خیلی خیلی دیرتر از آنچه که باید، فهمیدم که ما وصلهء بی جوریم. من خودم را می کشتم هم نمی توانستم خواستهء تو باشم. و تو که خواسته ام بودی هم نخواستی خواسته ام بمانی...
من جواب بدی ها را با خوبی دادم چون تصور می کردم اگر بخواهم جواب هر بدی را با بدی بدهم دیگر هیچکس برایم نمی ماند. من فقط از تنهایی می ترسیدم. دقیقا مانند پادشاهی که نمی خواست جاسوس های قلعه اش را بشناسد چون می دانست ولیعهدش را از دست خواهد داد...