در آینه از صاعقه ها دم نزنیم
در ظلمت شهر از تب او دم نزنیم
گر شاهه سواران، بر امید برفت
از سرکشی اسب به هر رو نزنیم
ار باغ پر از گل بشود خواستهء ما
ما عطر گل یاس به صد بو ندهیم
گر از محبس چشمان چو آهوش بگریزیم
پیوند رخش از سر هر کو(ی) نرویم
آزادیمان هست تنها سبب جان
این جان پر از شوق به هر سو ندهیم
خودکشی انتهای قصه ام خواهد شد
عاقبت، این افسانه به پایان می رسد
گرچه در قصه ام از مردنم نبود خبر اما
گرگ خستهء زمستان هم روزی به منزل می رسد
گویند مردم، کاین خورشید چه شاد است، چه زیباست
ندیدند چشمش هر لحظه از آن سو به این سو می رسد
هیچ عاشقی به یارش نخواهد رسید و نمی رسد
تا وقتی پس از پائیز زمستان می رسد
چشم من در اشک تو افتاد و شکست، پرنده ام!
می دانم که این بهار هم، دلت به نوایش نمی رسد...
من این شعر رو چون واسه فستیوالی فرستاده بودم، نمیتونم کاملش رو اینجا بذارم باید هماهنگی انجام بشه که ببینم چی میشه؛ چون حجمش زیادتر از اینه. یه جاهایی هم ازش بریدم ولی خب، امیدوارم دوست داشته باشید طولانیترین شعرمه ^-^
:«بیچاره مادرش که درد کشید»
مردم این حرف ها را می گویند
:«بیچاره مادرش که چشم به راهست»
مردم از تو قصه ها می گویند
تا که رفتی شدی افسانه
نیامدی ببینی چقدر محبوبی!
تا تو رفتی مراقبم هستند
نیامدی که ببینی چقدر معروفی!
رادیو از تو سخنها دارد
اسم کوچه را به نامت کردند
تلویزیون از تو حرف میزند و
دبستانی را به نامت کردند
قصه از ابتدا چنین نبود که
نوجوان بودی و زیبا بودی
جنس قلب تو از بلور و طلا
از دیار گل و دشت و دیبا بودی
شهریور پنجاه و هشت سر که رسید
جنگ، مثل آب، شهر را خورد
کهربایی ترین غروب رسید
آدمها! جنگ نصفتان را خورد!
اول هر قصه خوب میشود و
آخرش هم اگر خدا خواهد
از تو حتی استخوانی نرسید
محض لبخند، اگر خدا خواهد!
عکس تو تا ابد در این طاقچه
پیش قرآن، کنار عکس او مانده
در بهشت فراخ سبز بلند
پدرت مثل همین عکس کنارت مانده
من خودم دیدم که جانم رفته
ولی افسوس که این تن زنده ست!
ولی افسوس از آن عطری که
بعد تو، از تو، در تنم زنده ست!