غرق باران شده ای
غم و اندوه به ژرفای دلت می ریزند،
پای تا سر به خودت می لرزی
ابر ها رقـ*ـص کنان می بارند
و تو تنها شده ای
رعد می غرد و ناگه باران
غم و اندوه و خزان و طوفان
به تماشای لبخند تو یک کوه جهان استاده،
مژده ای دل که مسیحا نفست آمده است،
نم اشک از گل چشمت بگشا،
که خدا می خندد،
دست آورده تو را در آغـ*ـوش،
یک نفس، بی غم و درد دور جهان می چرخد،
گر۶ از بغض صدایت بگشا
تو در آغـ*ـوش خدا می چرخی، می خندی،
رنگ نارنجی تو بوی بهاران دارد،
مگذار دولت غم حکم کند در پی نارنجی تو...!
سایه انداخته غم بر تب و تابم حالم
وای از این بختک شبهای پریشان حالی
صد و صدها اگر اما و ولی آوارم
نتوانم که به کاغذ بکشانم حالم
چه شدآخر به دلم این دل بد بیمارم
که نماند از نفسش نای و نوای آهم
صنما رخ بنما گمشده ی در چاهم
شیشه ی عمر من آخر نرسد یک سال هم
نرسد نغمه ی خوش از گره آوازم
حال بد میطلبد، بارش باران زا؛ غم.
می شود در پس یک روز که تنهایی ما
غنچه کند،
سبز شود گل بدهد
فقط ای دوست بماند یادت
که نماندی رفتی
تلخ شدی
و شکستی همه ی پل های پشت سرت
نکنم یک لحظه
من فراموش تو را
تو مرا ریختی و از پسهر آوارم
یک جوانه سر به بیرون زده است
سبز باغی شود این من
چمنی، باغ، درختی
پشته ای، یک بوستان...
لیک امشب توبمان
با بغـ*ـل خاطره هایت
در پسیک پاییز و خزان و طوفان...
هیس آرام بخند،
آهسته برو، نرم بیا،
نکند تلخ شوی غم بزنی،
نکند لحظه ای آشوب کنی، شهر آرامی را
نکند شب شوی بر این آسمان
نکند یاد بری خاطره ها
هیس آرام بگری
نکند اشک تو باران بشود
نکند آه تو ویرانه کند
شهر آرامی را
نکند غم ز دلت راه به بیرون یابد
نکند باز در این ورطهی سخت
باز غوغا کنی
هیس آرام ببر،
دل ز یار و تار و نای و نوا
هیس آرام بمیر
این همان حکم دل است
سخت قاضی شده بر روح و روان
هیس آرام بمیر، هیس آرام بخند
نکند برخیزد، زندگی بهر خیال و خوابش
نکند گم کنی آغـ*ـوش خزان
هیس آرام بخواب
این همان پایان است...