متون ادبی کهن «کشف المحجوب»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم

قال اللّه، تعالی: «ویُؤْثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةُ (۹/الحشر). ایثار کنند اگرچه بدان حاجتمند باشند.»
و نزول این آیت اندر فقرای صحابه بوده است بر خصوص و حقیقت ایثار آن بود که اندر صحبت، حق صاحب نگاه دارد و نصیب خود اندر نصیب وی فرو گذارد و رنج بر خود نهد از برای راحت صاحب خود؛ «لأنَّ الأیثارَ القیامُ بِمعاوَنَةِ الأغیارِ مَعَ الستِعمالِ ما أَمَرَ الجبّارُ لِرَسُولِهِ المُختارِ، حیثُ قال: خُذِ العَفْوَ و أمُرْ بالعُرفِ و أعْرِضْ عَنِ الجاهِلینَ (۱۹۹/الاعراف).»
و این مشرح‌تر اندر باب آداب الصحبة بیاید.
اما مراد این‌جا ایثار است و آن بر دو گونه باشد: یکی در صحبت، چنین که ذکرش گذشت و دیگر اندر محبت و اندر ایثار حق صاحب نوعی از رنج و کلفت است؛ اما اندر ایثار حق دوست همه رَوْح و راحت است.
و اندر حکایات مشهور است که: چون غلام الخلیل با این طایفه عداوت خود ظاهر کرد و با هر یک دیگرگونه خصومتی پیش گرفت، نوری و رقام و بوحمزه را بگرفتند و به دارالخلافه بردند. غلام الخلیل گفت: «این قومی‌اند که از زنادقه‌اند. اگر امیرالمؤمنین به کشتن ایشان فرمان دهد اصل زنادقه متلاشی شود؛ که سر همه این گروه‌اند و اگر این خیر بر دست وی برآید، من او را ضامنم به مزدی بزرگ.» خلیفه در وقت بفرمود که گردن‌های ایشان بزنند. سیاف بیامد و آن هر سه را دست بر بست. چون قصد قتل رقام کرد، نوری برخاست و به جایگاه رقام بر دستگاه سیاف بنشست، به طربی و طوعی تمام. مردمان عجب داشتند.
سیاف گفت: «ای جوانمرد، این شمشیر چنان چیزی مرغوب نیست که بدین رغبت پیش این آیند که تو آمدی، و هنوز نوبت به تو نرسیده است.»
گفت: «آری، طریقت من مبنی بر ایثار است، و عزیزترین چیزها زندگانی است. می‌خواهم تا این نفسی چند اندر کار این برادران کنم؛ که یک نفس دنیا بر من دوست‌تر از هزار سال آخرت است؛ از آن‌چه این سرای خدمت است و آن سرای قربت است، و قربت به خدمت یابند.»
این سخن، صاحب برید برگرفت و به خلیفه رفت و گفت. خلیفه از رقت طبع و دقت سخن وی اندر چنان حال متعجب شد و کس فرستاد که: «اندر امر ایشان توقف کنید.» و قاضی القضات عباس بن علی بود، حوالت حال ایشان بدو کرد. وی هر سه را به خانه برد و آن‌چه پرسید از احکام شریعت و حقیقت، ایشان را اندر آن تمام یافت و از غفلت خود اندر حق ایشان تشویر خورد. آنگاه نوری گفت: «ایها القاضی، این همه پرسیدی و هنوز هیچ نپرسیدی؛ که خداوند را مردان‌اند که قیامشان بدوست و قعودشان بدو و نطق و حرکت و سکون جمله بدو، زنده‌اند و پاینده به مشاهدت او. اگر یک لحظه مشاهدت حق از ایشان گسسته شود، خروش از ایشان برآید.» قاضی متعجب شد اندر دقت کلام و صحت حال ایشان. چیزی نبشت به خلیفه که: «اگر این‌ها ملحداند من گواهی دهم و حکم کنم که بر روی زمین موحد نیست.» خلیفه مر ایشان را بخواند و گفت: «حاجت خواهید.» گفتند: «ما را به تو حاجت آن است که ما را فراموش کنی. نه به قبول خود ما را مقرب دانی، و نه به هجر مطرود؛ که هجر تو ما را چون قبول توست و قبول تو چون هجر.» خلیفه بگریست و به کرامت ایشان را بازگردانید.
و از نافع روایت آرند که گتف: ابن عمر را ماهی آرزو کرد، و اندر همه شهر طلب کردند، نیافتند. من از پس چندین روی بیافتم، بفرمودم تا بریان کردند و بر گرده‌ای پیش وی بردم. اثر شادی، اندر حال بیماری اندر روی وی، به آوردن آن ماهی دیدم. در حال سائلی بر در آمد، بفرمود که: «بدان سائل دهید.» غلام گفت: «ای سید، چندین روز این می‌خواستی، اکنون چرا می‌دهی؟ ما به جای این مر سائل را لطفی دیگر کنیم.» گفت: «ای غلام، خوردن این بر من حرام است؛که این را از دل بیرون کرده‌‌ام بدان خبر که از رسول صلی اللّه علیه شنیده‌ام. قوله، علیه السّلام: «ایُّمَا امْرِیٍ یَشْتَهی شَهْوةً فَرَدَّ شَهْوَتَه و آثَرَ عَلی نَفْسِه، غُفِرَلَهُ. آن که آرزو کند وی را چیزی از شهوات، آنگاه بیابد، دست از آن باز دارد و دیگری را بدان از خود اولی تر بیند لامحاله خداوند او را بیامرزد.»
و در حکایات یافتم که: ده کس از درویشان به بادیه فرو رفتند. از راه منقطع شدند و تشنگی مر ایشان را دریافت، و با ایشان یک شربت آب بود. بر یک‌دیگر ایثار می‌کردند و کس نخورد تا همه از دنیا به تشنگی بشدند، به‌جز یک کس وی گفت: «چون من دیدیم که همه رفتند،من آب بخوردم و به قوت آن باز به راه آمدم.» یکی وی را گفت: «اگر نخوردی بهتر بودی.» گفت: «یا هذا! شریعت چنین دانسته‌ای؟‌ که اگر نخوردمی قاتل نفس خود بودمی، و مأخوذ بدان.» گفت: «پس ایشان قاتل نفوس خود بوده باشند؟» گفتا: «نه؛ از آن که از ایشان یکی می‌نخورد تا آن دیگر خورَد. چون جمله اندر موافقت فرو شدند من بماندم و آب لامحاله بر من واجب شد شرعی که آن آب بیاید خورد.»
و چون امیرالمؤمنین علی کرَّمَ اللّه وَجْهَه بر بستر پیغمبر علیه السّلام بخفت، و پیغمبر با ابوبکررضی اللّه عنه از مکه بیرون آمدن و به غار اندر آمدند و آن شب کفار قصد کشتن پیغمبر علیه السّلام داشتند، خداوند تعالی جبرئیل و میکائیل را گفت: «من میان شما برادری دادم و یکی را زندگانی درازتر از دیگری گردانیدم. کیست از شما دو که ایثار کند مر برادر خود را بر خود به زندگانی و مرگ را اختیار کند؟» هر دو مر خود را زندگانی اختیار کردند. خداوند تعالی با جبرئیل و میکائیل گفت: «شرف علی بدیدید و فضلش بر خود که میان وی و از آنِ رسول خود برادری دادم. وی قتل و مرگ خود اختیار کرد و بر جای وی بخفت و جان فدای پیغمبر علیه السّلام کرد و زندگانی بر وی ایثار کرد، هر دو اکنون به زمین روید و یکی بر پایان وی نشست. جبرئیل گفت: «بخٍّ بخٍّ، مَنْ مِثْلُکَ یَا ابنَ أبی طالبِ؟ لِأنَّ اللّه تعالی یُباهی بِکَ عَلی مَلائِکَته. کیست چون تو،ای پسر بوطالب که خداوند تعالی می به تو مباهات کند بر همه ملائکه، و تو اندر خواب خوش خفته؟» آنگه آیت آمد اندر شأن وی، قوله تعالی: «و مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْری نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرضاتِ اللّهِ و اللّهُ رَؤُوفٌ بِالْعِبادِ (۲۰۷/البقره).»
چون به محنت اُحُد خداوند تعالی مؤمنان را آزموده گردانید، زنی گوید از صالحات انصار که: من بیرون آمدم با شربتی آب تا به کسی از آنِ خود دهم. اندر حربگاه یکی را دیدم از کرام صحابه، مجروح افتاده و نفس می‌شمرد به من اشارت کرد که: «از آن آب به من ده.» من آب بدو دادم. مجروحی دیگر آواز داد که: «به من ده.» وی آب نخورد و مرا بدو اشارت کرد. چون بدو بردم، دیگری آواز داد. وی نخورد و مرا گفت: «بدو بر.» همچنین تا هفت کس. چون هفتم خواست که آب از من بستاند جان بداد. بازگشتم گفتم دیگری را دهم. هوشش رفته بود تا هر هفت درگذشتند. آنگاه آیت آمد، قوله تعالی: «و یُؤثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ (۹/الحشر).»
اندر بنی اسرائیل عابدی بود که چهارصد سال عبادت کرده بود. روزی گفت: «بارخدایا، اگر این کوه‌ها نبودی و نیافریدی، رفتن و سیاحت کردن بر بندگان تو آسان‌تر بودی.» به یکی از پیغمبران زمانه فرمان آمد که: «مر آن عابد را بگوی که: تو را بر تصرف کردن اندر ملک ما چه کار است؟ اکنون که تصرف کردی نامت از دیوان سعیدان پاک کردیم و اندر دیوان اشقیا ثبت کرد.» عابد را طربی اندر دل پدیدار آمد و سجدهٔ شکر کرد مر خداوند را، عزّ و جلّ. پیغمبر وقت گفت: «ای شیخ، بر شقاوت شکر واجب نشود.» وی گفت: «شکر من بر شقاوت از آن است که باری نام من اندر دیوان است. اما حاجتی دارم، ای پیغمبر به خدای.» گفتا: «بگوی،تا باز گویم.» گفتا: «بگوی مر خداوند را تعالی و تقدس که مرا به دوزخ فرست و تن من چندانی گردان که همه جای عاصیان موحد بگیرم تا ایشان جمله به بهشت روند.» پس فرمان آمد: «بگوی مر آن بنده را که این امتحان نه اهانت تو بود؛که این جلوه کردن تو بود بر سر خلایق، و به قیامت، تو و آن که تو شفاعت کنی اندر بهشت باشید.»
و من از احمد حمادی سرخسی پرسیدم که: «ابتدای توبهٔ تو چگونه بود؟» گفت: «وقتی من از سرخس برفتم و به بیابان فرو شدم بر سر اشتران خود و آن‌جا مدتی ببودم و پیوسته من دوست داشتمی که گرسنه بودمی و نصیب خود به دیگری دادمی، و قول خدای عزّ و جلّ «ویُؤثِرونَ علی أنفسهم (۹/الحشر)» در پیش خاطر من تازه بودی، و بدین طایفه اعتقادی داشتم. روزی شیری گرسنه از بیابان برآمد و اشتری از آنِ من بشکست و بر سر بالایی شد و بانگی بکرد تا هر چه اندر آن نزدیکی سباعی بود بانگ وی بشنیدند، بر وی جمع شدند. وی بیامد و اشتر را بر درید و هیچ نخورد و باز بر سر بالا شد. آن سباع، از گرگ و شگال و روباه و مثلهم، همه از آن خوردن گرفتند و وی می‌بود تا همه بازگشتند. آنگاه قصد کرد تا لخـ*ـتی بخورد روباهی لنگ از دور پدیدار شد. شیر بازگشت تا آن روباه لنگ چندان که بایست بخورد و بازگشت. آنگاه شیر بازآمد و لخـ*ـتی از آن بخورد، و من از دور نظاره می‌کردم. چون بازگشت به زبانی فصیح مرا گفت: «یا احمد، ایثار بر لقمه کار سگان است، مردان جان و زندگانی ایثار کنند.» چون این برهان بدیدم، دست از کل اشغال بداشتم. ابتدای توبهٔ من آن بود.»
و جعفر خُلدی رضی اللّه عنه گوید: روزی ابوالحسن نوری رحمه اللّه و رَضِیَ عنه اندر خلوت مناجات می‌کرد. من برفتم تا مناجات وی را گوش دارم، چنان‌که وی نداند؛ که سخت فصیح و لَبِق می‌بود. گفت: «بارخدایا، اهل دوزخ را عذاب کنی و جمله آفریدگان تواند و به علم و قدرت و ارادت قدیم تواند. اگر ناچار دوزخ را از مردم پر خواهی، قادری بر آن که به من دوزخ و طبقات آن پر گردانی، و مر ایشان را به بهشت فرستی.» جعفر گفت: «من در امر وی متحیر شدم. به خواب دیدم که آینده‌ای بیامدی و گفتی خداوند تعالی گفت: ابوالحسن را بگوی ما تو را بدان تعظیم و شفقت تو بخشیدیم که به ما و بندگان ماست.»
و وی را نوری بدان خواندندی که اندر خانهٔ تاریک چون سخن گفتی، به نور باطنش خانه روشن شدی، و به نور حق اسرار مریدان بدانستی؛ تا جنید گفت ورا: «ابوالحسن جاسوس القلوب است.»
این است تخصیص مذهب وی،و این اصلی قوی است و امر مُعظم به نزدیک اهل بصیرت. و بر آدمی هیچ چیز از بذل روح سخت‌تر نیست و دست بداشتنِ محبوب خود و خداوند تعالی کلید همه نیکویی‌ها مر بذل محبوب خود را گردانیده است؛ لقوله، تعالی: «لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّی تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ (۹۲/آل عمران).» و چون روح کسی مبذول باشد، مال و منال و خرقه و لقمه را چه خطر باشد؟
و اصل این طریقت این است؛ چنان‌که یکی به نزدیک رُوَیم امد که: «مرا وصیتی کن.» بگفت: «یا بُنیَّ، لیسَ هذَا الأمرُ غَیْرَ بَذْلِ الرُّوحِ إنْ قَدرتَ عَلی ذلک و الّا فَلا تَشْتَغِلْ بِتُرَّهاتِ الصُّوفیّةِ. این امر به‌جز بذل جان نیست اگر توانی و الا به ترهات صوفیان مشغول مشو.»
و هرچه جز این است همه ترهات است، و خداوند جل جلاله گفت، عزّ مِنْ قائلٍ: «وَلاتَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللّهِ أمْواتاً بَل أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ (۱۶۹/آل عمران)»، و قوله تعالی: «وَلاتَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلْ فی سَبیلِ اللّهِ أَمْواتٌ بَل أحیاءٌ (۱۵۴/البقره).»
پس حیات ابدی اندر قربت سرمدی به بذل روح یابند، و ترک نصیب خود اندر فرمان وی و متابعت دوستانش. اما ایثار و اختیار جمله اندر رؤیت تفرقه باشد و اندر عین جمع ایثار، که ترک نصیب است خود اصل نصیب بود و تا روش طالب متعلق به کسب وی بود، همه هلاک وی بود و چون جذب حق ولایتِ خود ظاهر کرد، احوال وی جمله بر هم بشولید، وی را عبارت نماند و روزگارش را اسم نه،تا کسی وی را نامی نهد و یا از وی عبارتی کند و یا چیزی را بدو حوالتی رود؛ چنان‌که شبلی گوید، رحمة اللّه علیه:
غِبْتُ عَنّی فَما اُحِسُّ بِنَفْسی
وَتَلاشَتْ صِفَاتِیَ الموصوفة
فأنا الیومَ غائبٌ عَنْ جَمیعٍ
لیسَ الّا العِبارةُ الْمَلْهُوفة
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم

    تولای سهلیان به سهل عبداللّه التّستری رحمة اللّه علیه باشد و وی از محتشمان اهل تصوّف بود و کبرای ایشان؛ چنان‌که ذکر وی گذشت، و در جمله اندر وقت خود سلطان وقت بود و از اهل حل و عقد اندر این طریقت. وی را براهین بسیار ظاهر بود که از ادراک حکایات آن عقل عاجز شود.
    و طریقت وی اجتهاد و مجاهدت نفس و ریاضت است و مریدان را به مجاهدت به درجهٔ کمال رسانیدی.
    و اندر حکایات معروف است که: مریدی را گفت: «جهد کن تا یک روز همه روز می‌گویی که: اللّه اللّه.» و دیگر روز و سدیگر همچنان تا بر آن خوکرد. گفت: «اکنون شب‌ها بدان پیوند.» چنان کرد تا چنان شد که اگر خود را به جای خواب دیدی همان می‌گفتی اندر خواب، تا آن عادت طبع وی شد. آنگاه گفت: «اکنون از این بازگرد به یادداشت مشغول شو.» تا چنان شد که همه روزگارش مستغرق آن گشت. قالَ بَعْضُهُم: «ذِکْرُ اللِّسانِ غَفْلَةٌ و ذِکْرُ الْقَلْبِ قُرْبَةٌ.»
    وقتی اندر خانه‌ای بود، چوبی از هوادرافتاد، بر سر وی آمد و بشکست و قطره‌های خون از سرش بر زمین می‌آمد نبشته پدید می‌شد که: «اللّه اللّه.»
    و پرورش مریدان از روی مجاهدت و ریاضت طریق سهلیان است، و خدمت درویشان و حرمت ایشان طریق حمدونیان و به مراقبهٔ باطن طریق جنیدیان. رحمة اللّه علیهم اجمعین.
    اما ریاضت و مجاهدت جمله خلاف کردن نفس باشد و تا کسی نفس را نشناخت ریاضت و مجاهدت وی را سود ندارد. اکنون من در حقیقت نفس و معرفت آن بیانی کنم تا معلوم شود. آنگاه بیان مذهب اندر مجاهدات و احکام آن فرونهم تا بر طالب معرفت هر دو پیدا شود و باللّه التوفیق.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم

    بدان که نفس از روی لغت وجودُ الشّیء باشد و حقیقتُه و ذاتُه، و اندر جریان عادات و عبارات مردمان محتمل است مر معانی بسیار را بر اختلاف یک‌دیگر، استعمال کنند به معانی متضاد.
    به نزدیک گروهی نفس به معنی روح است، و به نزدیک گروهی به معنی مروت، و به نزدیک قومی به معنی جسد و به نزدیک گروهی به معنی خون. اما محققان این طایفه رامراد از این لفظ هیچ از این جمله نباشد، و اندر حقیقت آن موافق‌اند که منبع شر است و قاعدهٔ سوء.
    اما گروهی گویند: عینی است مودَع اندر قالب؛ چنان‌که روح، و گروهی گویند صفتی است مر قالب را؛ چنان‌که حیات، و متفق‌اند که اظهار اخلاق دنی و افعال مذموم را سبب اوست و این بر دو قسمت بود: یکی معاصی و دیگر اخلاق سوء چون کبر و حسد و بخل و خشم و حقد و آن‌چه بدین ماند از معانی ناستوده اندر شرع و عقل. پس به ریاضت مر این اوصاف را از خود دفع تواند کرد؛ چنان‌که به توبه مر معصیت را؛ که معاصی از اوصاف ظاهر بود و این اخلاق از اوصاف باطن و ریاضت از افعال ظاهر بود و توبه از اوصاف باطن.
    آن‌چه اندر باطن پدیدار آید از اوصاف دنی به اوصاف سَنِّی ظاهر پاک شود و آن‌چه بر ظاهر پدیدار آید به اوصاف باطن پاک شود و نفس و روح هر دو از لطایف‌اند اندر قالب؛ چنان‌که اندر عالم شیاطین و ملائکه و بهشت و دوزخ، اما یکی محل خیر است و یکی محل شر؛ چنان‌که چشم محل بصر است و گوش محل سمع و کام محل ذوق و مانند این از اعیان و اوصافی که اندر قالب آدمی مودَع است. پس مخالفت نفس، سرِ همه عبادتهاست و کمال همه مجاهدت‌ها و بنده جز بدان به حق راه نیابد؛ از آن که موافقت وی هلاک بنده است و مخالفت وی نجات بنده و خداوند تعالی و تقدس امر کرد به خلاف کردن آن و مدح کرد مر آن کسان را که به خلاف نفس کوشیدند و ذم کرد مر آن‌ها را که به موافقت نفس رفتند؛ کما قال اللّه، تبارک و تعالی: «وَنَهَی النَّفْسَ عَنِ الهَوی، فاِنَّ الجَنَّةَ هِیَ الْمَأوی (۴۰ و ۴۱/ النّازعات»، و قوله تعالی: «أَفَکُلَّما جاءَکُمْ رَسُولٌ بِما لاتَهْوی أنْفُسُکُمُ اسْتَکْبَرْتُم (۸۷/البقره)»، و از یوسف صدیق علیه السّلام ما را خبر داد: «وَما اُبَرِّیُ نَفْسی إنَّ النَّفْسَ لَأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ إلّا ما رَحِمَ رَبِّی (۵۳/یوسف).»
    و پیغمبر گفت، علیه السّلام: «إذا أرادَ اللّهُ بِعَبْدٍ خَیْراً بَصَّرَهُ بِعیوبِ نَفْسِه.» و اندر آثار مورود است که: خداوند تعالی و تقدس به داود علیه السّلام وحی فرستاد: «یا داودُ، عادِ نَفْسَکَ وَوُدَّنی بِعَداوَتِها؛ فانَّ وُدّی فی عَداوَتها.»
    پس این جمله که یاد کردیم اوصاف‌اند و لامحاله صفت را موصوفی باشد تا بدان قایم بود؛ از آن‌چه صفت به خود قایم نباشد، و معرفت آن صفت جز به شناخت جملهٔ قالب معلوم نگردد و طریق شناختن آن، بیان اوصاف انسانیت باشد و سر آن و اندر حقیقت انسانیت مردمان سخن گفته‌اند که تا این اسم چه چیز را سزاوار است. و علم این بر همهٔ طالبان حق فریضه است؛ از آن‌چه هر که به خود جاهل بود به غیر جاهل‌تر بود و چون بنده مکلف بود به معرفت خداوند عزّ و جلّ معرفت خود ورا بباید تا به صحت حَدَثِ خود قِدَم خداوند عزّ و جلّ بشناسد و به فنای خود بقای حق تع:campe545457on2: را معلوم گردد و نص کتاب بدین ناطق است؛ کما قال اللّه، تعالی: «وَمَنْ یَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ ابراهیمَ الّا من سفه نَفسَه (۱۳۰/البقره)» ای جَهِلَ نفسه.
    و یکی گفته است از مشایخ: «مَنْ جَهِلَ نَفْسَه فَهُوَ بِالْغَیْرِ أجْهلُ.»
    و رسول گفت، علیه السّلام: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَد عَرَفَ رَبَّه.» ای مَنْ عَرَفَ نَفْسَه بِالفَناءِ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه بالبَقاءِ، وَیُقالُ: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ بالذُّلِّ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه بِالعِزِّ، و یُقالُ: مَنْ عَرَفَ نَفْسَه بالعُبودیَّةِ فَقَد عَرَفَ رَبَّه بالرُّبوبیّة.
    پس هر که خود را نشناسد از معرفت کل محجوب باشد و مراد از این جمله این‌جا معرفت انسانیت است و اختلاف مردمان اندر آن.
    از اهل قبله گروهی گویند: «انسان جز روح نیست. این جسد جوشن و هیکل آن است و موضع و مأوی گاه و بِنیت آن تا از خلل طبایع محفوظ باشد و حس و عقل صفت آن.» و این باطل است؛ از آن‌چه جان چون از این بِنْیت جدا شود ورا می‌انسان خوانند و این نام از آن شخص مرده می‌برنخیزد چون جان با وی بود مردمی بود زنده، چون بمرد انسانی باشد مرده و دیگر آن که جان نیز در قالب ستوران موجود است و ایشان را انسان می نخوانند اگر علت انسانیت هم روح بودی بایستی که هر جای که جان بودی حکم انسانیت موجود بودی. پس دلیل ثابت شد بر بطلان قول ایشان.
    و گروهی دیگر گفتند که: «این اسم واقع است بر روح و جسد به یک جای و چون یکی ازدیگری مفارق شود این اسم ساقط گردد؛ چنان‌که بر اسبی چون دو رنگ مجتمع گردد یکی سیاه و دیگر سپید آن را ابلق خوانند و چون آن دو رنگ از یک‌دیگر جدا گردد، یکی سفید بود و یکی سیاه.» و این نیز باطل است؛ لقوله، تعالی: «هَلْ أتی عَلَی الْإنسانِ حینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئاً مَذْکُوراً (۱/الانسان)» و مر خاک آدم را بی جان انسان خواند و هنوز جان به قالب نپیوسته بود.
    و گروهی دیگر گویند: «انسان جزوی است نامُتجزّی و محل آن دل است که قاعدهٔ همه اوصاف آدمی ان است.» و این هم محال است؛ که اگر یکی را بکشند و دل از وی بیرون کنند هم اسم انسانیت از او ساقط نشود، و پیش از جان به اتفاق در قالب آدم دل نبود.
    و گروهی از مدعیان متصوّفه را اندر این معنی غلطی افتاده است و گویند که: «انسان آکل و شارب و محل تغیر نیست و ان سر الهی است و این جسد تلبیس آن است و آن مودَع است اندر امتزاج طبع و اتحاد جسد و روح.»
    گوییم: به اتفاق جملهٔ عقلا، مجانین و فُسّاق و جُهّال و کفّار را اسم انسانیت است ودر ایشان هیچ معنی نیست از این اسرار، و جمله متغیر و آکل و شارب‌اند و در قالب و وجود و شخص هیچ معنی نیست که آن را انسان خوانند و از بعد عدمش نیز نه و خداوند عزّ و جلّ جملهٔ مایه‌ها را که اندر ما مرکب گردانیده است،انسان خوانده است بدون معنی‌ها که آن در بعضی آدمیان نیست؛ لقوله، تعالی: «وَلَقَدْ خَلَقْنَا الإنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طینٍ، ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فی قَرارٍ مَکین، ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَکَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أنْشأناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَکَ اللّهُ أحْسَنُ الْخالِقینَ (۱۲، ۱۳، ۱۴/ المؤمنون).»
    پس به قول خدای عزّ و جلّ که اصدق القائلین است، از خاک تا خاک این صورت مخصوص محسوس با همه تعبیه و تغیراتش انسان است؛ چنان‌که گروهی گفتند از اهل سنت که: انسان حیی است که صورتش بر این هیأت معهود است که موت این اسم را از وی نفی نکند با صور معهود و آلت موسوم بر ظاهر و باطن و مراد از صور معهود تن درست و بیمار بود و آلت موسوم عاقل و مجنون و باتفاق هرچه صحیح‌تر بود، کاملتر بود اندر خلقت.
    پس بدان که ترکیب انسان آن که کامل‌تر بود به نزدیک محققان از سه معنی باشد: یکی روح و دیگر نفس و سدیگر جسد و هر عینی را از این صفتی بود که بدان قایم بود: روح را عقل، و نفس را هوی و جسد را حس.
    و مردم نمونه‌ای است از کل عالم و عالم نام دو جهان است و از هر دو جهان در انسان نشان است. نشان این جهان باد و خاک و آب و آتش، ترکیب وی از بلغم و خون وصفرا و سودا و نشان آن جهان بهشت و دوزخ و عرصات جان به جای بهشت از لطافت و نفس به جای دوزخ از آفت و وحشت و جسد به جای عرصات. جمال این هر دو معنی به قهرو مؤانست. پس بهشت تأثیر رضای وی و دوزخ نتیجهٔ سخطش، همچنین روح مؤمن از رَوْح معرفت و نفس وی از حجاب ضلالت و تا در قیامت مؤمن ازدوزخ خلاص نیابد و به بهشت نرسد،حقیقت رؤیت نیابد و به صفای محبت نرسد همچنین تا بنده اندر دنیا از نفس نجات نیابد و به تحقیق ارادت نرسد که قاعدهٔ آن روح است به حقیقت قربت و معرفت نرسد.
    پس هر که اندر دنیا وی را بشناسد و از دیگران اعراض کند و بر صراط شریعت قیام کند به قیامت دوزخ و صراط نبیند.
    و در جمله روح مؤمن داعی بود به بهشت؛ که اندر دنیا نمونهٔ آن وی است، و نفس داعی وی بود به دوزخ؛ که اندر دنیا نمونهٔ آن وی است. آن یکی را مدبر عقل تمام و آن دیگر را قائد هوای ناقص تدبیر آن یکی صواب و از آنِ آن دیگر خطا. پس بر طالبان این درگاه واجب بود که پیوسته طریق مخالفت وی سپرند تا به خلاف وی مر روح و عقل را مدد کرده باشند؛ که آن موضع سر خداوند است، جل جلاله.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم

    اما آن‌چه مشایخ گفته‌اند اندر نفس:
    ذوالنون مصری گوید، رحمةاللّه علیه: «أشدُّ الحجابِ رؤیةُ انّفس و تدبیرُها.» سخت ترین حجاب مر بنده را رؤیت نفس و متابعت تدبیر آن باشد؛ از آن‌چه متابعت وی مخالفت رضای حق باشد و مخالفت حق سرِ همه حجاب‌ها بود.
    ابویزید گوید، رحمة اللّه علیه: «النَّفْسُ صِفَةٌ لاتَسْکُنُ إلّا بِالباطِلِ.»
    نفس صفتی است که سکونت آن جز به باطل نباشد و هرگز ورا سپری نکند. محمدبن علی الترمذی گوید، رحمة اللّه علیه: «تریدُ أن تَعْرِفَ الحقَّ مَعَ بَقاءِ نَفْسِکَ فیکَ و نَفْسُکَ لاتَعْرِفُ نَفْسَها، فَکَیفَ تَعرِفُ غَیرَها؟»
    خواهی تا حق را بشناسی با بقای نفس تو اندر تو و نفس تو خود را با بقای خود مر خود را نمی‌شناسد چگونه غیر را بشناسد؟ یعنی نفس خود اندر حال بقای خود به خود محجوب است چون به خود محجوب بود به حق چگونه مکاشف گردد؟
    جنید گوید، رضی اللّه عنه: «أساسُ الکُفْرِ قِیامُکَ عَلی مُرادِ نَفْسِکَ.»
    بنای کفر قیام بنده باشد بر مراد نفس خود؛ از آن‌چه نفس را با لطیفهٔ اسلام مقارنت نیست، لامحاله پیوسته به اعراض کوشد و مُعرض، منکر بود و منکر، بیگانه.
    ابوسلیمان دارانی گوید، رحمه اللّه: «النَّفْسُ خائِنةٌ مانِعَةٌ و أَفْضَلُ الأَعْمالِ خِلافُها.»
    نفس خائن است اندر امانت و مانع است اندر طلب رضا و بهترین اعمال خلاف وی است؛ از آن‌چه خــ ـیانـت اندر امانت بیگانگی بود و ترک رضا گم شدگی.
    و انفاس ایشان رحمهم اللّه اندر این معنی بیش از آن است که حصر پذیرد. آمدم با سر مقصود و اثبات مذهب سهل اندر صحت مجاهدت نفس و ریاضت آن، و طریق بیان آن اندر حقیقت. و باللّه التوفیق.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم

    بدان أعزِّکَ اللّه که هوی عبارتی است از اوصاف نفس به نزدیک گروهی و به نزدیک گروهی عبارتی است از ارادت طبع که متصرف و مدبر نفس است؛ چنان‌که عقل از آنِ روح، و هر روحی را که اندر بِنْیَت خود از عقل قوتی نبود ناقص بود و هر نفسی را که از هوی قوتی نباشد ناقص بود. پس نقص روح نقص قربت باشد و نقص نفس عین قربت باشد و پیوسته مر زنده را دعوتی می‌باشد از عقل و یکی از هوی، آن که متابع دعوت عقل باشد به ایمان رسد و آن که متابع دعوت هوی باشد به نیران رسد.
    پس حجاب واصلان و وقعت گاه مریدان و محل اعراض طالبان هواست و مأمور است بنده به خلاف کردن آن و مَنهیّ از ارتکاب بر آن؛ «لأنّ مَنْ رَکِبَها هَلَکَ وَمَنْ خالَفَها مَلَکَ»؛ کما قال اللّهُ، تعالی: «و أمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبَّهِ وَنَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی (۴۰/النازعات)»، و قال النّبیُّ، علیه السّلام: «أخْوَفُ ماأخافُ عَلی اُمتّی اتّباعُ الْهَوی وَطُولُ الأمَلِ.»
    و از ابن عباس رضی اللّه عنه می‌آرند در تفسیر قول خدای،عزّ و جلّ: «أفَرَأیتَ مَنِ اتَّخَذَ إلهَهُ هَویهُ وَأضَلَّهُ اللّهَ (۲۳/الجاثیه)؛ ای إنَّ الْهَوی إلهٌ معبودٌ.»
    ویل بر آن که دون حق هوای وی، معبود وی است و همه همت وی روز و شب طلب رضای هوای وی است.
    و هواها جمله بر دوقسم است: یکی هوای لـ*ـذت و خواهــش نـفس و دیگر هوای جاه و ریاست.آن که متابع هوای لذتی باشد اندر خرابات بود، و خلق از فتنهٔ وی ایمن بوند؛ اما آن که متابع هوای جاه و ریاست بود اندر صوامع و دوایر بود و فتنهٔ خلق باشد؛ که خود از راه افتاده باشد و خلق را نیز به ضلالت بـرده. فَنَعوذُ باللّهِ مِنْ مُتابَعَةِ الهوی.
    پس آن را که کل حرکت هوی باشد و یا به متابعت آن وی را رضا باشد، دور باشد از حق، اگرچه بر سما باشد؛ و باز آن را که از هوی بُرینش بود و از متابعت آن گریزش بود نزدیک بود به حق، اگرچه اندر کنش بود.
    ابراهیم خواص گوید رضی اللّه عنه که: وقتی شنیدم که اندر روم راهبی هست که هفتاد سال است تا در دیر است به حکم رُهبانیت. گفتم: ای عجب! شرط رهبانیت چهل سال بود. این مرد به چه مشرب هفتاد سال به آن دیر بیارامیده است؟ قصد وی کردم. چون به نزدیک دیر وی رسیدم، دریچه باز کرد و مرا گفت: «یا ابراهیم، دانستم که به چه کار آمده‌ای. من این‌جا نه به راهبی نشسته‌‌ام اندر این هفتاد سال؛ که من سگی دارم با هوای شوریده. اندر این‌جا نشسته‌‌ام سگوانی می‌کنم و شر وی از خلق باز می‌دارم و الا من نه اینم.» چون این سخن از وی بشنیدم، گفتم: «بارخدایا، قادری که اندر عین ضلالت بنده‌ای را طریق صواب دهی و راه راست کرامت کنی.» مرا گفت: «یا ابراهیم، چند مردمان را طلبی؟ برو خود را طلب. چون یافتی پاسبان خود باش؛ که هر روز این هوی سیصد و شصت گونه جامهٔ الهیت پوشد و بنده را به ضلالت دعوت کند.»
    و در جمله شیطان را در دل و باطن بنده مجال نباشد تاوی را هوای معصیتی پدیدار نیاید و چون مایه‌ای از هوی پدیدار آمد، آنگاه شیطان آنرا برگیرد و می‌آراید و بر دل او جلوه می‌کند، و این معنی را وسواس خوانند. پس ابتدا از هوای وی بوده باشد، وَالْبادیُ أظْلَمُ. و این معنی قول خدای است عزّ و جلّ در جواب ابلیس که می‌گفت: «فَبِعِزَّتِکَ لَاُغْوِیَّنَّهُم أجْمَعینَ (۸۲/ص)»، حق تعالی و تقدس در جواب وی فرمود: «إنَّ عِبادی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ (۶۵/الإسراء). تو را بر بندگان من هیچ سلطان نیست.»
    پس شیطان بر حقیقت نفس و هوای بنده باشد و از آن بود که پیغمبر صلّی اللّه علیه گفت: «ما مِنْ أحدٍ إلّا وَقَدْ غَلَبَهُ شَیْطانُه إِلّا عُمَرَ، فانَّه غَلَبَ شَیْطانَهُ. هیچ کس نیست که نه شیطان وی را غلبه کرده است؛ یعنی هوای هر کسی مر ایشان را غلبه کرده است إلا عمر رضی اللّه عنه کهوی مر هوای خود را غلبه کرده است.» پس هوی ترکیب طینت آدم و ریحان جان فرزندان وی است؛ لقوله، علیه السّلام: «الْهَوی وَالشَّهْوَةُ مَعْجُونةٌ بِطینَةِ ابنِ آدَمَ.»
    ترک هوی بنده را امیر کند و ارتکاب آن امیر را اسیر کند؛ چنان‌که زلیخا هوی را ارتکاب کرد،امیر بود، اسیر شد؛ و یوسف علیه السّلام به ترک هوی بگفت، اسیر بود، امیر گشت.
    و از جنید رضی اللّه عنه پرسیدند: «مَا الْوَصْلُ؟» قال: «ترکُ الْهَوی.» آن که خواهد تا به وصلت حق مکرم شود هوای تن را خلاف باید کرد؛ که بنده هیچ عبادت نکند بزرگتر از مخالفت هوی؛ از آن که کوه به ناخن کندن به آدمیزاد آسانتر از مخالفت نفس و هوی بود.
    و اندر حکایات یافتم از ذوالنون مصری رحمة اللّه علیه که گفت: یکی را دیدم که اندر هوا می‌پرید. گفتم: «این درجه به چه یافتی؟» گفت: «قدم بر هوی نهادم تادر هوا شدم.»
    و از محمدبن الفضل البلخی رضی اللّه عنه می‌آید که گفت: «عجب دارم از آن که به هوای خود به خانهٔوی شود و زیارت کند، چرا قدم بر هوی ننهد تا بدو رسد و با وی دیدار کند.»
    اما ظاهرترین صفتی نفس را خواهــش نـفس است و خواهــش نـفس معنیی است پراکنده اندر اجزای آدمی و جمله حواس درگاه وی‌اند. و بنده به حفظ جمله مکلف است و از فعل هر یک یک مسئول. خواهــش نـفس چشم، دیدن و گوش، شنیدن و بینی بوییدن و زبان،گفتن و کام، چشیدن و از آنِ جسد بسودن و از آنِ صدر اندیشیدن. پس باید طالب، راعی و حاکم خود بود. روز و شب روزگار خود اندر آن گذراند تا این دواعی هوی که اندر حواس پیدا می‌آیند از خود منقطع گرداند و از خداوند تعالی اندر خواهد تا وی را بدان صفت گرداند که این ارادات از باطن وی مدفوع شود؛ که هر آن که به بحر خواهــش نـفس مبتلا گردد، از کل معانی محجوب شود. پس بنده اگر به تکلف این را از خود دفع کند رنج آن بر وی دراز گردد و وجود اجناس آن متواتر شود و طریق این تسلیم است تا مراد به حاصل آید، ان شاء اللّه وحده.
    و از ابوعلی سیاه مروزی قدّس اللّه روحه حکایت کنند که گفت: من به گرمابه رفته بودم و بر متابعت سنت ستره را مراعات می‌کردم. گفتم: ای ابوعلی، این مقصود را که منبع شهوات است که تو را می به چندین آفت مبتلا دارد، از خود جدا کن؛ تا از خواهــش نـفس بازرهی، به سرم ندا کردن که: «یا با علی اندر مُلک ما تصرف می‌کنی؟ مر تعبیهٔ ما را عضوی از عضوی اولی‌تر نیست. به عزت ما که آن را از خود جدا کنی، که ما در هر موی از آنِ تو صد چندان خواهــش نـفس آفرینیم که اندر آن محل.» و اندر این معنی گوید:
    مَنَّنْتَنی الإحْسانَ دَعْ إحْسانَک
    اُترُکْ بِخَشْوِ اللّهِ باذَنْجانَک
    بنده را در خرابی بنیت هیچ تصرف نیست؛ اما اندر تبدیل صفت، به توفیق حق و تسلیم امر و تبرا از حول و قوت کسبی تصرف هست. و به‌حقیقت چون تسلیم آمد عصمت یافت و به عصمت حق بنده به حفظ و فنای آفت نزدیکتر بود که به مجاهدت، «لِأَنَّ نَفْیَ الذَّبابِ بالمِکبَّةِ أَیْسَرُ مِنْ نَفْیه بِالمِذَبَّةِ.»
    پس حفظ حق زایل گردانندهٔ جملگی آفتهاست و بردارندهٔ جملگی علت‌ها و به هیچ صفت بنده را با وی مشارکت نیست جز آن که وی فرموده است و اندر ملک وی تصرف جایز نه، و تا تقدیر عصمت حق نباشد به جهد بنده از هیچ چیز باز نتواند بود؛ که جِد به جَدّ، جِد باشد. چون از حق به بنده جَدّ نباشد جِدّ، وی را سود ندارد و قوت طاعت به جد ساقط شود و جملهٔ جدها اندر دو جایگاه صورت بندد: یا جهد کند تا تقدیر حق بگرداند از خود، یا به خلاف تقدیر چیزی خود را کسب کند و این هر دو روا نباشد؛ که تقدیر به جهد متغیر نشود و هیچ کاری بی تقدیر نیست.
    و همی‌آید که شبلیرحمة اللّه علیه بیمار شد. طبیبی به نزدیک وی آمد، گفت: «پرهیز کن.» گفت: «از چه چیز پرهیز کنم؟ از چیزی که روزی من است یا از چیزی که روزی من نیست؟ اگر پرهیز از روزی می‌باید کرد نتوان و اگر از غیر روزی آن خود به من ندهند؛ لأنّ المُشاهِدَ لایُجاهِدُ.»
    و این مسأله باحتیاط به جایی دیگر بیاریم، ان شاء اللّه.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم

    تولّا حکیمیان به ابی عبداللّه محمدبن علی حکیم الترمذی رضی اللّه عنه کنند. وی یکی از ائمهٔ وقت بود اندر جملهٔ علوم ظاهری و باطنی و وی را تصانیف و نکت بسیار است و قاعدهٔ سخن و طریقش بر ولایت بود و عبارت از حقیقت آن کردی و از درجات اولیا و مراعات ترتیب آن و او خود علی حِدَه بحری است بیکرانه با عجوبات بسیار.
    و ابتدای کشف مذهب وی آن است که بدانی که خداوند تعالی را اولیا است که ایشان را از خلق برگزیده است. و همتشان از متعلقات بریده و از دعاوی نفس و هواشان واخریده و هر کسی را بر درجتی قیام داده و دری از معانی بر ایشان گشاده.
    و اندر این معنی سخن بسیار است و چند اصل او را شرح باید داد تا معلوم گردد. اکنون من بر سبیل اختصار تحقیق این ظاهر کنم. و اوصاف سخن مردمان را اندر آن بیارم.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم

    بدان که قاعده و اساس طریقت تصوّف و معرفت جمله بر ولایت و اثبات آن است که جملهٔ مشایخ رضی اللّه عنهم اندر حکم اثبات آن موافق‌اند؛ اما هر کسی به عبارتی دیگرگون بیان آن ظاهر کرده‌اند و محمدبن علی رضی اللّه عنه مخصوص است به اطلاق این عبارت مر حقیقت طریقت را.
    اما وَلایت به فتح واو نصرت بود اندر حق لغت، و وِلایت به کسر واو إمارت بود ونیز هر دو مصدر وَلَیتَ باشد و چون چنین بود باید که تا دو لغت بود چون دَلالت و دِلالت و نیز وَلایت ربوبیت بود و از آن است که خداوند تعالی گفت: «هُنالِکَ الْوَلایَةُ لِلّهِ الحقِّ (۴۴/الکهف)»، که کفار تولا بدو کنند و بدو بگروند و از معبودان خود تبرا کنند و نیز ولایت به معنی محبت بود.
    اما ولی، روا باشد که فعیل باشد به معنی مفعول؛ چنان‌که خداوند تعالی گفت: «وَهُوَ یَتَوَلَّی الصّالِحینَ (۱۹۶/الاعراف)»؛ که خداوند تعالی بندهٔ خود را به افعال و اوصاف وی نگذارد و اندر کنف حفظ خودش بدارد و روا باشد که فعیل باشد به معنی مبالغت اندر فاعل؛ که بنده تولا به طاعت وی کند و رعایات حقوق وی را مداومت کند و از غیر وی اعراض کند این یکی مرید باشد و آن دیگر مراد.
    و این جملهٔ معانی از حق به بنده و از بنده به حق روا باشد؛ از آن‌چه روا باشد که خدای تعالی ناصر دوستان خود باشد؛ از آن‌چه وعده کرد خداوند تعالی مر دوستان خود را از صحابهٔ پیغمبر به نصرت و گفت: «ألا إنَّ نَصْرَ اللّهِ قَریبٌ (۲۱۴/البقره)»، و نیز گفت: «و أنَّ الکافِرینَ لامَوْلی لَهُم (۱۱/محمد)؛ ای لاناصِرَلهم.» چون کفار را ناصر نبود لامحاله مؤمنان را ناصر بود که نصرت کند عقول ایشان را اندر استدلال آیات و بیان معانی بر دل‌های ایشان و کشف براهین بر اسرار ایشان و نصرت کند ایشان رابر مخالفت نفس و هوی و شیطان و موافقت امور خود.
    و نیز روا باشد که به دوستی مخصوص گرداندشان و از محل عداوت نگاه دارد؛ چنان‌که گفت: «یَحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَه (۵۴/المائده)»، تا وی را به دوستی وی دوست دارند و روی از خلق برتابند تا هم وی ولی ایشان باشد و هم ایشان اولیای وی.
    و روا باشد که یکی را ولایتی دهد به اقامت کردن بر طاعت وی و وی را اندر حفظ و عصمت نگاه دارد تا وی بر طاعت وی اقامت کند و از مخالفتش بپرهیزد و شیطان از حس وی بگریزد.
    و روا بود که یکی را ولایتی دهد تا حلش اندر ملک حل بود و عقدش عقد دعواتش مستجاب بود و انفاسش مقبول بود؛ کما قال النّبیُ، علیه السّلام: «رُبَّ أشْعَثَ أغْبَرَ ذی طِمْرَیْنِ لایُؤْبَهُ بِهِ لَوْ أَقْسَمَ عَلی اللّهِ لأبَّرَهُ.»
    و معروف است اند رخلافت امیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه رود نیل بر عادت خود باستاد؛ از آن‌چه اندر جاهلیت هر سال کنیزکی آراسته در وی انداختندی تا روان شدی. عمر رضی اللّه عنه بر کاغذ پاره‌ای نبشت که: «ای آب، اگر به خود استادهای، روا نباشد اگر به فرمان خدای عزّ و جلّ استادهای، عمر می‌گوید: برو.» چون کاغذ اندر آب انداختند آب روان گشت و این إمارتِ بر حقیقت بود.
    پس مراد من اندر ولایت و اثبات آن، آن است که بدانی که اسم ولی مر آن کس را روا بود که این معانی مذکور اندر وی موجود باشد؛ چنان‌که ورا این حال بود که گفتیم نه قال.
    و پیش از این مشایخ رحمهم اللّه اندر این، کتب ساخته‌اند از عزیزی زود نیست گشت. اکنون من عبارات آن پیر بزرگوار را که صاحب مذهب است جمال دهم؛ چنان‌که اعتقاد من بدان مهتر است، رضی اللّه عنه. تا تو را فواید بسیار به حاصل شود و به‌جز تو آن را نیز که سعادت خواندن این کتاب باشد از طالبان این طریقت، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم

    بدان قوّاک اللّه که این متداول است میان خلق و کتاب و سنت بدان ناطق است؛ لقوله،تعالی: «ألا إنَّ اَوْلِیاءَ اللّهَ لاخوفٌ عَلَیْهِم وَلاهُمْ یَحْزَنُون (۶۲/یونس)»، و نیز گفت: «نَحْنُ اولیاءُکُم فِی الحیوةِ الدُّنیا (۳۱/فصلت)»، و جای دیگر گفت: «اللّهُ وَلیُّ الّذینَ امَنُوا (۲۵۷/البقره).»
    و پیغمبر گفت، صلّی اللّه علیه و سلم: «إنَّ مِنْ عِبادِ اللّهِ لَعِباداً یَغْبِطُهُمُ الأنْبیاءُ و الشُّهداءُ.» قیل: «مَن هُم، یَا رَسولَ اللّه؟ وَصِّفْهُمْ لَنا لَعَلَّنا نُحِبُّهم» قال، علیه السّلام: «قَوْمٌ تُحابّوا بِرُوح اللّهِ مِنْ غَیْرِ أموالٍ و لاأکسابٍ، وُجُوهُهُم نورٌ عَلی مَنابِرِ مِنْ نورٍ لایَخافُونَ إذا خافَ النّاسُ وَلایَحْزَنُونَ إذا حَزَنَ النّاسُ.» ثم تَلا: «ألا إنَّ أوْلِیاءَ اللّهِ لاخوفٌ عَلَیْهِم وَلاهُمْ یَحْزَنُون (۶۲/یونس).»
    و نیز پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم گفت که: «خداوند گفت،عزّ و جلّ: مَن آذی لی ولیّاً فقد اسْتَحلَّ مُحارَبَتی.»
    و مراد از این آن است تا بدانی که خدای عزّ و جلّ را اولیاست که ایشان را به دوستی و ولایت مخصوص گردانیده است و والیان ملک وی‌اند که برگزیدشان و نشانهٔ اظهار فعل خود گردانیده و به انواع کرامات مخصوص گردانیده و آفات طبیعی از ایشان پاک کرده و از متابعت نفسشان برهانیده؛ تا همتشان جز وی نیست و انسشان جز با وی نی. پیش از ما بوده‌اند اندر قرون ماضیه و اکنون هستند و از پسِ این تا الی یوم القیامه می‌خواهند بود از آن‌چه خداوند تعالی مر این امت را شرف داده است بر جملهٔ امم و ضمان کرده که می شریعت محمد را صلّی اللّه علیه نگاه دارم. چون برهان خبری و حُجَج عقلی امروز موجود است اندر میان علما باید تا برهان عینی نیز موجود باشد اندر میان اولیا و خواص خداوند،تعالی.
    و این خلاف ما را با دو گروه باشد: یکی معتزله و دیگر عامهٔ حشویان.
    معتزله تخصیص یکی بر دیگری انکار کردن از گرویدگان و نفس تخصیص ولی نفس تخصیص نبی باشد و این کفر باشد و عوام حشویان تخصیص روا دارند؛اما گویند که: «بوده‌اند، امروز نمانده‌اند.» و انکار ماضی و مستقبل هر دو یکی بود؛از آن‌چه طرفی از انکار اولی‌تر نباشد از طرفی دیگر.
    پس خداوند تعالی برهان نبوی را امروز باقی گردانیده است و اولیا را سبب اظهار آن کرده؛ تا پیوسته آیات حق و حجت صدق محمد علیه السّلام ظاهر می‌باشد و مر ایشان را والیان عالم گردانیده تامجرد مر حدیث وی را گشته‌اند و راه متابعت نفس را درنوشته؛ تااز آسمان باران به برکت ایشان بارد و از زمین نبات به صفای احوال ایشان روید و بر کافران، مسلمانان نصرت به همتشان یابند.
    صفَتُهم و عَددُهم: از ایشان چهارهزارند که مکتومان‌اند و مر یک‌دیگر را نشناسند و جمال حال خود هم ندانند و اندر کل احوال از خود و خلق مستورند و اخبار بدین مورود است و سخن اولیا بدین ناطق. و مرا خود اندر این معنی خبر عیان گشته است، الحمدللّه. اما آن‌چه اهل حل و عقدند و سرهنگان درگاه حق جل جلاله سیصدند که ایشان را اخیار خوانند، و چهل دیگر که ایشان را ابدال خوانند و هفت دیگر که ایشان را ابرار خوانند و چهارند که مر ایشان را اوتاد خوانند، و سه دیگرند که مر ایشان را نقیب خوانند و یکی که ورا قطب خوانند و غوث خوانند. و این جمله مر یک‌دیگر را بشناسند و اندر امور به اذن یک‌دیگر محتاج باشند و بدین، اخبار مروی ناطق است و اهل سنت بر صحت آن مجتمع، و مراد اندر این موضع شرح و بسط آن نیست.
    این‌جا عوام اعتراضی کنند؛ از آن‌چه گفتم: «ایشان مر یک‌دیگر را بشناسند که هر یک از ایشان ولی‌اند.» گویند: «پس باید تا به عاقبت خود ایمن باشند.» و این محال است؛ که معرفتِ ولایت امن اقتضا نکند. چون روا باشد که مؤمن به ایمان خود عارف بود و ایمن نباشد روا باشد که ولی به ولایت خود عارف باشد و ایمن نباشد؛ اما روا باشد که بر وجه کرامت، خدای تعالی ولی را به امن عاقبت او معترف گرداند اندر صحت حال بر وی و حفظ وی از مخالفت.
    و این‌جا مشایخ را رضی اللّه عنهم اختلاف است و من علت خلاف پیدا کردم. هر که از آن چهار هزارند که مکتومان‌اند معرفت ولی مر خود را روا ندارند، و آن که از آن گروه دیگرند روا دارند و بسیاری از فقها نیز موافق آن گروه‌اند و بسیاری موافق این و از متکلمان همچنان. استاد ابواسحاق اسفراینی و جماعتی از متقدمان بر آن‌اند که: ولی خود را نشناسد که ولی است و استاد ابوبکر بن فورک و جماعتی دیگر از متقدمان برآنند که: شناسد ولی مر خود را که ولی است.
    گوییم مر آن گروه را که: «اندر معرفت او مر خود را چه زیان و آفت است؟» گویند: «معجب شود به خود چون بداند که ولی‌ام.» گوییم: شرط ولایت حفظ حق بود و آن که از آفت محفوظ بود، این بروی روانباشد. و این سخنی سَقَط عامیانه باشد سخت که کسی ولی باشد و بر وی کرامات ناقض عادت می‌گذرد و وی نداند که من ولی‌‌ام و این کرامات است!
    و گروهی از عوام این گروه را تقلید کرده‌اند و بعضی آن گروه را و سخن ایشان معتبر نیست.
    اما معتزله کلیت تخصیص کرامات را منکر شوند و حقیقت ولایت کرامات تخصیص بود و گویند: «همه مسلمانان اولیای خدایند جلّ جلالُه چون مطیع باشند؛ که هر که به احکام ایمان قیام کرد و صفات خدای و رؤیت وی را منکر شد، و مؤمن را خلود در دوزخ روا داشت و به جواز تکلیف بر مجرد عقل بی ورود رسل و نزول کتب مقر آمد وی ولی بود به نزدیک همه مسلمانان.» این چنین کس ولی بود اما ولی شیطان.
    و گویند: «اگر ولایت، کرامت واجب کردی بایستی تا همه مؤمنان را کرامت بودی؛ از آن‌چه در ایمان مشترک‌اند و چون در اصل مشترک باشند، باید تا در فرع نیز مشترک باشند.»
    و آنگاه گویند که: «روا باشد که مؤمن و کافر را کرامت بود، و آن چون گرسنگی باشد اندر سفری که میزبانی پدید آید و یا مانده‌ای که کسی وی را بر ستوری نشاند، و مانند این.»
    و گویند: «اگر روا بودی که کسی مسافتی به یک شب قطع کردی بایستی تا پیغامبری را بودی. چون پیغامبر علیه السّلام قصد مکه کرد خداوند تعالی فرمود: «وَتَحْمِلُ أثْقالَکُمْ إلی بلدٍ لَمْ تَکُونُوا بالغِیهِ إلّا بِشِقِّ الأنْفُسِ (۷/النحل).»
    گوییم: قول شما باطل است باطلاق؛ بدانچه حق تعالی فرمود: «سُبْحانَ الّذی أسْری بِعَبْدِه لیلاً... الآیة (۱/الاسراء).»
    اما معنی حمل أثقال و اجتماع صحابه به رفتن مکه آن بود که کرامات خاص است نه عام و اگر ایشان جمله به کرامات به مکه رفتندی عام گشتی و ایمان غیبی ضروری گشتی و کل احوال و احکام برخاستی؛ از آن‌چه ایمان اندر محل عموم است، اندر او مطیع و عاصی‌اند و ولایت اندر محل خصوص. پس خداوند تعالی آن‌چه حکم اندر محل عموم نهاد، پیغمبر را صلی اللّه علیه بر موافقت ایشان حمل اثقال فرمود و آن‌چه حکم اندر محل خصوص نهاد یک شب مر پیغمبر خود را از مکه به بیت المقدس رسانید و از آن‌جا تا به قاب قوسین و زوایا و خبایای عالم بدو نمود، چون باز آمد هنوز بسیاری از شب مانده بود و در جمله در حکم ایمان خاص بود و اخص بود و نفی تخصیص مکابرهٔ عیان بود؛ چنان‌که بر درگاه ملک دربان و حاجب و ستوربان و وزیر بود؛ هرچند که اندر حکم چاکری یکسان باشند، اما بعضی را خاصیت است. پس هرچند که در حقیقت ایمان یکسان باشند مؤمنان، اما یکی عاصی بودودیگری مطیع، یکی عالم و یکی عابد. پس درست شد که انکار تخصیص انکار کل معانی بود. واللّه اعلم.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم

    و مشایخ را رحمهم اللّه هر یکی در تحقیق عبارت از ولایت رمزی است. آن‌چه ممکن شود از مختارات رموزشان بیارم تا فایده تمام‌تر شود، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
    ابوعلی جوزجانی گفت، رحمة اللّه علیه: «اَلْوَلیُّ هُوَ الفانی فی حالِه الباقی فی مُشاهَدَةِ الْحَقِّ، لَمْ یَکُنْ لهُ عَنْ نَفْسِه إخْبارٌ وَلامَعَ غیرِ اللّهِ قَرارٌ.»
    ولی آن بود که فانی بود از حال خود و باقی به مشاهدت حق، ممکن نگردد مر او را که از خود خبر دهد و یا جز با خداوند بیارامد؛ زیرا که خبر بنده از حال بنده باشد چون احوال فانی شد ورا از خود خبر دادن درست نیاید. و با غیر حق آرام نیابد که از حال خود وی را خبر دهد؛ از آن‌چه خبر کردن غیر را از حال حبیب کشف سر حبیب باشد و کشف سر حبیب بر غیر حبیب محال بود، و نیز چون اندر مشاهدت باشد رؤیتِ غیر محال باشد، و چون رؤیت غیر نباشد، قرار با خلق چگونه ممکن شود؟
    و جنید گفت، رضی اللّه عنه: «مِنْ صِفَةِ الولیِّ اَنْ لایَکُونَ لَهُ خَوْفٌ؛ لِأَنَّ الخَوْفَ تَرَقُّبُ مَکْرُوهٍ یَحِلُّ فیِ الْمُسْتَقْبَلِ أَوِ انْتِظارُ مَحْبوبٍ یَفُوتُ فِی الْمُسْتأنَفِ، وَالولیُّ ابنُ وَقْتِهِ لَیْسَ لَهُ مُستقبلٌ فیخاف شَیئاً و کَما لاخوفَ لَه لارَجاءَ لَه؛ لأنّ الرّجاءَ انتظارُ محبوبٍ یَحْصُلُ أو مَکروهٍ یَکْشِفُ وَذلِک فی الثّانی مِنَ الْوَقْتِ کَذلک لایحزَنُ لِأَنَّ الحُزْنَ مِن حُزونَةِ الوقتِ. مَنْ کانَ فی ضِیاءِ الرّضاء و رَوضَةِ الموافَقَةِ، فأیْنَ یَکونُ لَهُ حُزْنٌ؟ کما قال اللّه، تعالی: «ألا إنَّ أولیاء اللّهِ لاخوفٌ علیهم وَلاهُم یَحزَنُون (۶۲/یونس).»
    و مراد از این قول آن است که: مر ولی را ترس نباشد؛ از آن‌چه ترس از بَیوس چیزی باشد که از آمدن آن بر دل کراهیتی بود و یا بر تن بلایی و یا بر محبوبی می‌ترسد که از او می فوت شود که اندر حال با وی است، و ولی مروقت را بود وی را خوف نباشد که از آن بترسد، و چنان‌که ورا خوف نبود رجا هم نباشد؛ از آن‌چه رجا از امید محبوبی باشد که بدو رسد اندر ثانی حال و یا مکروهی که ازوی دفع شود و اندوه نیز نباشدش؛ از آن‌چه اندوه از کدورت وقت بود، پس آن که اندر حظیرهٔ رضا بود و روضهٔ موافقت اندوه وی را کجا یابد؟
    عوام را چنین صورت بندد اندر این قول که: چون خوف و رجا نباشد و حزن نه، به جای آن امن باشد و امن هم نباشد؛ که امن از نادیدن غیب بود و اعراض کردن از وقت و این صفت آنان باشد که رؤیت بشریتشان نباشد و آرام با صفت نه و خوف و رجا و امنو حزن جمله به نصیب‌های نفس بازگردد. چون آن فانی شد رضا بنده را صفت گشت و چون رضا آمد احوال مستقیم شد اندر رؤیت محول و از احوال اعراض پدید آمد. آنگاه ولایت بر دل کشف گشت و معنی آن بر سر ظاهر شد.
    و ابوعثمان مغربی گوید رحمة اللّه علیه: «الوَلیُّ قَد یَکونُ مَشهوراً وَلایَکونُ مَفْتوناً. ولیّ مشهور باشد اندر میان خلق، اما مفتون نباشد.»
    و دیگری گوید: «الولیُّ قَد یکونُ مستوراً و لایکونُ مشهوراً. ولیّ مستور باشد و مشهور نباشد.»
    این که احتراز کرد از شهرگی ولی، بدان بود که اندر شهرگی وی فتنه باشد. پس بوعثمان گفت: روا بود که وی شهره بود، اما شهرگی وی بی فتنه باشد؛ از آن‌چه فتنه اندر کذب باشد. چون ولی اندر ولایت خود صادق بود و بر کاذب اسم ولایت واقع نشود و اظهار کرامت بر دست وی محال باشد، باید تا فتنه از روزگار وی ساقط بود و این دو قول بدان اختلاف بازگردد تا ولی خود را نشناسد که ولی است که اگر بشناسد مشهور بود و اگر نشناسد مفتون بود. و الشرح لذلک طویل.
    و اندر حکایات است که ابراهیم ادهم رحمة اللّه علیه مردی را گفت: «خواهی تا تو ولیی باشی از اولیای خداوند، تعالی؟» گفتا: «خواهم». گفت: «لاتَرغَبْ فی شیءٍ مِنَ الدّنیا و الآخِرَةِ و فَرِّغْ نَفْسَکَ لِلّهِ وَأقْبِلْ بِوَجْهِکَ علیه.» به دنیا و عقبی رغبت مکن؛ که رغبت کردن به دنیا اعراض کردن بود از حق به چیزی فانی و رغبت کردن به عقبی اعراض بود به چیزی باقی. چون اعراض به چیزی قانی بود، فانی فنا شود اعراض نیست گردد. و چون اعراض به چیزی باقی بود، بر بقا فنا روا نباشد و بر اعراض وی هم روا نباشد. فاما خود را از کونین فارغ گردان قاصد برای محبت حق، تعالی. دنیا و عقبی را در دل راه مده، و روی دل به حق آر. چون این اوصاف اندر تو موجود گشت، ولی باشی.
    و از ابویزید بسطامی رضی اللّه عنه پرسیدند که: «ولی که باشد؟» گفت: «هُوَ الصّابرُ تحتَ الْأمرِ والنّهی.» ولی آن بود که اندر تحت امر و نهی خداوند صبر کند؛ از آن‌چه هر چند دوستی حق اندر دل زیادت‌تر، امر وی بر دلش معظم تر و از نهی وی تنش دورتر.
    و هم از وی حکایت کنند رضی اللّه عنه که: گفتند به فلان شهر ولیی است از اولیای خدای، عزّ و جلّ. برخاستم و قصد زیارت وی کردم. چون به مسجد وی رسیدم وی از خانه بیرون آمد و اندر مسجد خیواز دهان بر زمین افکند. من از آن‌جا بازگشتم وی را سلام ناگفته. گفتم: «ولی باید که شریعت بر خود نگاه دارد و یا حق بر وی نگاه دارد. اگر این مرد ولی بودی آب دهن بر زمین مسجد نیفکندی حفظ حرمت را، و یا حق، وی را نگاه داشتی صحت کرامت را.» آن شب پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدم که گفت: «یا بایزید، برکات آن‌چه کردی اندر تو رسید.» دیگر روز بدین درجه رسیدم که شما همی‌بینید.
    و شنیدم که یکی به نزدیک شیخ ابوسعید اندر آمد و نخست پای چپ در مسجد نهاد. گفت: «وی را بازگردانید؛ که هرکه اندر خانهٔ دوست اندر آمدن نداند ما را نشاید.»
    و گروهی از ملاحده لعنهم اللّه تعلق بدین طریقت خطیر کردند و گفتند: «خدمت چندان باید که بنده ولی شود. چون ولی شد، خدمت برخاست.» و این ضلالت است و هیچ مقام نیست اندر راه حق، که هیچ رکن از ارکان خدمت برخیزد و به جایگاه، شرح این به‌تمامی بگوییم، ان شاء اللّه وحده.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم

    بدان که ظهور کرامات جایز است بر ولی اندر حال صحت تکلیف بروی، و فریقین از اهل سنت و جماعت بر این متفق‌اند و اندر عقل نیز مستحیل نیست؛ از آن‌چه این نوع مقدور خداوند است تعالی و تقدس و اظهار آن مُنافی هیچ اصل نیست از اصول شرع، و ارادت جنس آن از اوهام گسسته نیست و کرامت علامت صدق ولی بود ظهور آن بر کاذب روا نباشد به‌جز بر کذب دعوی وی؛ و آن فعلی بود ناقض عادت اندر حال بقای تکلیف و آن که به تعریف حق بر وجه استدلال صدق از کذب بداند نیز ولی باشد.
    و گروهی از اهل سنت گویند که: کرامت درست است، اما تا حد معجز، همچون استجابت دعوت و حصول مراد و آن‌چه بدین ماند؛ چنان‌که عادات نقض نکند.
    گوییم: شما را از ظهور فعلی ناقض عادت بر دست ولی صادق در زمان تکلیف چه صورت می‌بندد از فساد؟
    اگر گویند که: «نوع مقدور خداوند تعالی نیست» این ضلالت است و اگر گویند که: «نوع مقدور است، اما اظهار آن بر دست ولی ابطال نبوت بود و نفی تخصیص وی» این هم محال است؛ از آن‌چه ولی مخصوص است به کرامات و نبی به معجزات. «و المُعْجِزَةُ لَم تَکُنْ مُعْجِزَةً لِعَیْنها، انّما کانَتْ مُعْجزَةً لحصُولها، و مِنْ شرط‌ها إقترانُ دعوَی النُّبُوَّةِ بها، فالمُعجزاتُ تختصُّ لِلأنبیاء وَالکراماتُ تکونُ لِلأولیاءِ.» چون ولی ولی باشد و نبی نبی، میان ایشان هیچ شبهت نباشد تا این احتراز باید؛ زیرا که شرف و مراتب پیغمبران علیهم السّلام به علو رتبت و صفای عصمت است نه به مجرد معجزه یا کرامت یا به اظهار فعلی ناقض عادت بر دست ایشان و اندر اصل اعجاز جمله متساوی‌اند اما اندر درجات و تفضیل یکی را بر یکی فضل است؛ و چون می روا باشد که با تسویهٔ افعال ناقض عادت مر ایشان را بر یک‌دیگر فضل بود چرا روا نباشد که ولی را کرامت بود فعلی ناقض عادت و انبیا از ایشان فاضل تر باشند؟ چون آن‌جا فعلی ناقض عادت علت تفضیل وتخصیص ایشان نگردد با یک‌دیگر، این‌جا نیز فعلی ناقض عادت علت تخصیص ولی نگردد بر نبی؛ یعنی همسان نگردد با ایشان و آن که این دلیل خود را معلوم کند از عقلا این شبهت از دلش برخیزد.
    و اگر یکی را صورت چنین بندد که: «اگر ولی را کرامت ناقض عادت بود دعوی نبوت کند»، این محال باشد؛ از آن‌چه شرط ولایت صدق قول باشد و دعوی به خلاف معنی کذب بود و کاذب ولی نباشد. و اگر ولی دعوی نبوت کند آن قَدْح باشد اندر معجز و آن کفر محض بود؛ و کرامت جز مؤمن مطیع را نبود و کذب معصیت بود نه طاعت و چون چنین باشد که کرامت ولی موافق اثبات حجت نبی باشد، هیچ شبهت نیفتد میان کرامات و معجزات؛ زیرا که پیغمبر به اثبات معجزه نبوت خود اثبات کند و ولی به کرامت هم نبوت وی اثبات می‌کند. پس این صادق اندر ولایت خود همان گوید که آن صادق اندر نبوت و کرامت وی عین اعجاز نبی باشد و مؤمن را رؤیت کرامت ولی زیادت یقین باشد بر صدق نبی نه شبهت اندر وی؛ از آن‌چه در دعوی، ایشان متضاد نی‌اند تا یکی مر یکی را نفی کند؛ که دعوی یکی بعین برهان دعوی دیگری است؛ چنان‌که اندر شریعت چون از ورثه جمعی اندر دعوی متفق باشند، چون حجت یکی ثابت شود حجت وی دیگران را حجت شود به حکم اتفاق و استوای ایشان در درجه و دعوی. و اگر دعوی متضاد بود، حجت یکی حجت دیگری نبود. پس چون نبی مدعی بود به صحت نبوت به دلالت معجزه و ولی وی را مصدق اندر دعوی وی، پس اثبات شبهت اندر این محل محال باشد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا