سلام.
راستش من کلا آدم ترسویی بودم و از این کارا که شماها کردین عمرا نمیتونستم بکنم.اما دوتا خاطره تعریف میکنم.یکیش اما سوتیه.
اولی مربوط میشه به سال سوم راهنمایی من.
اون سال المپیاد جغرافیا داشتیم و هرکس واسه رفتن به مرحله استانی یه چیز درست میکرد.من و سه تا از دوستامم آتشفشان درست کردیم.کوهی که درست کرده بودیم خیلی بزرگ بود و باید دونفری حملش میکردیم.واسه مواد مذاب داخلش هزار جور وسیله امتحان کردیم.توی یکی از این امتحان کردنا،معلم علوممون گفت،یه ماده ای(شرمنده اسمشو یادم نیس)رو بسوزونید.ماهم از کمد آزمایشگاه برداشتیم و ریخیتیم روی میز.من رفتم یکم گوگرد آوردم و ریختم توش و گفتم که گوگرد اشتعال زاس و جرقه میده.خلاصه، کبریتو بی هوا یکی از بچه ها زد رو میزو اون موادا شروع به سوختن کردن.بوی فوق العاده بد و گاز عجیبی تو آزمایشگاه پیچید.یکی از بچه ها از گروه های دیگه پرید مواد رو ریخت تو سطل آشغال دوستم اونو برد تو حیاط.وسط میز بزرگ آزمایشگاه که چوبی بود اندازه یه بشقاب سوخت و سیاه شد.مواد رو خاموش کرده بودیم اما وسط راه دوباره سوخته بود و نصف سطل آشغال پلاستیکیه مدرسه هم سوخت و آب شد.مدرسه هم چون قرار بود مثلا اسمشو بالاببریم و واسه مدرسه آزمایش میکردیم هیچی بهمون نگفت.:aiwan_light_big_boss::aiwan_light_big_boss::aiwan_light_big_boss:
خاطره دوم که سوتیه، مربوط به ترم اول دانشگاهمه.تا ترم دوم آدم خیلی جاها رو نمیشناسه.منم با یکی از دوستام کلاس داشتیم و منتظر بودیم استاد بیاد.ساعت ۴بود و دانشگاه تقریباخلوت.گیره ی سر من شل شد، به دوستم گفتم بریم دستشویی اینو درستش کنم. پاشدیم رفتیم دستشویی.من مقنعمو درآوردمو شروع کردم به بستن موهام که یهو یه پسره از دراومد تو.داد زدم سرش که مگه نمیبینی سرتو انداختی پایین اومدی تو؟برگشتم یمت دوستم به غر غر که یه نفر دیگه اومد تو و دوباره صدای من بلند شد که پسره گفت خانم مگه اینجا مردونه نیست؟(بیچاره سرشم انداخته بود پایین)منم گفتم نه.اونم نگاه کرد و گفت خانم مردونس.(یه طبقه درمیون زنونه مردونس)من و دوستم تو شک بودیم که یه پسره از تو دستشویی اومد بیرون.دیگه نزدیک بود گریم بگیره.گفتم تو رو خدا وایستید من اینو سر کنم بعد بیاید .اون بیچاره ها هم سرشونو برگردوندن من مقنعمو سر کردم.با یه عذر خواهی عین فشنگ پریدیم بیرون و نگاشونم نکردیم.یعنی شانس آوردم دوستم کنارم بود و دانشگاه خلوت وگرنه الآن به خاطره من قانون ستاره دار بودنو برمیگردوندنو من ستاره دارمیشدم.حالا جالب اونجایی بود که من طلبکار بودم و سر اون بدبختا دادهم میزدمو یکیم راهی کردم رفت
ببخشیدا یکم طولانی شد.مرسی.
راستش من کلا آدم ترسویی بودم و از این کارا که شماها کردین عمرا نمیتونستم بکنم.اما دوتا خاطره تعریف میکنم.یکیش اما سوتیه.
اولی مربوط میشه به سال سوم راهنمایی من.
اون سال المپیاد جغرافیا داشتیم و هرکس واسه رفتن به مرحله استانی یه چیز درست میکرد.من و سه تا از دوستامم آتشفشان درست کردیم.کوهی که درست کرده بودیم خیلی بزرگ بود و باید دونفری حملش میکردیم.واسه مواد مذاب داخلش هزار جور وسیله امتحان کردیم.توی یکی از این امتحان کردنا،معلم علوممون گفت،یه ماده ای(شرمنده اسمشو یادم نیس)رو بسوزونید.ماهم از کمد آزمایشگاه برداشتیم و ریخیتیم روی میز.من رفتم یکم گوگرد آوردم و ریختم توش و گفتم که گوگرد اشتعال زاس و جرقه میده.خلاصه، کبریتو بی هوا یکی از بچه ها زد رو میزو اون موادا شروع به سوختن کردن.بوی فوق العاده بد و گاز عجیبی تو آزمایشگاه پیچید.یکی از بچه ها از گروه های دیگه پرید مواد رو ریخت تو سطل آشغال دوستم اونو برد تو حیاط.وسط میز بزرگ آزمایشگاه که چوبی بود اندازه یه بشقاب سوخت و سیاه شد.مواد رو خاموش کرده بودیم اما وسط راه دوباره سوخته بود و نصف سطل آشغال پلاستیکیه مدرسه هم سوخت و آب شد.مدرسه هم چون قرار بود مثلا اسمشو بالاببریم و واسه مدرسه آزمایش میکردیم هیچی بهمون نگفت.:aiwan_light_big_boss::aiwan_light_big_boss::aiwan_light_big_boss:
خاطره دوم که سوتیه، مربوط به ترم اول دانشگاهمه.تا ترم دوم آدم خیلی جاها رو نمیشناسه.منم با یکی از دوستام کلاس داشتیم و منتظر بودیم استاد بیاد.ساعت ۴بود و دانشگاه تقریباخلوت.گیره ی سر من شل شد، به دوستم گفتم بریم دستشویی اینو درستش کنم. پاشدیم رفتیم دستشویی.من مقنعمو درآوردمو شروع کردم به بستن موهام که یهو یه پسره از دراومد تو.داد زدم سرش که مگه نمیبینی سرتو انداختی پایین اومدی تو؟برگشتم یمت دوستم به غر غر که یه نفر دیگه اومد تو و دوباره صدای من بلند شد که پسره گفت خانم مگه اینجا مردونه نیست؟(بیچاره سرشم انداخته بود پایین)منم گفتم نه.اونم نگاه کرد و گفت خانم مردونس.(یه طبقه درمیون زنونه مردونس)من و دوستم تو شک بودیم که یه پسره از تو دستشویی اومد بیرون.دیگه نزدیک بود گریم بگیره.گفتم تو رو خدا وایستید من اینو سر کنم بعد بیاید .اون بیچاره ها هم سرشونو برگردوندن من مقنعمو سر کردم.با یه عذر خواهی عین فشنگ پریدیم بیرون و نگاشونم نکردیم.یعنی شانس آوردم دوستم کنارم بود و دانشگاه خلوت وگرنه الآن به خاطره من قانون ستاره دار بودنو برمیگردوندنو من ستاره دارمیشدم.حالا جالب اونجایی بود که من طلبکار بودم و سر اون بدبختا دادهم میزدمو یکیم راهی کردم رفت
ببخشیدا یکم طولانی شد.مرسی.