ضرب‌المثل ریشه معروفترین ضرب المثل های فارسی

  • شروع کننده موضوع ساینا
  • بازدیدها 17,394
  • پاسخ ها 509
  • تاریخ شروع

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,309
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
" ضرب المثل پنبه اش را زدند."
یکی از مراسم جالب که در بعضی از عید ها وجشن ها اجرا می شد، این بود که دلقکی لباس خنده دار می پوشید که داخل و لابه لای آن لباس پر بود از پنبه و قسمت های عـریـ*ـان بدن او هم پوشیده از گلوله های پنبه ای بود و دلقک را به صورت یک پهلوان نشان می داد.
این پهلوان با یک نفر پنبه زن، که کانی در دست داشت در مقابل تماشاچیان به رقـ*ـص و پایکوبی می پرداخت و پنبه زن، در حال رقـ*ـص کم کم پهلوان پنبه را با زدن کمان برهنه می کرد و این عمل را تا زمانی ادامه می داد که تمام پنبه های تن او بر باد می رفت و چهره واقعی و اندام نحیف و استخوانیش نمودار می گردید.
پهلوان پنبه ای که حالا به صورت فردی لاغر بود، به ناچار در مقابل خنده تماشاچیان از صحنه خارج می شد و نوب به پهوانان واقعی می رسید.
 
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " تا ابله در جهان هست مفلس در نمی ماند"
    کلاغی روی شاخه ی درختی نشسته و قالب پنیری در منقار داشت.
    روباهی رسید و او را دید و به خیالش افتاد که حیله ای به کار برد و قالب پنیر را به دست آورد.
    پیش رفت و سلام کرد و گفت
    - خدا مرحوم پدرتان را رحمت کند، چه آواز خوبی داشت، چقدر من فیض می بردم وقتی چشم ها را بر روی هم می گذاشت و با لحنی خوش تر از آهنگ بلبل آواز می خواند؛ اگر می شود لطفی کنید و نمونه ای از مهمان نوازی پدر بزرگوار خود را انجام دهید و با آوا خوش و دلکش، ما را به فیض برسانید.
    کلاغ احمق از سخنان تملق آمیز روباه حیله گر فریب خورده بود و چشم ها را بست و منقار را باز کرد تا برای او آواز بخواند که ناگاه قالب پنیر از منقارش افتاد.
    روباه آن را به تندی برداشت و گفت
    - ببخشید مقصودم شنیدن آواز نبود، بلکه می خواستم بدانی که تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی ماند.
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    "تعارف شاه عبد العظیمی"
    در قدیم زائران تهرانی که برای زیارت به شهر ری می رفتند پس از زیارت شب را در شهر ری توقف نمی کردند و به تهران باز می گشتند و ساکنان شهر ری با اطلاع از این موضوع از زائر تهرانی دعوت می کردند و چنین می گفتند که:
    - تو را به این حضرت، شب را در منزل بنده بمان.
    و چون دعوت شونده ناگریز از مراجعت بود لذا تعارف آن شاه عبدالعظیمی جنبه عملی نداشت و نمی توانست مورد قبول واقع شود.
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " تغاری بشکند، ماستی بریزد، جهان گردد به کام کاسه لیسان"
    دختری عاشق جوانی بود و همواره در آتش عشق و دوری او می سوخت و به این امید بود که شاید روزی به او برسد.
    دختر هر روز کارش این بود که ظرفی ماست را به یکی از دکان های محله برای فروش ببرد.
    ناگاه آن جوان، مرد.
    وقتی خبر مرگش به دختر رسید، دختر از ناراحتی مثل مار بر خود می پیچید ولی از ترس پدر و مادرش جرات گریه کردن نداشت.
    فردای روزی که خبر مرگ معشوق را شنیده بود، ظرف ماست را بر گذاشت و به طرف دکان روانه شد.
    چون قدری راه رفت عمدا پای خود را به زمین، گیر داد و ظرف ماست را به زمین انداخت و بالای سر آن نشست.
    در ظاهر به بهانه ی شکستن ظرف و ریختن ماست و در واقع غم آن جوان شروع کرد به گریه تا کمی دلش سبک شود.
    در این گیر و دار چند فقیر و گرسنه سر رسیدند و مشغول لیسیدن ماست ها شدند.
    پیرمردی دانا که این جریان را دیده بود گفت:
    تغاری بشکند ماستی بریزد
    جهان گردد به کام کاسه لیسان
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " تمام دعواها سر لحاف من است"
    شخصی شبی سرد زیر لحاف خوابیده بود.
    از کوچه صدای دعوا و هیاهویی شنید.
    لحاف را بر سر کشید و بیرون رفت تا ببیند چه خبر است.
    هیاهو کنندگان که چند نفر مـسـ*ـت بودند، چون او را دیدند، لحاف را از سرش کشیدند و فرار کردند.
    شخص به خانه برگشت.
    زنش پرسید:
    چه خبر بود؟
    گفت:
    تمام دعواها سر لحاف من بود.
     

    ♡Ghazal♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    1,811
    امتیاز واکنش
    7,587
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    Aરτ Ȼίτϓ
    به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود ؛

    می گویند : از این ستون به آن ستون فرج است .

    یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود .

    مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید .

    به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم .

    فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست .

    با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟

    ولی کسی را یارای ضمانت نبود .

    مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم.

    یک نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .

    ناگه یکی از میان مردمان گفت : من ضامن می شوم . اگر نیامد به جای او مرا بكشید .

    فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت.

    ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت . روز موعود رسید و محكوم نیامد.

    ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: ‌

    مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید . گفتند: چرا ؟ ‌

    گفت: از این ستون به آن ستون فرج است . پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند

    که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌

    محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.

    فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید

    و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت .
     

    ♡Ghazal♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    1,811
    امتیاز واکنش
    7,587
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    Aરτ Ȼίτϓ
    روزي ملا نصرالدين به يک مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت .

    صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد .

    او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت

    و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني رفت .

    اين بار صاحبخانه با روي خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت

    و او را در محلي خوب نشاند و برايش سفره اي از غذاهاي رنگين پهن كرد .

    ملا از اين رفتار خنده اش گرفت

    و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست .

    آستين لباسش را كشيد و گفت : آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو .

    صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني .

    ملا گفت : من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي

    و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام مي گذاري .

    پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من
     

    ♡Ghazal♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    1,811
    امتیاز واکنش
    7,587
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    Aરτ Ȼίτϓ
    امروزه در دوره ی تمدّن و پیشرفت برای از میان بردن مخالفان روش های بی رحمانه و وحشیانه ای وجود دارد؛

    فکرش را بکنید که در گذشته چگونه می توانسته باشد؟

    یکی از شیوه ها در دوره ی صفویه برای کشتن مخالفان این بود که از کله ی مخالفان
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    درست می کردند .

    چه کار زشت و بی انصافانه ای ؟



    البته در بسیاری از دوره ها و حتی امروزه نیز از این بدتر است .

    این زبانزد ( ضرب المثل) از همین داستان ریشه می گیرد .

    درباره ی کسی که دنبال دردسر خطرناکی بوده که می توانسته منجر به مرگ او شود این زبان زد را به کار می بردند .

    در صفحه ۴۹۵ از کتاب تاریخ ایران

    نوشته پیگولوسکایا و چهار تاریخ نویس دیگر چاپ انتشارات پیام این چنین می خوانیم :

    شاه اسماعیل دوم صفوی کوشید

    تا برای استواری پایه قدرت خویش اعدام های دسته جمعی به راه اندازد

    از جمله شش برادر خود را که در قزوین ساکن بودند اعدام کرد

    و احکامی برای قتل دیگر کسان خود که در ایلـات زندگی می کردند صادر نمود… و در صفحه ۵13 می خوانیم :

    شاه عباس قیام مردم را با بی رحمی فوق العاده خاموش می کرد.

    مثلن در گیلـان تمام افراد قبیله ی جیک را بلـا استثنا معدوم ساختند

    و ایل کُرد مُکری و ایل قزلباش تکه لو به همین سرنوشت دچار شدند .
     

    ♡Ghazal♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    1,811
    امتیاز واکنش
    7,587
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    Aરτ Ȼίτϓ
    خروسی بود بال و پرش رنگ طلـا ، انگاری پيرهنی از طلـا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمایی می كرد .

    خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زری پيرهن پری صدا می كردند .

    خروس از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلـا سرش می آمد، برای همين

    سگ هميشه مواظبش بود تا اتفاقی برای اون نيافته

    یک روز سگ آمد پيش خروس زری پيرهن پری ،

    بهش گفت : خروس زری جون .

    خروسه گفت :‌ جون خروس زری

    سگ گفت : پيرهن پری جون

    خروس : جون پيرهن پری

    سگ : می خوام برم به كوه دشت ، برو تو لـانه ، نكنه بازم گول بخوری ، درو روی كسی باز نكنی؟

    خروس گفت : خيالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم .

    سگ رفت ، بی خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود . همينكه سگ حسابی دور شد ،

    روباه ناقلـا جلوی لـانه خروس زری آمد تا نقشه اش را عملی كند ،

    جلوی پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خواندن :

    ای خروس سحری

    چشم نخود سينه زری

    شنيدم بال و پرت ريخته

    نذاشتن ببينم

    نكنه تاج سرت ريخته

    نذاشتن ببينم

    خروس زری كه به خوشگلی خودش افتخار ميكرد خيلی بهش بر خورد ، داد زد:

    نه بال و پرم ريخته ، نه تاج سرم ريخته .

    روباه گفت اگه راست ميگی ، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت .

    خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره نشست و گفت :

    بيا اين بال و پرم ، اينم تاج سرم .

    و همينكه خروس سرش رو خم كرد كه تاجش و نشون بده ، روباه پريد و گردن خروس را گرفت .

    خروس داد و فریاد زد كمک ، كمک که بلکه سگ به دادش برسه .

    سگ با گوشهای تيزش صدای خروس را شنيد و به طرف صدا دويد .

    دويد و دويد تا به روباه رسيد .

    از روباه پرسيد: آی روباه حقه باز خروس زری را نديدی ؟

    روباه كه دهان خروس رو بسته بود و اونو توی كوله پشتی انداخته بود ،‌

    شروع كرد به قسم خوردن كه والـا نديدم ، من از همه چيز بی خبرم ،

    و پشت سر هم قسم می خورد . يكدفعه چشم سگ به كوله پشتی افتاد و گفت :‌

    قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را ؟

    روباه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتی اش بيرون آمده ،

    پس كوله پشتی رو انداخت و تا می توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند .

    و خروس زری پيرهن پری هم همراه سگ به خانه برگشتند .

    وقتی كسی دروغی میگه ، ولی نشانه ایی وجود داشته باشه

    كه حرف او را نقض كنه از اين ضرب المثل استفاده می شود .
     

    Mårzï¥ē

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/18
    ارسالی ها
    10,419
    امتیاز واکنش
    37,579
    امتیاز
    1,051
    محل سکونت
    TehRan
    #دو_قورت_و_نیمش_هم_باقیه
    چون حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش داود به رسالت و پادشاهی رسید از خداوند خواست که همه جهان و موجودات آن و همه زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری را بدو بخشد. چون حکومت جهان بر سلیمان مسلم شد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواست که اجازه دهد تمام جانداران را به صرف یک وعده غذا دعوت کند. حق تعالی او را از این کار بازداشت و فرمود: «رزق و روزی تمام جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این کار بر نخواهد آمد. بهتر است زحمت خود زیاد نکند.»
    ولی سلیمان بر اصرار خود افزود و استدعای وی مورد قبول واقع شد و خداوند به همه موجودات زمین فرمان داد تا فلان روز به ضیافت بنده محبوبش بروند. سلیمان هم بیدرنگ به افراد خود دستور داد تا آماده تدارک طعام برای روز موعود شوند. وی در کنار دریا جایگاه وسیعی ساخت و دیوان هم انواع غذاهای گوناگون را در هفتصد هزار دیگ پختند. چون غذاها آماده شد سلیمان بر تخت زرینی نشست و علمای اسرائیل نیز دور تا دور او نشسته بودند از جمله آصف ابن برخیا وزیر کاردان وی .
    آنگاه سلیمان فرمان داد تا جمله موجودات جهان برای صرف غذا حاضر شوند. ساعتی نگذشت که ماهی عظیم‌الجثه از دریا سر بر آورد و گفت: «خدای تعالی امروز روزی مرا به تو حواله کرده است بفرمای تا سهم مرا بدهند.»
    سلیمان گفت: «این غذاها آماده است مانعی وجود ندارد و هر چه می‌خواهی بخور.»
    ماهی با یک حمله تمام غذاها و خوراکی‌های آماده شده را بلعید و گفت: یا سلیمان، سیر نشدم غذا می‌خواهم.
    سلیمان چشمانش سیاهی رفت و گفت: «مگر رزق روزانه تو چقدر است؟ این طعامی بود که برای تمام جانداران عالم مهیا کرده بودم؟»
    ماهی عظیم‌الجثه در حالی که از گرسنگی نای دم زدن نداشت به سلیمان گفت: «خداوند عالم روزی مرا روزی سه بار و هر دفعه سه قورت تعیین کرده است. الان من نیم قورت خورده‌ام و دو قورت و نیم دیگر باقی مانده که سفره تو برچیده شد.»
    سلیمان از این سخن مبهوت شده و به باری تعالی گفت: «پروردگارا، توبه کردم. به درستی که روزی دهنده خلق فقط توئی
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا