اعتراف می کنم کوچیک که بودم تو سالن خونمون وقتی کسی نبود عینهو دیوونه ها شروع می کردم به رقصیدن... بعد یهویی یادم میو مد که خدا داره نگاه می کنه! خجالت می کشیدم می رفتم یه گوشه می نشستم!
اعتراف میکنم تو تابستون یه بار برای اینکه بتونم طبقه بالای یه قفسه کتاب ک خیلی بلند بود رو ببینم عقب عقب میرفتم که به یه چیزی خوردم همون لحظه تصویر رمان های عاشقانه اومد توی ذهنم و عاشق نفر پشت سریم شدم بعد مثل این رمانا و شخصیت خوب دخترشون بگم ببخشید که متوجه شدم به قفسه پشت سرم خوردم!!! اولین شکست عظیم عشقی رو اونجا خوردم:-\
اعتراف میکنم یه بار خونمون رو آتیش زدم ببینم مثل فیلما آتش نشانی میاد یا نه که با کمک نیرو های داخلی(مادرم)قبل از هر اتفاق ناگواری اتش خاموش شد و کار به آتش نشانی نرسید
اعتراف میکنم وقتی بارون میاد خدا رفته دستشویی
و وقتی برف میاد خدا داره حمام میکنه
و همش فکر میکردم خدا یه سری دوربین مخفی رو همه جا و برای همه آدما کار گذاشته و روی یه صندلی بزززرگ لم داده و داره نگامون میکنه!!
اعتراف میکنم تا ماه پیش فکر میکردم هم گاو نر هم ماده شیر میدن
بعد تو زیستمونم دیدم جفتشون شیردان دارن دیگه مطمئن شدم ولی فهمیدم جفتشون شیر دان دارن ولی فقط گاو ماده به گوساله شیر میده
یعنی اینقدر دبیر از دست من خندید براش آب آوردن تا آروم شه:/