بیا و این غریبی را نهان کن
بیا مردانگی را در میان این همه ظاهرنما با خود عیان کن
و اصل خود همین مردانگی چیست؟
که گویی این همه دم میزنند آن را و هیچند
و اصلش را تو میدانی دریغا
و من روزی زنی را دیده بودم
که در عمق وجودش
که در هر لحظه از آن تاروپودش
همان مردانگی میتاخت انگار
زنی بود
زنی که بیریا از دور میتاخت
مرا دیوانه تر کرد
و اینک با خودم حس میکنم مردانگی را
در این تن دیدهام دریادلانه
و گویی آن همه پهنای بازو
و گویی آن همه بالا بلندی
و گویی آن همان بم صحبتیها
فقط از رخ بیان کرد آن حضور محکمت را
و شاید
در این لحظهی بی حال زمانه
در این لحظهی دشوار تن من
دگر مردانگیها دور دورند
و من مردانگیات
و این شور حضور بی ظهورت
و این دریای پر مهر دلت را میستایم
و روزی
در این نزدیکی این تن به راه است
که سر را جای جای آن همان آرامش مردانگیات میگذارم
و میمیرم در آن روز
و بس شیرینترین مرگم به راه است
این صدای نفس گرم من است
این همان بارش باران در دل دنیای خشکیزدن است
و منم در این بین
با وجودی سرشار
پر تلاتم از هوایی بی هوا
و از این حس نیاز
بارها میخواستم خود بشوم
ولی انگار که بیخود شده بودم هر دم
و قفسبانِ دلم سخت فشرد جانم را
چه کسی میداند
درد روح است دردی بدتر از حس نیاز
و منم این منِ تنها، بیکس
در میان آفتاب
در دل این رعشهی پر قدرت
که به جسم و جانم
هر دمی میماند میگذرد
و دمی مینگرد این تن بی تقدیر را
و منم این منِ تنها بیکس
من صدایت کردم
بی صدا رفتی تو اما و در را بستی
و همی باز منِ بی تو شده آری من
مانده در آن خلا بیمواج
در حضور آن نگاه
بیتلاتمهای من
عشق از سوز همان بی خلایی
در پی ادغام ما
در پی وصلت زدن
روح من، جسم گیاه
زندگیام در در هـ*ـوس
رازی است پنهان و بس پُر بی پناه
چشمهها میجوشند در میان سنگها
و در این تاریکی
ماه ما تابان است
همچونان ماه شما
در میان برگها
رازهایی دارم
در دل دفتر خود
مینگارم هر شب
قصه از این رازها
در دل تاریکی
نور افکارم را
به میان آوردم
و چه خوب است که شب میآید
و دل من راضی است به این خلوت دنج
و چه میدانی تو
که همین تاریکی
رازداری است قهار
این صدای آب است
که سکوت پر از حرف مرا میشکند
و چه زیباست این سمفونی بیمانند
چشمهها میجوشند
در میان سنگها
و در این تاریکی
ماه ما تابان است
همچونان ماه شما
باز با این تن خسته
باز با این سیَهی
چشم من منتظر است
تو ندایی بدهی
من در این ظلمت روز
من در این حس عبوس
تو در آن سوی جهان
پی دردی جان سوز
درد و جان سوز منم
که در این سوی جهان
جان و دل را با عشق
هر دمی دم زدهام
هر دمی میمیرم
هر دمی میمانم
وصف از این حالِ کذا
خود من نتوانم
خودِ بی خود شدهام
خود نبودم انگار
زندگی بر هم زد
دل و جان و احساس
زندگی بازی کرد
دل من بازی خورد
دل من تنها بود
دل من تنها شد
دل من سرشار از
حسی از یغما شد
دل دگر دل نشود
جان رفته...رفته
حس من بیگانه
عشق از آن سر رفته
آنقدر خسته شده
که دگر بی هیچ است
وای بر روزی که
هیچ نزدم هیچ است
صدایت گرچه دور است
نیازت، بینیازی است
و من تنها در این قعر
و من تنها در این درد
نمیدانم صدایت
چرا با اینکه دور است
به گوشم مینوازت
نوایی بیحضورت
و من تنها در این شعر
چهها را مینوازم
و من تنها در این عمق
سیَه بازی ز رازم
همان رویای شیرین
همان چشمان بیتاب
مرا غرق تو کرده
همین بیتابی ناب
نمیدانم کجایی
دلم میگوید اینجا
دلم این روزها را
ز بیخ و بن زده جا
نفس پنهان و لرزان
وجودم بی وجود است
هر آن گاه صعب این ترس
مرا با خود ربوده است
صدایت گرچه دور است
هوایت گرچه نزدیک
نمیدانم صدایت
چرا با اینکه دور است
به گوشم مینوازد
نوایی بی حضورت
مرا تنها گذار
وا نهان بر حال خویش
من همین تنهایی پر عشق را دوست دارم
من که آزاری ندارم بر کسی
پس چرا میسوزم از درد و عذاب؟
من فقط خلوتی از جنس خودم میخواهم
مرا تنها گذار
وانهان بر حال خویش
من همان تاریکی پر نور را میخواهم
که صدای مهتاب
راز شبهای پر از بیخوابیام را بشکند
جان من خسته شده
سهم من حقی از این بی دردی پر درد نیست
جمع این خردهی بیمهری تو سخت شده
جمع این خردهی بی دردی تو
در توان بیتوانم نمیگنجد دگر
و بسا
خشم این دیوانگی
گویی انگار فقط میخواهد
عاید این قلم بی سروسامانم شود
و چرا میخواهی باز کنی پنجرههای پر از گردو غبار دل تنهایی را؟
من فقط میخواهم
در میان این همه بغض و عزا
رخت مهمانی تنهایی را تن بزنم
پس مرا تنها گذار
وانهان بر حال خویش
جز همین هیچ نمیخواهم ز تو
پس مرا تنها گذار...
عطر خشمآگین درد
میدهد هشدار مرگ
میدهد رویی ز تو
تلخ و شیرین بیدرنگ
آن سوا اندک ز من
روی گردان تو کیست؟
پس مرا پس میزنی
مرگ تو دیوانگیست
مرگ تو آیینه شد
با گذر هر لحظه مرد
باز با یک انتها
بی صدا با خود شکفت
تلخ و شیرینش گس است
نرم و سختش بیریاست
من در این گردان گیج، بودنم بیانتهاست
انتهایی سخت باز
انتهایی بیدریغ
مثل آن آغاز تلخ
مقصدی شیرین غریق
حال من دست تو بود
حال، حالم بیضمیر
این درنگ بیضمیر
مثل ما بس بیحریف
ایستادی مثل من
مثل یک بیهوده امر
مثل برگ ساقری، کین هوایی بس غریب
پس بگو بیهودگی
هر چه بود و هست، ماند
مثل مردی دوره گرد
مثل من بی هم نبرد
بیکسی پس میدهد رنگ مردن را ز درد
ماندن من بر خودم
یک گواهی میدهد
در همین گردان گیج
سوی این دیوارمرگ
من فقط میخوانمش:
زندگی دیوانگیست