حال غریبی می تواند باشد؛
در پارک کوهستانی حوالی شهر، جایی که تو آن را پیشنهاد کردی. با تاکسی پرایدی که تر تر می کرد و راننده اش سیگاری بود. و عطر تو و بوی آن سیگار، چه متناقض بودند.. کرایه مان را من خواستم حساب کنم؛ با آن که کل موجودی ام دو تراول پنجاهی بود. تو ولی مخالفت کردی و دو اسکانس دوهزار تومانی به راننده دادی. ناراحت شدم و گفتی «حالا صبر کن، بی حساب می شیم»! و من صبر کردم تا «بی حساب» شویم. می دانستم که «بی حساب» می شویم.
پیاده روی کردیم و تو از سربالایی خسته شدی. روی نیمکت چوبی ای نشستی و با نفس نفس گفتی «تو خسته ات نشد»؟ به خنده گفتم «خستگی چی هست اصلا»؟! آخر «خستگی» با تو معنایی نداشت. من لحظات با تو بودنم را هم قاب می گرفتم و به دیوار دل می آویختم..
کنارت نشستم و پر حرفی هایت را بوسیدم. یک یخ در بهشتی از جلویمان با گاری اش رد شد و تو یخ در بهشت خواستی. برخاستم و به سمت پیرمرد ژولیده رفتم. هنوز موجودی ام همان دو تراول پنجاهی بود. در یک لیوان پلاستیکی یخ در بهشت قرمز رنگی ریخت و تو آرام کنارم گفتی «دو تا بگیر». بدم نمی آمد. یکی دیگر هم خواستم. هر دو را آماده کرد و من یکی از تراول ها را رو به رویش گرفتم؛ چهار تا اسکناس سبز و یک زرد و یک هزارتومانی پسم داد. پرسیدم «مگه لیوانی هزار تومن نیست»؟ بی حوصله گفت «دو تومن شده».
رفت. فهمیدم نرخ تاکسی و یخ در بهشت یکی شده است.
در حالی که قدم می زدیم، یک یخ در بهشت را تو خوردی و من با لیوانم بازی می کردم. دیدن تو لذید تر و خنک تر از آن یخ در بهشت سرخ رنگ بود. رنگ رژت کم سو شده و سرخی سرخ تر از سرخ یخ در بهشت قرمز، روی لبانت نقش بسته بود و من غمگین شدم از این که رژ کم کیفیتی برایت خریده بودم و فقط رنگ آن مد نظرم بود و در آسمان سیر می کردم از این که می دانستی رژ بی کیفیتی ست و باز هم به خاطر من...
منظرهء کوچکی از شهر را دیدیم. ذوق کردی و با خنده گفتی «اولین باره همچین منظره ای می بینم»! من هم خندیدم و گفتم «تو هم قشنگ ترین منظره ای هستی که تو کل عمرم دیدم»؛ تو باز خندیدی. فکر کردی یاوه می گویم.
تو در آن مانتوی گشاد زرشکی و مقنعهء مشکی رنگ خواستنی بودی که نتوانستم چشم بپوشم. با موبایل نوکیای کشویی ام از تو عکس گرفتم. در حالی که لیوان نیمه پر یخ در بهشتت با نی رنگی رنگی اش هم توی دستت بود و مانند دختران دبیرستانی صاف ایستاده بودی و لبخندت، با آن لب های زرشکی، چه بی اندازه ستودنی بود.
عکس ها می کشند آدم را. حال غریبی می تواند باشد؛ «بی حساب» شدیم عزیزم. تو رفتی، و من ماندم...
در پارک کوهستانی حوالی شهر، جایی که تو آن را پیشنهاد کردی. با تاکسی پرایدی که تر تر می کرد و راننده اش سیگاری بود. و عطر تو و بوی آن سیگار، چه متناقض بودند.. کرایه مان را من خواستم حساب کنم؛ با آن که کل موجودی ام دو تراول پنجاهی بود. تو ولی مخالفت کردی و دو اسکانس دوهزار تومانی به راننده دادی. ناراحت شدم و گفتی «حالا صبر کن، بی حساب می شیم»! و من صبر کردم تا «بی حساب» شویم. می دانستم که «بی حساب» می شویم.
پیاده روی کردیم و تو از سربالایی خسته شدی. روی نیمکت چوبی ای نشستی و با نفس نفس گفتی «تو خسته ات نشد»؟ به خنده گفتم «خستگی چی هست اصلا»؟! آخر «خستگی» با تو معنایی نداشت. من لحظات با تو بودنم را هم قاب می گرفتم و به دیوار دل می آویختم..
کنارت نشستم و پر حرفی هایت را بوسیدم. یک یخ در بهشتی از جلویمان با گاری اش رد شد و تو یخ در بهشت خواستی. برخاستم و به سمت پیرمرد ژولیده رفتم. هنوز موجودی ام همان دو تراول پنجاهی بود. در یک لیوان پلاستیکی یخ در بهشت قرمز رنگی ریخت و تو آرام کنارم گفتی «دو تا بگیر». بدم نمی آمد. یکی دیگر هم خواستم. هر دو را آماده کرد و من یکی از تراول ها را رو به رویش گرفتم؛ چهار تا اسکناس سبز و یک زرد و یک هزارتومانی پسم داد. پرسیدم «مگه لیوانی هزار تومن نیست»؟ بی حوصله گفت «دو تومن شده».
رفت. فهمیدم نرخ تاکسی و یخ در بهشت یکی شده است.
در حالی که قدم می زدیم، یک یخ در بهشت را تو خوردی و من با لیوانم بازی می کردم. دیدن تو لذید تر و خنک تر از آن یخ در بهشت سرخ رنگ بود. رنگ رژت کم سو شده و سرخی سرخ تر از سرخ یخ در بهشت قرمز، روی لبانت نقش بسته بود و من غمگین شدم از این که رژ کم کیفیتی برایت خریده بودم و فقط رنگ آن مد نظرم بود و در آسمان سیر می کردم از این که می دانستی رژ بی کیفیتی ست و باز هم به خاطر من...
منظرهء کوچکی از شهر را دیدیم. ذوق کردی و با خنده گفتی «اولین باره همچین منظره ای می بینم»! من هم خندیدم و گفتم «تو هم قشنگ ترین منظره ای هستی که تو کل عمرم دیدم»؛ تو باز خندیدی. فکر کردی یاوه می گویم.
تو در آن مانتوی گشاد زرشکی و مقنعهء مشکی رنگ خواستنی بودی که نتوانستم چشم بپوشم. با موبایل نوکیای کشویی ام از تو عکس گرفتم. در حالی که لیوان نیمه پر یخ در بهشتت با نی رنگی رنگی اش هم توی دستت بود و مانند دختران دبیرستانی صاف ایستاده بودی و لبخندت، با آن لب های زرشکی، چه بی اندازه ستودنی بود.
عکس ها می کشند آدم را. حال غریبی می تواند باشد؛ «بی حساب» شدیم عزیزم. تو رفتی، و من ماندم...
آخرین ویرایش: