ضرب‌المثل ریشه معروفترین ضرب المثل های فارسی

  • شروع کننده موضوع ساینا
  • بازدیدها 17,390
  • پاسخ ها 509
  • تاریخ شروع

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,309
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
" ضرب المثل برادری سر جایش، بزغاله از هفتصد دینار کمتر نمیشود"
شخصی خواست از برادر خود بزغاله ای بخرد.
برادر گفت:
قیمت هر بزغاله هفتصد دینار است.
آن شخص گفت:
ببین من که برادرت هستم با سایر مشتریان فرقی بگذار و به من ارزان تر بده.
برادر گفت:
برادری سر جایش، بزغاله از هفتصد دینار کمتر نمیشود.
 
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " ضرب المثل برای یک دستمال ، قیصریه ای را آتش میزند"
    پسری در پارچه فروشی کار میکرد.
    نامزد پسر به در دکان پارچه فروش آمد و وقتی چشمش به پارچه ها و دستمال های قشنگی که در دکان بود افتاد، از پسر خواست یکی از دستمال ها را به او بدهد.
    پسرک با هر زبانی که بود نتوانست نامزدش را منصرف کند.
    سرانجام دوتا از دستمال ها را به او داد.
    بعد از رفتن دختر، پسر به خود آمد و گفت
    این چه کاری بود که کردم؟حالا چه خاکی بر سرم کنم؟ اگر بگویم نسیه دادم میگوید چرا؟ اگر بگویم فروخته ام، پولش را میخواهد.
    خلاصه آن پسر بی عقل نقشه ای کشید که دکان را آتش بزند تا صاحب دکان از ماجرای دستمال بویی نبرد.
    دکان را به آتش کشید.
    چند لحظه ای نگذشت که آتش به حجره ها و دکان های دیگر هم سرایت کرد و تمام قیصریه طعمه آتش شد.
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " ضرب المثل بشنو و باور مکن"
    شخصی از جوانی خواست تا صندوق شیشه ای را به دوش کشیده از پلکان بلندی به بالا خانه اش ببرد.
    جوان گفت:
    برای من چه فایده ای دارد؟
    صاحب صندوق گفت:
    سه نصیحت به تو خواهم کرد که سرمایه ی خیر دنیا و آخرتت باشد.
    جوان قبول کرد و صندوق را حمل نمود.
    از دو پله که بالا رفت، ایستاد و گفت:
    نصیحت اولی را بگو.
    صاحب صندوق گفت:
    اگر کسی گقت نسیه بهتر از نقد است بشنو و باور مکن.
    جوان چند پله دیگر بالا رفت و گفت:
    نصیحت دوم را بگو.
    گفت:
    اگر کسی گفت پول سیاه بهتر از پول سفید است بشنو و باور مکن.
    مجدادا جوان چند پله ای که بالا رفت ایستاد و گفت:
    نصیحت سوم را بفرما.
    گفت:
    اگر کسی گفت نخود آب بهتر از چلوکباب است بشنو و باور مکن.
    جوان دو سه پله دیگری را که باقیمانده بود طی کرده، وقتیی به آخرین پله رسید ایستاد و به صاحب صندوق گفت:
    من هم میخواهم نصیحتی به تو بکنم.
    صاحب صندوق گفت:
    بگو.
    جوانه شانه خود را از زیر بار خالی کرده صندوق افتاد و در اثنای افتادن و زمین خوردن صندوق شیشه، گفت:
    اگر کسی گفت در این صندوق یک شیشه ی سالم باقی مانده است بشنو و باور مکن.
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    "بز اخفش"
    شخصی به نام اخفش در هنگام مباحثه به قدری سماجت به خرج می داد که دوست هم بحثش را خسته می کرد،در نتیجه هیچ کس حاضر نبود با او مباحثه کند.
    اخفش به ناچار بزی را تربیت کرد و مسایل علمی را مانند یک همدرس و همکلاس برای بز می گفت و از آن حیوان زبان بسته تصدیق می خواست!
    این بزن طوری تربیت شده بود که در مقابل صحبت های اخفش سر و ریش تکان می داد و حالت تصدیق و تایید به خود می گرفت.
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    "بگو پای من دو من حساب کند!"
    روباهی از خانه ی پیرزنی خروسی دزدید و به دندان گرفته می برد.
    پیرزن فریاد زد:
    روباه، خروس یک منی مرا برد.
    در همین حال روباهی دیگر از راه رسید، روباه اول خواست به او بگوید که ببین این زن چه دروغی می گوید، این خروس نیم من هم نیست!
    که خروس از دهانش افتاد، آن یکی روباه آن را به دهان گرفت و فرار کرد و در حالی که دندان هایش را به گردن خروس می فشرد گفت:
    بگو پای من دو من حساب کنند!
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    "به ریش خود می خندد"
    ابلهی شیطان را در خواب دید.
    ریش او را محکم گرفت و چند سیلی سخت در بنا گوش او بنواخت و گفت:
    ای ملعون ریش خود را به تزویر بلند کرده ای که مردمان را فریب بدهی؟ همین الان تو را به سزایت می رسانم.
    این بگفت و خواست سیلی دیگری به او بزند که ناگاه از خواب پرید و ریش خود را در دست خود دید و به خود خندید.
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " به زبان خوشت؟ به پول فراوانت؟ یا راه نزدیکت؟"
    مردی با خشم به دیگری فرمان داد:
    این یک شاهی را بگیر با من برویم سر کوه هیزیم بیاوریم!
    مرد گفت:
    به کدام دلخوشی؟ به اخلاف خوشت؟ به مزد زیادت یا به راه نزدیکت؟
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " پا را به اندازه ی گلیم خود دراز کن"
    روزی شاه عباس از راهی می گذشت.
    درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده و چنان خود را جمع کرده که به اندازه ی گلیم خود در آمده است.
    شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند.
    درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت.
    در میان آن جمع درویشی بود، به فکر افتاد که او هم از انعام شاه نصیبی ببرد.
    به این امید سر راه شاه پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست.
    وقتی که اسب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابید و برای این که نظر شاه را جلب کند هر یک از دست ها و پاهای خود را به طرفی دراز کرد.
    به طوری که نصف بدنش روی زمین بود.
    در این حال شاه به او رسید و او را دید و فرمان داد آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود، قطع کنند.
    یکی از همراهان شاه از او سوال کرد:
    که شما هنگام رفتن درویشی را در این مکان خوابیده دیدید و به او انعام دادید، اما در بازگشت درویش دیگری را که خوابیده، دیدید تنبیه کردید، چه سری در این کار است؟
    شاه فرمود:
    درویش اولی پای خود را به اندازه ی گلیم خود دراز کرده بود، اما درویش دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " پایش روی گنج است"
    مأمون عباسی به حمام رفت و در نقطه ای نشست و به سلمانی امر کرد که سر او را بتراشد.
    سلمانی در موقع سر تراشیدن از مأمون تقاضا کرد که دختر خود را به او بدهد.
    مأمون متغیر شد و از چنین جسارتی از شخص سلمانی نسبت به خود تعجب کرد و از خجالت این موضوع را به کسی نگفت.
    این قضیه چند مرتبه تکرار شد، بالاخره مأمون جریان را با یکی از مشاوران خود نقل کرد.
    او گفت:
    باید در زیر آن محلی که سلمانی می ایستد و به سر تراشیدن مشغول می شود گنجی باشد، این گستاخی و جسارت در او پیدا می شود و دلیل صخت این مطلب این است که هر گاه خلیفه جای خود را در حمام تغییر دهد، چنین سخن جسورانه از سلمانی نشنود.
    مأمون امتحان کرد و همان طور شد.
    آنگاه دشتور داد زمین آن محل را کندند و گنج بزرگی در آنجا کشف کردند.
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " پدر به قاضی، بچه به بازی"
    دو بچه باهم دعوا کردند.
    پدرانشان دخالت کرده، پس از جنگ مفصلی، خونین مالین پیش قاضی رفتند.
    هنوز آن ها از محاکمه باز نگشته، بچه ها را با هم مشغول بازی دیدند.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا