- عضویت
- 2018/09/08
- ارسالی ها
- 114
- امتیاز واکنش
- 818
- امتیاز
- 346
- سن
- 24
شب بود که عموجان پولدارمان تماسی گرفت، و به صرف تشریفات خارجی گونه اشان!، مارا به شب نشینی یلدا، درویلا باغشان دعوت کرد ...
مادر گوشی به دست و پرتاسف خیره به عزیز جان گوشه سالن
"مرسی اقا علی بابت دعوت،...اما همین جا تو خونه خودمون هستیم ...یه تعداد کوچیکی هم بنده های خدا میان شب نشینی خونه ما، اینجوریه که دیگ شرمنده شدیم پیش شما و ...."
مادر ادامه میداد و من فکر.میکردم، حدس زدن جملات پشت گوشی انچنان هم سخت نبود!
عزیز جان را دعوت نکرده بودن ....و حال چندین سال بود که هرسال مادر به حرمت موی سفید مادرشوهرش دست رد به سـ*ـینه جاری و برادر شوهر میزد...
نصف فامیل خانه ما، و نصف دیگر در خانه اعیونی عموجانم، درحال بزم و خوشگذرانی و سلفی و استوری هایی با لبان گشاد شده بودند...!
شب یلدای ما اما ...جور دیگری دلبری میکرد ...اصلا تمام شب یلداها به معنای واقعی کلمه، دلبرند و دل میبرند ...
اما امسال... به قول مادرجانمان رنگ و بوی صمیمیت میداد، ...رنگی از جنس شادی پیرزنی هفتاد ساله، با موهای بافته شده یکدست سفید و صورت کهنسال اما بشاش...
صبح فردایش عمه جان کوچک به نقل از شب خوش گذرانی اش در ان هتل پنج ستاره با امکانات تشریفاتی عمو و زن عمو جان گفتند:میدونی دریا دیشب اصلا خوش نگذشت بهمون...چی بود اخه ...شما چیکارا کردین؟!
لبخند میزنم و تعریف میکنم و دقیق ثانیه ای پس از بدرود عمه جان
امیرمحمد با ان سن هشت ساله اش، نالان به خاطر ازدست دادن ان همه خوشی غر غر میکند:اخه مگه میشه تو اون خونه...بااون وسایل...به ادم بدبگذره؟!عمه هم یه چیزایی میگه ها بعضی اوقات....
بچه بود...و شاید باید به مانند بعد ده سالی را تجربه میکرد تا بفهمد شاد بودن یعنی چه...دراین میان
ما اما طور دیگری بودیم ...
خبری از سفره های سنگ دوزی شده چندصد هزارتومانی اصفهانی; و ان میز بیلیارد که تبدیل به میز یلدا شده بود نبود....
ظرف های نقره و قاشق های المانی
لباس های سنگین و برق دار
کفش های ورنی
نه...ما این هارا نداشتیم
سفره مان چادر شب جهاز عزیز جان بود ...زیبا و رنگی رنگی، که با
باهزار قر و غمزه و مظلوم بازی های دریا گونه ام ...جهاز هفتاد سال پیش عزیز جانم را، به قولی قاپ زدم و چشم دختر عموی شانزده ساله ام را دراوردم ...
روی سفره رنگین کمانیمان، ظرف های گل سرخی مادر چشمک میزدند و تزیین سفره مان لبوهای سرخ و کدوهای شیرین ل**ب بودند و چند خوراکی دیگر...
خلاصه گذشت و میان بلبشوی خنده هایمان ...برق ها خاموش شدند و قلبم از تاریکی درحال گرفتگی دریچه میترال شده بود ...
میان فشار پایین امده ام، برادرم را دیدم با دستانی که رویشان کیک گرد هندوانه ای برایم دلبری میکرد و شمع هجدهی که در حال سوختن بود ...و من باردیگر متـــــ
ــــولـــد شدم...
و چه حس خوشی است، درمیان جمع و شلوغی.
درمیان همهمه ادم های سر به هوای اطراف
هنوز باشند کسانی که برای یک دقیقه هم که شده مرا سورپرایز کنند و من هم خودم را به نداستن و ندیدن بزنم از چغلی ای که عموزاده هشت ساله برایم کرده بود...
ان شب چیزهای زیادی فهمیدم ...زیبایی به پول و قدرت و هرچیز دیگری که فکرش را بکنید نیست!
زیبایی در دل های ادم هاست
ادم هایی هرچند ساده، اما با دل های بزرگ به وسعت دریا
ان شب و فردا شب و شب بعدش هم کسی به فکر دختر یلدا نبود...انگار تمام افکار پیش همان خانه اعیونی نچسب گیر کرده بود...جایی میان باغ و ان میزهای تزیین شده و عکس های خیره کننده
میدانی دوست جان؟حتی دلمان هم نگرفت
اتفاقا خوشحال هم شدیم...انشالله همیشه خوش باشند میان پول و ثروت و یادی از ما نکنند
اما یک چیزی را دوستانه.میگویم
ادم ها حفره های زیادی در زندگیشان دارند
این حفره ها پر نمیشوند مگر با بودن در کنار کسانی که دلگرمی ات باشند...
پس بسم الله
مادیات را کنار بگذارید و دمی با معنویات سر کنید
مطمعمن باشید ...
قلب هایمان را که صاف کنیم ...زندگی را به کام خود شاد میکنیم ...
با تاخیری به رنگ پنج روز و پنج شب ...
زادروز تمام دختران و پسران یلدا مبارک
مادر گوشی به دست و پرتاسف خیره به عزیز جان گوشه سالن
"مرسی اقا علی بابت دعوت،...اما همین جا تو خونه خودمون هستیم ...یه تعداد کوچیکی هم بنده های خدا میان شب نشینی خونه ما، اینجوریه که دیگ شرمنده شدیم پیش شما و ...."
مادر ادامه میداد و من فکر.میکردم، حدس زدن جملات پشت گوشی انچنان هم سخت نبود!
عزیز جان را دعوت نکرده بودن ....و حال چندین سال بود که هرسال مادر به حرمت موی سفید مادرشوهرش دست رد به سـ*ـینه جاری و برادر شوهر میزد...
نصف فامیل خانه ما، و نصف دیگر در خانه اعیونی عموجانم، درحال بزم و خوشگذرانی و سلفی و استوری هایی با لبان گشاد شده بودند...!
شب یلدای ما اما ...جور دیگری دلبری میکرد ...اصلا تمام شب یلداها به معنای واقعی کلمه، دلبرند و دل میبرند ...
اما امسال... به قول مادرجانمان رنگ و بوی صمیمیت میداد، ...رنگی از جنس شادی پیرزنی هفتاد ساله، با موهای بافته شده یکدست سفید و صورت کهنسال اما بشاش...
صبح فردایش عمه جان کوچک به نقل از شب خوش گذرانی اش در ان هتل پنج ستاره با امکانات تشریفاتی عمو و زن عمو جان گفتند:میدونی دریا دیشب اصلا خوش نگذشت بهمون...چی بود اخه ...شما چیکارا کردین؟!
لبخند میزنم و تعریف میکنم و دقیق ثانیه ای پس از بدرود عمه جان
امیرمحمد با ان سن هشت ساله اش، نالان به خاطر ازدست دادن ان همه خوشی غر غر میکند:اخه مگه میشه تو اون خونه...بااون وسایل...به ادم بدبگذره؟!عمه هم یه چیزایی میگه ها بعضی اوقات....
بچه بود...و شاید باید به مانند بعد ده سالی را تجربه میکرد تا بفهمد شاد بودن یعنی چه...دراین میان
ما اما طور دیگری بودیم ...
خبری از سفره های سنگ دوزی شده چندصد هزارتومانی اصفهانی; و ان میز بیلیارد که تبدیل به میز یلدا شده بود نبود....
ظرف های نقره و قاشق های المانی
لباس های سنگین و برق دار
کفش های ورنی
نه...ما این هارا نداشتیم
سفره مان چادر شب جهاز عزیز جان بود ...زیبا و رنگی رنگی، که با
باهزار قر و غمزه و مظلوم بازی های دریا گونه ام ...جهاز هفتاد سال پیش عزیز جانم را، به قولی قاپ زدم و چشم دختر عموی شانزده ساله ام را دراوردم ...
روی سفره رنگین کمانیمان، ظرف های گل سرخی مادر چشمک میزدند و تزیین سفره مان لبوهای سرخ و کدوهای شیرین ل**ب بودند و چند خوراکی دیگر...
خلاصه گذشت و میان بلبشوی خنده هایمان ...برق ها خاموش شدند و قلبم از تاریکی درحال گرفتگی دریچه میترال شده بود ...
میان فشار پایین امده ام، برادرم را دیدم با دستانی که رویشان کیک گرد هندوانه ای برایم دلبری میکرد و شمع هجدهی که در حال سوختن بود ...و من باردیگر متـــــ
و چه حس خوشی است، درمیان جمع و شلوغی.
درمیان همهمه ادم های سر به هوای اطراف
هنوز باشند کسانی که برای یک دقیقه هم که شده مرا سورپرایز کنند و من هم خودم را به نداستن و ندیدن بزنم از چغلی ای که عموزاده هشت ساله برایم کرده بود...
ان شب چیزهای زیادی فهمیدم ...زیبایی به پول و قدرت و هرچیز دیگری که فکرش را بکنید نیست!
زیبایی در دل های ادم هاست
ادم هایی هرچند ساده، اما با دل های بزرگ به وسعت دریا
ان شب و فردا شب و شب بعدش هم کسی به فکر دختر یلدا نبود...انگار تمام افکار پیش همان خانه اعیونی نچسب گیر کرده بود...جایی میان باغ و ان میزهای تزیین شده و عکس های خیره کننده
میدانی دوست جان؟حتی دلمان هم نگرفت
اتفاقا خوشحال هم شدیم...انشالله همیشه خوش باشند میان پول و ثروت و یادی از ما نکنند
اما یک چیزی را دوستانه.میگویم
ادم ها حفره های زیادی در زندگیشان دارند
این حفره ها پر نمیشوند مگر با بودن در کنار کسانی که دلگرمی ات باشند...
پس بسم الله
مادیات را کنار بگذارید و دمی با معنویات سر کنید
مطمعمن باشید ...
قلب هایمان را که صاف کنیم ...زندگی را به کام خود شاد میکنیم ...
با تاخیری به رنگ پنج روز و پنج شب ...
زادروز تمام دختران و پسران یلدا مبارک