارو موج میزنه...تلخی هارو موج میزنه
    اما چ کسی باورش میکنه؟
    وقتی همه مردم عاشق موج های ساحلن...با دیدن دریای طوفانی و مواج لـ*ـذت میبرن!
    امواج بی کسی هاشو کی باور میکنه؟ هیچکس



    من دریام...
    با همه اینا خودمو دوس دارم
    عاشق خودم..
    اما...شما مثل دریا نباشید! مثل دریا بودن خیلی سخته...
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    دوستانم این دلنوشته ام رو هم دقیق قردای روز بزرگداشت فرشته های زمینی" مادران" نوشتم ...)

    من فقط کمی مامانی هستم...
    فقط کمی دلم میگیرد اگر یکروز مادرم نخندد
    چشم کسی را که چپ به مادرجانمان نگاه کند را با ناخن های کوتاهم درمیاورم
    من نمیدانم بچه ننه یا مامانی یعنی چه ...اما هرشب فکر میکنم اگر دانشگاهم راه دوری باشد چطور تاب بیاورم دور بودن از مادر را؟
    مادری که نگران است ...
    نگران کنکورم...نگران خستگی هایم..
    نگران شوهری که هرشب از درد زانو و کمر مینالد
    نگران مشکلات خاله ها و زن دایی ام
    نگران برادرش که به واسطه زن مهربانش چند ماهی است به او سر نزده است!
    نگران برادر کوچکم و سربازی لامصبش...
    حال عاشق شدن برادر بزرگم را فاکتور میگیریم!
    نمیدانم چطور میشود این حجم از امنیت را هضم کرد...
    نمیدانم مادرانه هایش را چطور جبران کنم ...
    نمیدانم ایا من هم میتوانم روزی مثل او که مادر یک دریاست...من هم مادر یک ماهی کوچولوی زیبا بشوم؟
    نمیدانم حتی دختر خوبی برایش بوده ام؟
    فقط میدانم من مادر را دوست دارم...انقدر زیاد که روزی قید رشته مورد علاقه ام را بزنم
    انقدر شدید که بزنم زیر گوش زندایی عفریته و بگویم بس کن زن...بسه هرچی فتنه کردی و ما چیزی نگفیم
    انقدر حاد که شاید حتی روزی مرد رویاهایم را هم به یک لبخند مادر بفروشم...
    انقدر بی معرفت که اورا از خداهم بیشتر دوس دارم؟به نظرتان کفر است؟نمیدانم شاید


    مادر...مادر...مادر...
    چهار حرفی دوست داشتنی ام ...خیلی دوستت دارم

    ارزو دارم رو لبای همه مامانا لبخند شادی و سلامتی باشه

    #با تاخیر روز فرشته های زمینی، روز مادر مبارک
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    مروز حدودای چهار ونیم پنج بود که داشتم تو خیابون و بارون رحمت قدم میزدم و شاد بودم ...کلا عشق بارونم
    یهو یه مرد حدودا سی ساله که حس کردم از نظر صحبت کردن مشکل داره به ذرت مکزیکی تو دستم اشاره کرد و به هرصورتی که بود ازم پرسید از کجا خریدمش ؟
    اشاره کردم به اونور خیابون و خودمم زیر یک الاچیق همونجا نشستم تا هم بارون بند بیاد هم ذرتمو تموم کنم ...نا خود اگاه چشمم خورد به همون مرد ...هنوز داشت توضیح میداد برای صاحب ذرت... بعد پنج دقیقه دیدم اقاهه جلوم سبز شد ...اشاره کرد به جزوه های مشخص توی کیفم و یک خودکار ...وقتی بهش دادم اروم رو صندلی روبه روم نشست و به دقیقه نکشید که کاغذ رو دوباره بهم برگردوند ...
    روش با خط زیبایی نوشته بود ..."عذر میخوام خانوم مزاحم شما شدم ...راستش اون اقا متوجه منظور من نشدن ...میشه خواهش کنم شما در حقم یه لطفی کنید و یک ذرت برام بخرین؟"
    دلم گرفت از بی زبونیش ...لبخندی زدم و با گرفتن مبلغی که به سمتم گرفته بود رفتم تا واسش یه ذرت بخرم
    به طرف صاحبش که رسیدم نزاشت صحبت کنم:
    _اون دیوونه مزاحم شما هم شده بود؟
    _نه اقا مزاحم چیه
    با تعجب داشتم به مرد خوش پوشی که ذرت میریخت نگاه میکردم
    _باید بیان جمع کنن اینارو ...چیه اخه ااا ....ا.وو....وو... یه کلمه حرف نمیتونست بزنه ...تازه ذرت سایز بزرگم میخواست
    _مگه شما متوجه شدین چی میخواستن؟
    _معلومه متوجه شدم ...اما اون اه نداره با ناله سودا کنه ...بااون ریخت و قیافه پولش کجا بود
    تاسف میخورم از ذهنیت مرد به ظاهر متمدن رو به روم... لیوان ذرت رو میگیرم و خیره میشم تو چشمای حق به جانبش
    _کوته فکرا عمر کوتاهی هم دارن ... مراقب باشید اقا
    تعجب کرده اما من خیالم از خودم راحت میشه ...حتی وقتی داشتم از خیابون رد میشدم نگاهشو حس میکردم

    وقتی لیوان رو به اون اقا برگردوندم ...دوباره خم شد و چیزی روی کاغذ نوشت و به طرفم گرفت
    _"من ازتون خیلی ممنونم خانوم ...همسرباردارم دو تا الاچیق اونور تر نشسته ...هـ*ـوس کرده بود و نمیدونم چطور باید براش میخریدم اگه شما نبودید ...امیدوارم هرچی در بسته تو زندگی دارین باز بشه خانوم ..."
    مرد که رفت نیش اشکو تو چشمام حس کردم ...
    اما وقتی لبخند خانومشو دیدم و سری که برای تشکر واسم تکون داد ...میون دریای چشمام لبخند نرمی رو صورتم کشیده شد


    پ.ن بعضی وقتا ادما بی رحم میشن ...اون قدری که شاید فکر نمیکنن یه روزی قراره پاسخگو باشند ...


     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    اینم واسه یه مسابقه خوشگل دیگه بود ....ی مسابقه که جمله اولشن این بود: موضوع غم انگیز در خصوص زندگی، کوتاه بودن ان نیست بلکه غم انگیز ان است..........بعدش باید تو تعداد خطوط محدود ادامه میدادیمش که دوستان دوسش داشتن ... و رتبه یکو اوردم....اینجا واستون میزارمش...امیدوارم شماهم دوسش داشته باشید


    موضوع غم انگیز در خصوص زندگی، کوتاه بودن ان نیست بلکه غم انگیز ان است که ان دوروزش را هم زندگی نمیکنیم.! ما قربانیان خواسته های اطرافیان خود هستیم
    کودکیمان با تمام خنده ها و گریه هامان میگذرد، و ما تبدیل میشویم، به سال اولی هایی، که با گلی میان دستانمان و مغنعه های کج و کوله ، اول صف ایستاده ایم و یک صدا شعر "معلم عزیزم،بیا تورا ببوسم..."را زمزمه میکنیم.
    دفتر زندگی که ورق میخورد، نوجوانانی شده ایم پراز غرور...عده ای نگران برای موهای سیم تلفنی مان و عده ای دیگر، نگران کرک های پشت لبمان، که هرروز خدا حسرت نابودی ان شیوید های زشت را داریم.
    قصه زندگی که به اواسطش میرسد ...کارنامه سال اول دبیرستان دستمان است، با معدل شانزده اخم مادر را میبینیم وزمزمه رشته تجربی زیر زبانش را، انوقت فکر میکنیم به نقاشی های رو برگه که در کمد خاک میخورند...دوکلمه حرف ...دسته پولی روی میز...لبخندی از جنس پیروزی، مایی که تبدیل شده ایم به دانش اموز رشته تجربی! و ارزوهایی که رسیدنشان محال شده است. سال های بعدش از استرس کنکور پدر درآور فقط به سرطان مغز دچار نمیشویم!
    دفتر درس هایمان که بسته میشود..سالنامه جدیدی باز میشود "ازدواج" مادر میبیند ان جوان را، قد بلند، ورزیده ، مرد حقوق دادن روزگار، وکیل اینده......اما مادر نمیبیند دیگری
    را...گیتاری زیر دستانش و ترانه ای که شب قبل زیر درخت توت به دور از چشم های حسود تقدیممان کرده بود:"قصه عشقی که میگن عشق لیلا و مجنونه..."مادر نمیبیند قلب های میان چشمانمان راو دلی که برایش رفت! تورسفید عروسی که بالا میرود...تو میمانی و بی قانونی های شب هایت و مردی که فقط مادرت اورا دیده و پسندیده است
    به خودت که می ایی پیجربیمارستان به بخش جراحی پیجت میکند، سیاه قلمت را رها میکنی و به سمت اتاق عمل میدوی. شب همسرت از پرونده وکالت جدیدش حرف میزند و تو خیره به خواننده جوان تلویزیون، که حال انگار شکسته تر شده است. صدایش را میشنوی...ترانه جدیدی را ساخته است...نامش، نام توست...نفس لرزانی میکشی و تلویزیون را خاموش میکنی. همسرت درنگاهت خیره میشود تا بداند برای چه ان صدای زیبارا، که روزی به دور از چشم همه زیر گوشت ترانه میخواند را خفه کردی...انوقت تو هستی که لبخند بی احساس بزرگی روی لبانت میکشانی و خیره در نگاه پرسوالش زمزمه میکنی:چون میخواستم بهت بگم داری بابا میشی...


    زندگی گر برود یا نرود حرفی نیست ...ما در این میکده ناچار به مخمور شدنیم
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    وله ی ورزشیمو روی دوشم میندازم و از مغازه میام بیرون...اونقدر پیاده رو ها شلوغه که مسیر ده دقیقه ای رو نیم ساعته طی کردم...
    ادم ها توی چشمم بزرگ میشن
    خانمی که داره از دست فروش برای بچش لباس میخره...
    اقایی که بساط سفره هفت سیناشو پخش کرده و رو به مشتریش میگه:نه خانم تخفیف ندارن
    دوتا پیرمرد در حال خریدن ماهی عید و احتمالا دوتا پیرزنی که جلوی پارچه فروشی واستادن خانوماشونن...
    از جلوی طلا فروشی که رد میشم لیلی و مجنون دست تو دست میبینم ...لبخند دخترک از ته دله
    سرمو پایین میندازم و هنذفری رو تو گوشم میزارم
    امروز اولین روزی بود که فهمیدم سال داره نو میشه...
    ننه سرمای بچگی هام داره مسافرت 9 ماهشو شروع میکنه...و بهار خانم نازدار چند روز دیگه میرسه به شهر...
    نفس عمیقی میکشم...از کی دیگه نفهمیدم عیدا رو؟؟
    شاید از وقتی که پدر از بینمون رفت...یا وقتی مادر زانو درداش شروع شد ....
    شاید از وقتی که کار تو زیتون فروشی کفاف خرج لباس عید خواهرامو نمیداد...
    نمیدونم...شاید دقیقا از وقتی شروع شد که فهمیدم...شدم به بت برای خواهرام و مادرم...
    مجسمه این بت از طلا نیست...فقط یه گلدونه که چندین بار شکسته اما باز تیکه هاشو بهم چسبوند...اخه نمیخواست گل هاش پژمرده بشن
    شایدم نخواست بعد شکستنش گل هاشو تو یه گلدون دیگه بکارن!
    از جلوی روسری فروشی که رد میشم چشم میخوره به شالی که زهرا چند وقته ازش خوشش اومده اما قیمتش ....
    سرمو به سمت آسمون بلند میکنم و چشم میدوزم به ابر های سفید و خاکستری...قطره درشت بارونی روی بینیم میچکه...بارون رحمت...
    ...اسمونم دلش گرفته...شایدم اون بالا بالا ها....خدای اسمون گریش گرفته ...
    لبخندی میزنم و قطره اشکی از چشمانم جاری میشود...نام الله در ذهنم تکرار میشود و من دراین سال ها برای چندمین بار از خودم ناامید میشوم...
    چطور فراموش کرده بودم صفت رحمان خدارا؟خدایی که در این سال ها همراهم بوده است....
    چطور فراموش کرده بودم ناامیدی یعنی کفر...کفر به نبود خدایی از رگ گردن نزدیک تر...خدای میان اسمان ها و میان دل هامان ...خدایی رحمان.
    (ز رحمت پروردگارشان مایوس نمیشوند، مگر گمراهان «وَمَنْ یقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ» حجر/56.)


    پ.ن:نزدیک عید و نخواستم غمگین بنویسم اما این داستان به هیچ وجه از تخیلات ذهنی خودم نبوده و شرح حال یکی از دوستان مجازیم بوده...سامان...پسر نوزده ساله ای که داره خرج مادر و خواهرای دوقلوی شونزده سالشو میده...درد و دلاشو که میشنیدم حس کردم با نوشتن از دردهاش میشه در حد نوک سوزن باهاش سهیم شیم...من سامانو میشناسم...کلی ادم شبیه سامان هستند که نمیشناسمشون...این متن رو با احترام به غیور مردان و غیور دخترانی که سرپرست خانوادشون شدند تقدیم میکنم
    ایه مقدس کتاب اسمونی ، قران رو برای هرکسی که ناامید شده نوشتم...بدونید ناامیدی در وهله اول انکار وجود خدا و قدرت هایش است و در مرتبه دوم شامل یاس وجودی انسان میشود..امیدوارم در سال جدید هیچکس ناامید نباشد...
    icon12.gif
    icon12.gif
     

    Deniz78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/08
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    818
    امتیاز
    346
    سن
    24
    ساعت دقیق نه و یک دقیقه است ...دارم به پارک جلوی خونمون نگاه میکنم ...همون پارکی که تک تک قدم هامونو تو خودش حس کرده
    از پنجره بزرگ اتاقم که همیشه میگفتی باید یه پرده زخیم بزنی
    میگفتم نه دلم میگیره
    میگفتی زنم ک بشی میبرمت یه جای خارج از شهر خونه میگیرم هیچ بنی بشری نباشه ببینتتف

    یادته اون موقع ها دزدکی میزدم بیرون
    هوا هنوز تاریک بود ...میرفتیم تو اون پارکه
    اسمش دلها بود ...گیتارتو میزاشتی رو پاهات برام
    دریادریا میخوندی ...مردم جمع میشدن ...اونوقت دیگ اسممو جار نمیزدی ...برام لیلی مجنون میخوندی
    میزدی و من با عشق نگات میکردم
    دستامو میگرفتی و برام از ارزوهات میگفتی
    هوا که روشن میشد بدو بدو بر میگشتیم
    میدوییدیم تو خیابونا تا من زودتر برسم خونه
    اون بو*س*ه های شرین هول هولیمون که گوشت میشد و میچسبید به تنمون الان کجاست ؟
    میزدی و من روز بعدش تو خماری بودم
    زیست میخوندم و اناتومی ل**ب هات جلو چشمام بود
    تست قرابت معنایی میزدم و شعر هایی از صائب که برام میخوندی تو ذهنم بود
    ما عشق داشتیم انگار دنیا عشق داشت
    ما.باهم بودیم تمام دنیارو باهم میدیدیم
    حالا اما ده سال گذشته
    من شدم خانم پرستاری که هرروز کلی پرونده رو سرش ریخته
    تو شدی سلطان قلب ها که صدات رو از هر دستگاه موسیقی میشه شنید
    عکست رو نصف بیلبورد های شهر هست
    اما ...دیگ باهم نیستیم
    خیلی وقته اون کتونی های اهداییت رو نمیپوشم
    الان کفش های پاشنه دار میبوشم ...به قول بابام خانومی شدم واسه خودم ...به کسی نگو ولی هنوز اون کتونی با پرچم های مختلف روشو که خودت داشتی و واس منم خریدی دارم ...قایمشون کردم ...
    توهم اما... دیگ اون گیتار کهنه رو نداری....میدونی که کدومو میگم ؟همون چوبی شکسته هه که ریتم جیغ سیم هاشم اهنگ اسمم بود!
    بعد ده سال چقدر هممون تغییر کردیم
    خونم رو عوض کردم اومدم رو به روی همون پارک دلها
    هرروز صبح بیدار میشم تا روشن شدن هوا نگاه میکنم به پارک خلوت که هیچ کس غیر عمورفتگری توش نیست
    کی پارک دلها تونست خلوت بشه از دل های عاشق؟
    آخ یادم رفت یگم ....دیگ خلوت نیست
    چند روزی هست یه دختر پسر میبینم
    پسره وقتی وارد پارک میشه میشینه رو اون چمنای خیس...سازدهنیشو میزاره رو لبش و برای دختره میزنه ...نمیدونم چه اهنگی اما ذوق دخترک بهم میفهمونه اهنگ فوق العاده ایه
    دختره با شوق خیره میشه به پسره
    دلم میسوزه برای ده سال بعدشون...واس تنهاییاشون...واس تظاهراشون...
    کاش اونا مثل ما دست از عشق نکشن
    کاش پارک دلها ده سال دیگ هم دست تو دست هم ببینتشون
    واس ما ک نشد اما
    کاش واسه اونا پارک دلها ...تا ابد پارک دلهاشون بمونه
    icon12.gif
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا