بهانه آوردی،
در سرت غوغای رفتن بود
در سرم آوای مُردن بود
که گفتم «برو»
لیکن، یک اشاره
یک اجازه
از جانب تو کافی بود تا به یکباره
«بـ» را به «نـ» تبدیل کنم ولی افسوس که در سرت غوغای رفتن بود...
ز اوج سـقـوط کردیم...اصـلا گلـهای نـیـست از مـا که گـذشـت...مـردنمان مسئلهای نیـست
ای کاش همـان اول کسی میآمـد و میگفـت
که تا اشک و پشیمانی، ز عشق فاصلهای نیست
مجنون هم از این وادیِ عشق خسته شد و رفت
زنهـار! که در این وادی، دگر غـلغـلهای نیـست
آخـرش از عـشـق تـو بیـچاره خـواهم شـد در نـاکـجــا آبــادهــا آواره خـواهـم شـد
منکر سرسخت عشق بودم ولـی ایـن روزها
در عشق ورزیدن به تو، من خِبره خواهم شد
دلبرا ! نداری کم از شیرین و لیلی، آخرش
با فرهاد و مجنونها هم دوره خواهم شد
موهـای تو چـون دریایی بیـکران، بی انتـها
درپی آغـ*ـوش موج گیسوانت صخره خواهم شد
زیـن فــاصـلــه، از هـجـر تـو، یـک روزی
یک تـکـرار بـداقـبـال روزمـره خـواهـم شـد
عاقبـت در ایـن شــهــر خـالی از احـسـاس
از شـدت شـوریدگی، من شُـهره خواهم شد