کامل شده افسانه دختر و گرگ سفید/نویسنده AMI74 کاربر انجمن نگاه دانلود

لطفا سن واقعی خود را در صورت تمایل اضافه کنید.

  • زیر پانزده سال

  • پانزده تا بیست سال

  • بیست تا بیست و پنج سال

  • بیست و پنج تا سی سال

  • بالای سی سال


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

AMI74

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/06
ارسالی ها
3,739
امتیاز واکنش
79,331
امتیاز
966
محل سکونت
تهران
toptoop.ir%D8%B9%DA%A9%D8%B3%20%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87%20%DA%AF%D8%B1%DA%AF%DB%8C%20(2).jpg


پست دهم

خیلی قوی بود.. هیچ جوره نمیتونستم از دستش خلاص بشم.
دستی که دور کمرم بود رو باز سفت تر کرد و من رو به خودش چسبوند و گفت:قرار شد دیگه جیغ نزنیا..ولی خب حق داری میدونم که ترسیدی پس هر چقدر دوست داری جیغ بزن چون از اینجا کسی صدات رو نمیشنوه!
تا این رو گفت اشکام گوله گوله روی صورتم چکیدن و با بغض گفتم:تو رو خدا ولم کن..تورو خدا..تورو جون هر کسی که دوست داری ولم کن.

دست آزادش رو جلو آورد و چونم رو گرفت و صورتم رو برگردوند طرف خودش و با ناراحتی و صدای آرومی گفت:آخه چرا عزیزم؟چرا گریه میکنی؟این مرواریدا رو الکی حروم نکن..هر بار دارم بهت میگم که کاریت ندارم.
و بعد این حرف دستش رو نوازش گونه روی قطرات اشک روی صورتم کشید.

با کاری که کرد مثل یه تیکه چوب خشک شدم.. هم شوک زده بودم و هم از تعجب شاخ هام داشتن از سرم بیرون میزدن.
این مرد کیه؟کیه که من رو میشناسه؟اصلا کیه که این جوری باهام رفتار میکنه؟

وقتی عکس العملم رو نسبت به کارش دید"مهربون تر از قبل ادامه داد:ازت خواهش میکنم که تقلا نکنی و جیغ نزنی..فقط به حرفام گوش بده.بعدش میذارم بری..قبوله؟

نگاهم توی اون فضای تاریک و روشن و به خاطر فاصله ی نزدیکمون مات صورتش شد.
نور ضعیف چراغ قوه ای که روی زمین افتاده بود صورتش رو کمی روشن و قابل رویت کرده بود..
و زیبایی غیر طبیعی صورتش تو همون نور ضعیف هم کاملا مشخص بود و به چشم میومد!
زیباییش حتی از خانم ها هم بیشتر بود..مردی در ظاهر و شمایل یک فرشته !
رنگ چشم هاش و حالت کشیدگیش ذقیقا شبیه چشم های نقره ای رنگ برفی بود..چشمانی که همانند الماس میدرخشیدن و موهای عـریـ*ـان و بلند نقره ای که حتی توی تاریکی هم خودنمایی میکردن.
این همه شباهت ...این مرد چه موجودیه؟چه کسیه؟یعنی اهل این روستاست ؟واقعا یه آدمیزاده یا…؟

ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و نمیتونستم نگاهم رو ازش بردارم.
صدای گوش نواز من رو از درون آسمون ها به زمین کشید.
مرد:نگفتی؟قبوله؟
به قیافش نمیخورد که آدم بدی باشه..
البته با این فکر فقط خودم رو داشتم گول میزدم.مگه از ظاهر هم میشد طینت یا باطن آدم هارو شناخت؟!
نگاهم رو به سختی ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم. اگر بیشتر از این نگاهش میکردم حتما جادو میشدم …
نمیتونستم حرفی بزنم"زبانم توی دهانم قفل شده بود.به ناچار سرم رو تکون دادم تا حرفش رو بزنه.
مگه توی اون موقعیت چاره ی دیگه ای هم جز قبول کردن حرفش داشتم؟

همزمان با تایید من با صدایی آروم و تاثیر گذار شروع کرد به حرف زدن.
مرد:من همون برفیم!همون گرگی که نجاتش دادی و این چند وقت بهش غذا میدادی..!
شوک زده وسط حرف هاش پریدم و با صدایی بلند و لحنی ناباور گفتم:این غیر ممکنه.من رو مسخره ی خودت کردی؟چی از جونم میخوای؟
مرد بی توجه به لحن بیانم با همون صدای غمگینش گفت:فقط گوش بده..اگه حرف هام رو باور نکردی هم اشکالی نداره" میذارم برای همیشه از پیشم بری.
با شنیدن حرف هاش درد و سوزش عجیبی رو توی قلبم احساس کردم .
نمیدونستم دلیل این درد عجیب..دلیل این احساس نزدیکی که به این مرد غریبه میکردم چیه..و نمیدونستم چرا دوست داشتم بشناسمش و حرف های بیشتری از دهانش بشنوم!
دوباره سکوت کردم.
مگه خودش نگفت؟فوقش آخرش حرف هاش رو باور نمیکردم و از اینجا میرفتم.

با دیدن سکوتم دوباره و با همون لحن ادامه داد: مادرم روسی بود و پدرم شاهرخ یکی از شاهزاده های ایرانی تبعیدی به کشور روسیه ..
21 یا 22 ساله بودم.دقیقا یادم نمیاد! که مادرم در بستر بیماریی لاعلاج فوت کرد.اون زمان ها نمیتونستن بیشتر بیماری هارو مداوا کنن و مردم حتی از بیماری سرما خوردگی هم میمردن!

چشم هام گرد شدن.اون زمان ها؟!چی داشت میگفت؟!

غمگین تر از قبل ادامه داد: چندین سال بعد فوت مادرم پدرم هم از غم فراق و دوری عشقش از دنیا رفت.
خیلی تنها بودم"پدربزرگ مادریم قرار بود ازدواجم رو با یکی از دختران سران شهرمون ترتیب بده که در همون زمان نامه ای از ایران که توسط یکی از دوستان پدرم نوشته شده بود به دستم رسید..نامه محتوای خاصی نداشت و تنها از دلتنگی و... حرف زده بود ولی همون نامه ی بی محتوا بود که دوباره باعث شد راجب کشور پدریم که پدر در زمان کودکیم مدام با شوق و آب و تاب زیاد ازش حرف میزد کنجکاو بشم و بعد مدتی و دقیقا در شب نامزدیم تصمیم بگیرم به ایران سفر کنم اما...

مکثی کرد انگار توی گلوش چیزی گیر کرده بود.شاید بغض و شایدم..
ساکت و خاموش و همون طور که به زمین پر از سنگ غار خیره شده بودم"گوش هام رو آماده ی شنیدن ادامه ی داستانش میکردم.

دستی که دورم بود رو تنگ تر کرد و بعد از این که چندین بار آب دهانش رو قورت داد باز ادامه داد:در بین راه و در بین سفر طولانی و سختم به کاروان و به دختر جوان و زیبایی که داخل اون کاروان بود بر خوردم و باهاشون همسفر شدم.. همسفرم دختری مو بور با زیبایی اروپایی..دختری که تو اون زمان قصد سفر به کشور های مختلف رو داشت..
دختر آزادی بود و مدام سعی میکرد بهم نزدیک بشه اما من دائما پسش میزدم.. اون زمان ها به خاطر چهره ای که داشتم زیادی خودخواه بودم.. شاید این طلسم حقم باشه.. نباید دل اون دختر رو میشکستم!...
اون شب رو قشنگ یادمه برای تفریح به داخل جنگل یکی از روستاهای بین راهمون که مردم خود روستا از رفتن به داخلش دوری میکردن "رفتیم و اتراق کردیم و من بعد از این که کاملا دست رد به سـ*ـینه ی دختر زدم کنار افراد کاروان توی جنگل خوابیدم .. صبح روز بعدی که از خواب بیدار شدم خودم رو تو جلد یک گرگ گرسنه دیدم و قدرت تکلمم رو به کلی از دست داده بودم!

افراد کاروان و حتی دوستانی که توی اون کاروان پیدا کرده بودم با دیدن من وحشت کردن و کمان هاشون رو آماده و تیر هاشون رو به سمتم پرتاب کردن و من ترسیده به قعر جنگل پناه بردم.
و طولی نکشید که توسط جادوگر دیوانه ای که طلسمم کرده بود و داخل جنگل زندگی میکرد اسیر شدم و توی سلولی تنگ و تاریک حبس شدم..!
جادوگر تنها که خودش قبلا توسط مردی که عاشقش شده بود رد و شکنجه شده بود" شب ها رو که به شکل آدمیزاد در میومدم شکنجم میکرد و روزها به حال خودم رهام میکرد..هنوز صدای قهقه های وحشتناکش توی گوشمه..

بازهم بغض توی گلوش رو به سختی قورت داد و گفت:
بعد صدها سال شکنجه و زندگی کردن مثل یک حیوون واقعی بلاخره با هزار دوز و کلک تونستم خودم رو از دست عجوزه ی پیر خلاص کنم و از اون جنگل طلسم شده فرار کنم..همه چی عوض شده بود" حتی اون روستاهم دیگه تبدیل به شهری با شکوه شده بود.
تصمیم داشتم به کشور دیگه ای برم تا دیگه جادوگر نتونه پیدام کنه و تو اون لحظه کجا بهتر از کشوری بود که همیشه دوست داشتم ببینمش و از اول هم قصد اومدن بهش رو داشتم..
روزها مخفی میشذم و شب ها حرکت میکردم مجبور بودم دریا رو دور بزنم تا هویت واقعیم فاش نشه.
بلاخره بعد ماه ها به ایران کشور دوست داشتنی پدرم رسیدم و به خاطر ظاهر وحشتناک و طلسم شومم مدتی توی این ده و جنگل دور افتاده ی کشور مخفی شدم!

هنوز هم توی شوک حرفاش بودم.
یعنی راست میگفت؟!یعنی این داستان عجیب و وحشتناک و تخیلی واقعی بود؟آخه چطور میتونست با این لحن و این صدا دروغ بگه؟به قیافشم نمیخورد که ایرانی باشه البته به اروپایی ها هم نمیخورد مگه اروپایی ها موهاشون و چشم هاشون نقره ای بود؟!خدایا چطوری باید حرفاش رو باور میکردم؟؟

وقتی دید چیزی نمیگم با صدایی که مهربون بودنش کاملا مشخص بود"کنار گوشم زمزمه کرد:من خیلی وقته که تنهام ..یه مرد نفرین شده ی جاودان که همیشه تنها بود.. تو این مدت همه ازم میترسیدن..هیچ کسی به یه گرگ وحشی و عجیب نزدیک نمیشد ولی تو...
حلقه ی دورم رو سفت تر کرد و ادامه داد:با همه ی دختر ها..نه..نه..همه ی آدم ها فرق داری ترانه!


با کارش ابروهام بالا پریدن.
دیگه داشت زیادی پررو میشد،اگر هم واقعا به قول خودش خارجی بود،بازم دلیل بر این نمیشد که این طوری بهم نزدیک بشه.
خودم رو جمع و جور کردم و دستام رو روی دستش گذاشتم و جدی گفتم: میشه ولم کنی؟

مرد:اوه بله.. ببخشید.
و بعد این حرف ازم فاصله گرفت و با صدا و لحنی بیش از اندازه غمگین گفت:باور نکردی نه ؟میخوای بری؟دیگه پیشم نمیای؟

عقل سلیم حکم میکرد که حرف ها و داستان تخیلیش رو باور نکنم ولی نمیدونسم چرا "واقعا نمیدونستم که چرا با شنیدن این حرف ها از طرفش قلبم داشت تیکه تیکه میشد..
وقتی گفت دیگه نمیای پیشم دلم بدجوری برای لحن غمگینش، برای اون تنهایی که توی صداش موج میزد کباب شد.
هنوز هم حرفاش رو باور نکرده بودم اما همون صدا و لحن تنها و پر از غمش باعث شد که بعد مکثی به سمتش برگردم و بگم:میرم ولی فردا برمیگردم!

با شنیدن حرفم لخند جذابی روی ل*ب*هاش نشست و با لحنی خوش حال گفت:ممنونم..واقعا ممنونم ترانه.
و بعد گفتن جمله ی پر ذوقش به یک باره دستم رو توی دستش گرفت و به پشتش بـ..وسـ..ـه ی عمیقی زد!
قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد.

اما خیلی سریع به خودم اومدم و دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و با هول و بدون اینکه چراغ قوه رو بردارم به طرف دهنه ی غار دویدم و ازش بیرون رفتم.

هنوز قلبم تند تند میزد و ضربانش آروم نمیگرفت.
جنگل خیلی تاریک بود و صداهای وحشتناکی از اطرافش به گوشم میرسید.
چند باری پاهام به شاخه ها و سنگ های زیر پام گیر کرد و نزدیک بود به زمین بیوفتم که هر بار قبل افتادن تعادل و کنترل بدنم رو حفظ کردم.
در طول راه تا کلبه و هنگام گذر از جنگل وحشتی رو حس نکردم چون دیگه مطمئن شده بودم که کسی مواظبمه و از پشت سر با نگاهی همراهیم میکنه..
وجودش رو حس کرده بودم و گاهی صدای قدم هاش رو از پشت سرم میشنیدم.
ولی تا زمانی که به مقصد نرسیده بودم حتی کوچک ترین نگاهی به پشت سرم ننداختم.

***************************************
ادامه دارد....


 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    پست یازدهم:

    مامان با چهره ای بیش از حد خشمگین ، فریاد کشید:بگو ببینم دختره ی خیره سر،کجا بودی تا این وقت شب؟هان؟

    با وحشت به صورت ترسناکش نگاه کردم و بغض دار گفتم:
    ببخشید مامان من…

    هنوز حرفم تموم نشده بود که همون لحظه سیلی محکمی روانه ی صورتم کرد و باز با عصبانیت توی صورتم فریاد کشید:خفه شو دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم..مثل اینکه خیلی آزادت گذاشتم...میخوای همین یه ذره آبروم روهم توی این ده ببری.. آره؟
    صورتم ذوق ذوق میکرد.
    جای سیلی و صورت سرخ شدم رو آروم با کف دستم لمس کردم و با ناباوری و بهت گفتم:مامان...
    مامان باز بین حرفم پرید و با عصبانیت بیشتری گفت:مگه نگفتم خفه شو؟
    همون بهتر که زودتر به پسر کدخدا شوهرت بدم وگرنه معلوم نیست بعد این بدون پدر" چطوری قرار بار بیای و چه کارهایی بکنی..
    و بعد این حرف انگشت اشارش رو جلوی چشم هام گرفت و با تهدید و تاکید بیشتری ادامه داد:خوب گوش هات رو وا کن ببین چی میگم..اگر بابات نیست اگر بابات ولمون کرده به امون خدا من هنوزم مثل کوه اینجا وایستادم..پیشتم..مواظبتم..نمیذارم دست از پا دراز تر کنی...فهمیدی؟

    حرف های دل خراشش هربار مثل میخی توی قلبم فرو میرفتن.
    خشکم زده بود و ناباور نگاهش میکردم.هیچ وقت مامان رو این جوری ندیده بودم.انقدر عصبانی.. ناراحت.. وحشت کرده و غیرمنطقی
    حتی اون موقعه ای هم که فهمیده بود بابا تنهامون گذاشته و رفته باز هم به این حال و روز نیوفتاده بود.
    بعد مکث کوچیکی دستش رو پایین آورد و روش رو ازم برگردوند و با صدای آروم تر و لحنی غمگین ادامه داد:دیگه از فردا حق بیرون رفتن نداری و فقط مدرسه میری و بر میگردی...حالا هم برو تو اتاق و بخواب..فردا صبح مدرسه داری!

    با حرف آخرش از شوک در اومدم و به طرف اتاق خواب دویدم و بعد وارد شدن بهش دوباره گریه کردن رو از سر گرفتم.
    چرا حرف هام رو گوش نمیداد؟چرا دیگه بهم اعتماد نداشت؟چطور دلش اومد اون حرف های وحشتناک رو به تنها دخترش بزنه و آزادیش رو ازش بگیره؟
    یعنی همه ی رفتار ها به خاطر سواستفاده کردن بابا از اعتمادش بود یا..؟

    یاد برفی افتادم..یاد قولی که امشب بهش داده بودم..یاد صدای غمگین و داستان غم انگیزترش و حس تنهایی که تو حرف هاش موج میزد..
    و از همه ی این ها مهم تر حس کنجکاوی بود که نسبت به خودش و موقعیت عجیب و تخیلیش و واقعیت داشتن یا نداشتن حرف هاش" پیدا کرده بودم.
    اشک هام رو پاک کردم و بعد سرم رو روی زانو هام گذاشتم و به چهره ی جذاب و زیبای اون مرد و شباهت چشم هاش با برفی فکر کردم.
    حالا باید چیکار میکردم؟چطور پیشش میرفتم؟نباید زیر حرفم میزدم.

    *********************
    فردای دعوام با مامان و بعد از مدرسه طبق معمول دوباره لجبازیم گل کرد به جای این که به دستور مامان گوش بدم و به خونه برم"به سمت غاری که برفی توش زندگی میکرد حرکت کردم.

    هنوز به مقصد نرسیده بودم که جلوی دهنه ی غار دیدمش.
    مقابل غار دست ها و پاهاش رو جمع کرده بودو افسرده سرش رو روی زمین گذاشته بود.چهره اش زیادی غمگین بود.
    با دیدن حالت دوست داشتنیش لبخندی روی لب هام نشست.
    اصلا باورم نمیشد که این گرگ همون آدم دیشبی باشه.انگار که همش فقط یک رویا بوده!
    یا رویا بود و یا اون مرد جذاب بهم دروغ گفته بود.

    با این فکر قدم دیگه ای به جلو برداشتم.
    با شنیدن صدای پام روی سنگ ریزه ها سرش رو بالا آورد و نگاه خوش حالش رو به صورتم انداخت.
    بلافاصله روی پاهاش بلند شد و با خوش حالی و زبانی که کمی بیرون زده بود، به سمتم دوید سرش رو به پاهام چسبوند.
    لبخندم با دیدن کارش عمیق تر شد.
    روی زمین نشستم و با دستم سر و موهای نرمش رو نوازش کردم.
    چشم هاش رو بست و برای این که خودش رو بیشتر برام لوس کنه ،بیشتر از قبل بهم چسبید.
    با کارش بازهم به یاد دیشب و اتفاق هاش افتادم و سریع ازش فاصله گرفتم و کمی عقب رفتم.
    اگر واقعا همون پسر دیشبی میبود، من نباید انقدر بهش نزدیک میشدم.
    برفی با دیدن فاصله ی ایجاد شده دوباره و با قدمی آروم به سمتم اومد و بعد در حرکتی ناگهانی سرش رو بالا و به زیر مقنعه ام برد و با زبون بزرگ و مرطوبش گردنم رو لیس زد و بعد این کار سرش رو آروم روی زانوم گذاشت!
    منجمد شده بودم...دیگه قلبم قدرت پمپاژ کردن دوباره رو نداشت.
    این الان چیکار کرد؟!
    حتی دیگه فکر و ذهنمم درست کار نمیکردن.

    سریع سرش رو به عقب هل دادم و از جام بلند شدم و به جهت مخالف دویدم .
    برفی همزمان و با دویدن من،پشت سرم دوید.
    هول شده و بدون اینکه به سمتش برگردم با استرس و صدای بلند گفتم:دنبالم نیا...
    در کمال تعجب همون لحظه و با شنیدن صدا و حرفی که زدم،ایستاد و بعد ثانیه ای زوزه ای بلند و سوزناک کشید.
    ***********
    ضربانم قلبم بالا رفته بود و قلبم خودش رو با صدای بلندی به دیواره ی سـ*ـینه ام میکوبید.
    بعد گذشت چند دقیقه و با دور شدن و رسیدنم به وسط های جنگل،ایستادم و خم شده دستم رو روی قلبم گذاشتم و چندین و چند بار نفسم رو به بیرون فوت کردم.
    در حال آروم کردن کوره ی در حال سوختن درونم بودم که یه دفع صدای آشنا و مشکوک و طلبکارانه ای به گوشم رسید:
    -کجا رفته بودی؟
    با شنیدن صدا برای لحظه ای قلبم ایستاد و خشکم زد اما خیلی سریع به خودم اومدم و صاف ایستادم و به رو به روم خیره شدم.

    میثم از پشت درخت تنومندی بیرون اومد و مقالم سبز شد و مشکوک و با چشم های ریز شده نگاهم کرد و باز گفت:نگفتی؟ کجا رفته بودی؟

    با حرفش از خشم دست هام رو مشت کردم.
    به چه حقی بازخواستم میکرد؟
    اخم هام رو توی هم کشیدم و در جوابش گفتم :به توچه..به خودم ربط داره که کجا بودم.
    با حاضر جوابیم اخم های اونم توی هم رفتن.
    با قدم های بلندی خودش رو بهم رسوند و بعد چونم رو توی دست گرفت و گفت:خانم کوچولو اگه این رو نمیدونی بدون... از این به بعد همه چیه تو به منم مربوط میشه..چون قراره زنم بشی!
    بیش تر از قبل حرصم گرفت.
    عصبی چونم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم:چه غلطا آخه کی حاضر زن توی...
    با چندش به قیافش نگاه کردم و باز ادامه دادم: داهاتی و نچسب بشه؟
    و بعد مکثی به سرتا پاش و به اون قد نسبتا کوتاهش نگاهی انداختم و گفتم: درضمن اول یه نگاه توی آینه به خودت بنداز و بعد به دیگران بگو کوچولو.

    و بعد این حرف با غرور از کنارش گذشتم و راهم رو ادامه دادم.
    میثم از همون جا و پشت سرم داد زد :باشه حالا میبینی...وقتی تا چند روز دیگه مال همین به قول خودت داهاتی و نچسب شدی... دیگه جرات نمیکنی از این حرف ها بزنی.

    بی توجه با قدم های بلندی ازش دور شدم اما برخلاف ظاهرم ترس بند بند وجودم رو فرا گرفته بود.
    چرا انقدر حق به جانب حرف میزد؟!نکنه واقعا خبری بود و من نمیدونستم؟!مامان چه قولی به این خانواده داده بود..؟

    *********************
    بلاخره به خونه رسیدم و بعد کلیدی که از دایی نادر گرفته بودم رو توی در انداختم و بازش کردم.
    هنوز قدم اول رو به داخل خونه نگذاشته بودم که با چهره ی بداخلاق و اخمای توهم مامان روبه رو شدم و قلبم ایستاد.
    مامان:تا الان کجا بودی؟
    با چشم های گرد شده "آب دهانم رو قورت دادم و به دروغ جواب دادم:فوق برنامه داشتیم!
    چه درغیم به ذهنم رسیده بود و گفته بودم..دهات و فوق برنامه؟!
    اگر تعداد اندکی رو فاکتور میگرفتم ،بیشتر بچه های ده همین کلاس های معمولیش هم به زور میومدن.
    مامان از همه جا بی خبر با شنیدن دروغم سرش رو تکون داد و جدی گفت :که این طور..باشه پس برو درسات رو بخون.
    چقدر ساده..
    سرم رو تکون دادم و بعد در آوردن کفش هام و گذشتن از کنارش،به سمت اتاق حرکت کردم.

    ***************************************
    ادامه دارد....
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    پست دوازدهم:

    یک هفته تمام گذشته بود و من توی این مدت طاقت فرسا "به خاطر مراقبت های شدید مامان نتونسته بودم پیش برفی برم..
    وابستگی عمیقی نسبت به اون گرگ سفید و اسرار آمیز پیدا کرده بودم و هر روزی که بدون دیدنش میگذشت برام قدر یک عمر دردناک بود.
    هنوز هم دلیل این وابستگی عجیب رو نمیدونستم...توی این مدت آشنایی،بارها عقلم بهم گوش زد کرده بود که بیخیال اون گرگ در ظاهر زیبا بشم، اما قلب و احساسات درونش برخلاف حرف های عقلم عمل میکردن و اصلا حرف گوش کن نبودن.
    دیگه طاقت دوری و ندیدنش رو نداشتم و دیگه چیزی نمونده بود که به مرز جنون برسم..
    باید حتما از حالش جویا میشدم...
    یعنی اون هم حس من رو داشت؟واقعا چطور این همه مدت ،تنهایی رو تحمل کرده بود؟!

    صدای نفس های با آرامش و عمیق مامان به گوشم رسید و من رو به خودم آورد.
    سرم رو آروم روی بالشت به سمت راست و تشک مامان چرخوندم و با دیدن صورت غرق خوابش که با نور کمرنگ قرص ماه روشن شده بود،با خوش حالی لبخند زدم.
    دیگه وقتش بود!
    بعد یک هفته کلنجار رفتن با وجدان و گاهی ترس درونم،فشار و زور دلتنگی به تمام حس هام چیره شده بودو تصمیمم رو قطعی کرده بود.

    به آرومی روی تشکم نشستم و بعد نگاه دوباره ای به صورت شیرین مامان از روی تشک بلند شدم و با قدم هایی آروم تر به سمت در باز اتاق "حرکت کردم.
    من رو ببخش مامان که دیگه نتونستم با این قلب نا آروم و طاقت طاق شدم توی این مدتی که برای اسارتم تعیین کرده بودی"دوام بیارم و سر کنم.

    از اتاق خارج شدم و بعد به ساعت دیواری و گردی که به دیوار چوبی نشیمنگاه کلبه متصل بود حرکت کردم.
    مقابل دیوار ایستادم و ساعت رو نگاه کردم.
    عقربه های بزرگ و کوچک هر دو روی شماره ی دو توقف کرده بودن.
    2 نیمه شب..ساعتی که تنها جغدها و خفاش ها در حال شکار بودن.
    دو دل شده و ترسیده نگاه دوباره ای به در اتاق انداختم.

    بعد مکث کوتاهی دست هام رو مشت کردم و چشم هام رو روی هم فشار دادم و همون لحظه تصویر زیبای برفی پشت پلک هام پررنگ شد.
    باید میدیدمش...
    با این فکر قدم بلندی برداشتم و بی صدا به سمت در کلبه حرکت کردم.
    از روی چوب لباسی کنار در مانتوی مشکی و شال و کلاه آبی رنگم رو برداشتم و بعد تن کردن و آروم باز کردن در"از کلبه خارج شدم.
    ****************************
    آخرای پاییز بود و هوا بیش از اندازه سرد شده بود..بیرون رفتن توی این هوای سرد اونم توی نیمه شب"کار هیچ دیوونه ای جز خودم نبود.
    دست هام رو به دور خودم حلقه کردم و با بدنی لرزان به جلو قدم برداشتم.

    دیگه چیزی نمونده بود به جنگل برسم که با دیدن چهره ی جذاب و برق چشم های نقره ای رنگش" قلبم با صدای بلند و ریتم تندی شروع به نواختن کرد.
    خودش بود..همون پسر زیبا رو که در نور ماه جذاب تر از همیشه شده بود.
    رو به روی جنگل ایستاده بود و با لبخندی بزرگ و چشمانی مشتاق به صورتم خیره شده بود.
    سرمای هوا رو به کل فراموش کرده بودم..بدن و قلبم با دیدنش گرم گرم شده بودن.
    سرم رو چرخوندم و با ترسی ناگهانی "نگاه سریعی به اطرافم انداختم..
    هیچ کس نبود..نه تنها آدم بلکه هیچ موجود زنده ای هم اطرافمون دیده نمیشد.
    واقعا باید خدارو شکر میکردم که خونه های ده فاصله ی زیادی باهم داشتن و بیشتر از اون خداروشکر میکردم کلبه ی ما نزدیک ترین کلبه به جنگل بود.

    با خیالی آسوده و قدم هایی آروم جلو رفتم و مقابلش ایستادم.
    معذب بودم چون هنوز به این شکل و شمایل غیرعادیش عادت نکرده بودم و شاید شک درونمم تا حدودی به این احساس دامن زده بود .
    به چشم های نورانیش نگاه کردم و با من و من ازش پرسیدم:
    -اینجا ...اینجا چیکار میکنی...
    صدا کردن اسمش برام واقعا سخت شده بود.
    به سختی ادامه دادم:ب..برفی؟میدونستی قرار بیام؟!

    با حرفم لبخند زیبای روی ل*ب*هاش پررنگ تر شدو با صدای پر احساسی گفت:من توی این هفته ی زجزاور مدام هر روز و هر شب با وجود خطر دیده شدنم تا جلوی جنگل میومدم و پشت درخت ها به انتظارت مینشستم...و امشب..
    برای لحظه ای با نگاهی دلتنگ به صورتم خیره شد و بعد با لحنی احساسی تر گفت:و امشب..نمیدونم چطور..حس کردم که قرار به دیدنم بیای. و وقتی واقعیت داشتن حسم رو با اومدنت به چشم دیدم" فهمیدم که خدا هنوز هم فراموشم نکرده و هنوز هم گاهی نگاهش رو به این بنده ی حقیر...به این بنده ی گناهکارش میدوزه..بزرگی خدا رو با تموم وجودم حس کردم.

    با چشمانی خشک شده به لبهای سرخ و وسوسه انگیزش خیره شده بودم و هر کلمه و جمله ای رو که ازشون خارج میشد" هنوز به گوش هام نرسیده مثل تشنه ای در راه رسیدن به آب"سریع و از روی هوا میبلعیدم.
    یعنی دلیل حال فعلیم چی بود؟دلیل این حس تازه و نوع چی میتونست باشه؟!

    باز مرد زیبای رو به روم همون گرگی که روش اسم برفی رو گذاشته بودم بی توجه به حال دگرگونم،ادامه داد:ترانه میخوام یه چیزی بهت بگم!
    با حرفش نگاه محصور شدم رو از ل*ب*هاش گرفتم و با گیجی به چشم هاش دوختم و گفتم:چی؟
    با غم پررنگ شده و همیشگی که توی صداش جا خوش کرده بود"جواب داد:قبلا بهت گفته بودم که به خاطر غرور زیادیم طلسم شدم درسته؟

    نمیفهمیدم...هیچ جوره متوجه نمیشدم...یعنی منظورش از گفتن این حرف چی بود؟این حرف نامربوط شروع کننده ی چه حرف های دیگه ای میتونست باشه؟!
    با همون نگاه گیج و صدایی آروم شده جواب دادم:آره گفته بودی.

    از چهره ی غمگین و ناامیدش مشخص بود که حرف های تو راهی اونقدرها قشنگ نیستن.
    بغض توی صداش رو قورت داد و با همون نگاه ناراحت گفت:اون وقتا من زیاد آدم خوبی نبودم...خیلی خودخواه بودم و غیر اون دختر زیبا توی سفر آخرمون که برات تعریف کردم دل های خیلی های دیگه رو هم شکستم و با حرف های ناراحت کنندم اذیتشون کردم... الان دیگه خیلی خوب میدنم..نباید با اون هایی که عاشقم میشدن این طوری و با بی رحمی رفتار میکردم اما چیکار میشه کرد...جوون بودم و خام..
    و شاید این طلسم و اون زجرهایی که توی اسارت کشیدم" حقم بودن..
    مکثی کرد و غمگین تر ادامه داد: نه مطمئنا تمومشون حقم بودن و هستن و حتی اگر بدتر از این ها هم سرم بیاد بازهم حقمه.

    سرش رو تکون داد و معذب و با نگاهی که به زمین دوخته شده بود گفت:حالا که میتونم درکشون کنم بیشتر از قبل ناراحتم و عذاب وجدان دارم....حالا میفهمم که عاشق شدن یعنی چی و درد نرسیدن به معشوق ..حتی فکر کردن بهش چقدر میتونه کشنده و سخت باشه.

    نگاهم رنگ تعجب گرفت..بی قراری قلبم رو توی سـ*ـینه ام حس میکردم.
    چی داشت میگفت؟!

    برفی:البته من از بابت طلسم خیلی خیلی خوش حالم ،چون همین طلسم بود که باعث شد با تو آشنا بشم اما...
    اما دونستن این که شاید به خاطر داشتن این طلسم شوم نتونم تا مدت زیادی تو رو کنار خودم داشته باشم،واقعا آزارم میده...هرگز نرسیدن به تو قلبم رو وجودم رو،نابود میکنه !
    و بعد این حرف سرش رو بالا آورد و با چشمان بلوری و پرتمناش که با دیواری از اشک پوشیده شده بود به چشم های ناباور من نگاه کرد.
    با تموم شدن حرف هاش و دیدن صورتش،ناخودآگاه قطره اشکی روی صورتم چکید.
    با بهت زمزمه کردم:چی داری میگی برفی؟!

    جلوتر اومدو با انگشت شصت دست راستش قطره ی اشکم رو پاک کرد و گفت:قلبم با شنیدن زمزمه ی اسم برفی توسط صدای گوش نوازت به لرزش میوفته اما من خودم یه اسم دارم ترانه*هوروش*نامی که پدرم بهم داده بود...خیلی دوست دارم که بدونم اینبار با شنیدن اسم واقعیم از دهنت چه حسی بهم دست میده و قلبم به چه روزی میوفته...
    و بعد این حرف ها آروم تر زمزمه کرد: عاشقتم ترانه!... اولش عاشق سیرت پاک و زیبات و اخلاق مهربون و خوی نترست شدم ولی حالا…
    صورتش رو جلو تر آورد و بعد موهای جلوی سرم رو که از کلاه بیرون زده بود با دستاش لمس کرد و باز گفت:من عاشق این ابریشمای مشکیم...
    صورتم رو با دستاش قاب گرفت و گفت:من عاشق این صورتم و عاشق لبخند دلنشینت...
    به چشم هام نگاه کرد و ادامه داد:عاشق این چشمای درشت و قهوه ای.
    و بعد گفتن حرف های پر احساسش،روی چشم هام رو بوسید.

    خشکم زده بود و حتی نمیتونستم پلک هام ازهم باز کنم..
    با هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد قلبم زیرو رو میشد و با هر بـ..وسـ..ـه اش به اوج آسمون ها پرواز میکردم.

    اینبار به ل*ب*هام نگاه کرد و ادامه داد:و عاشق این لبهای سرخ و زیبا و بعد صورتش رو جلوتر آورد
    ولی در لحظه ی آخر و توی فاصله یک سانتی با صورتم پشیمون شد.
    محکم شونه هام رو توی دستش گرفت و با التماس گفت:بگو که توهم من رو دوست داری ترانه؟خواهش میکنم بگو؟دیگه دارم میمیرم و طاقت ندارم..خواهش میکنم من رو از بند این عشق یک طرفه و دردناک رها کن!

    نمیتونستم جوابش رو بدم،حرفاش مدام توی ذهنم چرخ میخوردن اما هر کاری هم که میکردم بازهم نمیتونستم توی ذهنم حلاجی و مرتبشون کنم.. توی عالم دیگه ای سیر میکردم...
    دست خودم نبود،قلب بی قرارم اولین باری بود که داشت این حرف های پر از احساس رو از دهن یک مرد میشنید.

    یه دفع و بعد ثانیه ای به خودم اومدم و ناخودآگاه بدنم واکنش نشون داد.
    به عقب هولش دادم و بعد ازش فاصله گرفتم و با نگاهی وحشت کرده و صدای پربهتی مثل دفعه ی پیش "گفتم:من..من.. دیگه باید برم.

    کمی مکث کرد و بعد با صدایی که غم زیادش جونم رو به لبم رسوند و بر روی قلبم خراشی بزرگ انداخت،جواب داد:باشه برو...

    روم رو برگردوندم و چند قدم به جلو برداشتم و بعد با قلبی بی طاقت دوباره به طرفش برگشتم و گفتم: اگر بتونم مامان رو راضی کنم..فردا دوباره برمیگردم.
    برق شادی رو دوباره توی چشماش دیدم..
    لبخند دندون نمایی زد و گفت:پس یادت نره.. منتظرتم.
    **************
    معنی نام هوروش:همانند خورشید،درخشنده و تابان.
    **************************************

    ادامه دارد...
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    پست سیزدهم:

    wolf(www.picsfahan.com)1600x1200.jpg



    به کلبه رسیدم و در رو آروم با کلید باز کردم و بعد وارد شدن و در آوردن لباس هام" با قدم هایی آروم به طرف اتاق خواب حرکت کردم.
    بین راه نگاهی به ساعت انداختم...عقربه ای ساعت 4 صبح رو نشون میدادن!..4 صبح بود اما من اصلا گذشت زمان رو حس نکرده بودم.
    به داخل اتاق رفتم و مستقیم به طرف رخت خواب سفیدم حرکت کردم.
    به صورت غرق خواب و چشم های بسته ی مامان نگاه کردم.
    خوابش زیادی سنگین بود و بعد رفتن بابا به خاطر قرص خواب هایی که میخورد سنگین تر از قبل شده بود.

    قلب کوچیکم هنوز خودش رو به دیواره ی سینم میکوفت و آروم و قرار نداشت.
    آروم روی تشک دراز کشیدم و سرم رو برگردوندم و صورتم رو به بالشت فشردم.
    حرف هاش مدام توی ذهنم چرخ میخوردن..
    فکر کردن به حرف هاش..گذشتش..کارهاش و رفتارهاش"همه همه قلبم رو دیوونه تر و بی قرارتر میکردن.

    تازه و با شنیدن حرف هاش فهمیده بودم که از همون اول هم دوستش داشتم و همون حس خاص و علاقه ی ناب بود که من رو به سمتش کشید ولی این حس خاص عجیب بود..غریب بود..اصلا باور نکردنی بود..من چطور تونسته بودم عاشق یه مرد گرگی بشم"اون هم در این مدت کم؟!یعنی واقعا حس دوست داشتن و عشق همین بود؟!به احتمال زیاد جادوی چشم های اسرارآمیزش شده بودم..شاید هم من حس دلسوزی رو با عشق اشتباه گرفته بودم!
    تصمیم گرفتن برام خیلی سخت بود..توی سردرگمی گیر کرده بودم.
    اگر هم این حس عجیب عشق بود بازهم نمیتونستم کاری کنم..تا کی میتونستم مخفیانه به دیدنش برم؟چطور مامان رو راضی میکردم؟
    اصلا برای این عشق نو رسیده و نهال تازه سر از خاک بیرون درآورده"پایان خوشی هم وجود داشت یا باید این نهال کوچیک رو تو همون ابتدای راه از جا میکندیم؟برای طلسم وحشتناکش چی؟یعنی راه حلی براش پیدا میشد؟
    این عشق ممنوع مثل عشقای دیگه ساده و معمولی نبود و برای رسیدن به هم باید کلی سختی میکشیدیم و با طلسمی که برفی دچارش بود سخت ترم میشد اما قلبم این چیزا سرش نمی شد و حتی بعد تمام این فکرها و تحلیل های توی ذهنم "مدام بی تابی میکرد و دیگه کم کم داشت با لجبازی هاش و تداعی کردن تصویر و خاطره ی دیشب و روزهای باهم بودنمون" عقلم رو هم تسلیم خودش میکرد.

    نور خورشید که از پنجره روی صورتم افتاد باعث شد چشم هام رو از هم باز کنم.
    طبق معمول کل شب رو نخوابیده بودم و در مورد همه چی فکر میکردم.
    بعد نیم ساعت ساعت کوکی که همیشه مامان برای بیدار کردن من و خواب نموندنش کنار بالشتش میذاشت"زنگ خورد.
    توی جاش جابه جا شد و دستش رو روی ساعت گذاشت و صداش رو قطع کرد و بعد به طرف من برگشت و با دیدن چشم های بازم تعجب کرد.
    مامان:بازم که بیداری؟
    و بعد روی تشکش نشست و به ستم خم شد و دستش رو روی موهام کشید و با ناراحتی ادامه داد:شب ها نمیتونی بخوابی دختر گلم؟
    با دیدن نگاه مهربونش دلم گرفت.من چطور تونسته بودم عزیز ترین کسم توی این زندگی رو گول بزنم؟
    لخند نصف و نیمه ای به رو زدم و از جام بلند شدم و گفتم:نه مامان جون فقط چند روزه زودتر بیدار میشم.
    بدنم از بی خوابی یکم بی حال بود اما سعی میکردم خودم رو پر انرژی نشون بدم.
    به طرف در حرکت کردم و همون طور که ازش بیرو میرفتم" باز گفتم:من برم لباس هام رو بپوشم..مامان جون زود صبحونه رو درست کن.

    لباس های مدرسم رو پوشیدم و شنل قرمز رنگی که به تازگی دایی نادر برام خریده بود رو تن کردم و کلاهم رو روی مقنعه ام گذاشتم و بعد به صورتم رو جلوی آینه ی دیواری و کوچیک کنار چوب لباسی بردم و موهای مشکی جلوی سرم رو که از مقنعه بیرون زده بودن" مرتب کردم.
    میخواستم امروز خوشگل تر از هر روز دیگه ای بشم ..بعد اون تعریف ها زیادی اعتماد به نفس گرفته بودم.
    به سمت سفره ی صبحونه ای که مامان روی زمین مقابل آشپزخونه انداخته بود حرکت کردم و سریع برای خودم لقمه ای از کره و مربا درست کردم و همراه با چایی شروع به خوردنش کردم.
    مامان:خوشگل کردی!
    سرم رو بالابردم و تا به ابروهای بالاپریده ی مامان رو دیدم "لقمه توی گلوم گیر گرد و به سرفه افتادم.
    مامان چند بار با دست به پشتم کوبید و گفت:آروم تر بخور دختر..مگه کسی دنبالت کرده؟!
    سریع چاییم رو سر کشیدم و با ناراحتی جواب دادم:آخه مامان یه جوری نگاه میکنی آدم به خودش شک میکنم..هنوز هم بهم اعتماد نداری؟گفتم یه تنوعی بعد چند وقت بدم"بد کردم؟
    مامان چایی دیگه ای برام ریخت و گفت:نه دخترم..آخه تعجب کردم"بعد مدت ها موقعه ی مدرسه رفتن یکم به خودت رسیدی!
    از جلوی سفره بلند شدم و همراه با لبخندی ساختگی گفتم:دیگه سیر شدم.
    وبعد این حرف به طرفش رفتم و خم شده صورت سفیدش رو بوسیدم و باز گفتم:من دیگه میرم.
    با چشمانی گرد و تعجب توی صداش گفت:به سلامت.
    با حرفش به سمت در حرکت کردم که یک دفع با صدای غمگین و آرومی گفت:ترانه..وقتی از مدرسه برگرشتی میخوام یه چیز خیلی مهم بهت بگم.
    با تعجب به سمتش برگشتم و گفت:چی؟!باز چیزی شده؟!
    لقمه ی دیگه ای برای خودش درست کرد و بی اون که بهم نگاه کنه با همون لحن قبلی جواب داد:وقتی برگشتی بهت میگم..الان برو ..مدرسه دوره دیرت میشه.
    حالتاش خیلی مشکوک شده بودن..استرس شدیدی گرفتم..نکنه بازهم اتفاق بدی افتاده بود.
    لحظه ای خشک شده سر جام ایستادم و بعد شونه هام رو بالا انداختم و باز به سمت در حرکت کردم.
    مامان همیشه همین طوری بود..تا زمانی که خودش نمیخواست حرفی بزنه هر کاریم میکردی چیزی بهت نمیگفت.

    در کلبه رو بستم و به جنگل درخت های تنومندش خیره شدم.
    دیشب بعد کلی فکر تصمیم گرفته بودم به جای مدرسه رفتن زودتر پیش برفی برم و باهاش حرف بزنم و راجب نگرانی هام بهش بگم و دلم رو ذهنم رو سبک کنم.
    با این که نمیتونست حرفی بزنه اما همین که میدونستم حرف هام رو میشنوه و میفهمه حالم رو خوب میکرد.

    **************************************
    از دهانه ی غار گذشتم و به داخلش رفتم.
    برفی بی اون که متوجه ی من بشه پاهاش رو روی زمین کشید و خمیازه ی بلندی سر داد.
    با دیدن حالت بامزش بی طاقت به طرفش دویدم و بغلش کردم.
    و بعد دو طرف صورت پرموش رو توی دستام گرفتم و با خوش حالی نگاهش کردم.
    حتی دیدنش هم حالم رو خوش کرده بود.
    صورتش رو جلو آورد و خواست با زبونش لپم رو لیس بزنه که سریع صورتم رو ازش دور کردم.
    تازه میخواستم باهاش حرف بزنم که همون لحظه صدای چند نفر از بیرون غار و فاصله ی نه چندان دوری" به گوشم رسید:
    -بگیریدش….
    -اینجاست..
    -توی همین غار…
    -لونش همین جاست…
    -سریع تا دیدینش"بکشیدش اون گرگ خیلی خطرناکه…
    .
    .
    .

    از صداهای مختلفی که به گوشم میرسید میتونستم ه طور تقریبی حدس بزنم که تعدادشون زیاده.
    ترس در تمام وجودم رخنه کرد.اینجارو چطور پیدا کرده بودن؟!
    با این فکر سریع از برفی فاصله گرفتم و به آرومی گفتم:همین جا بمون..هر چیم شد بیرون نیا و خودت رو نشون نده.
    بی اون که به حرف هام توجه کنه"به دهنه ی غار نگاه کرد و شروع کرد به خر خر کردن و جلو رفتن.
    مقابلش ایستادم و با چشم های ملتمس و لحنی ترسیده گفتم:تو رو خدا حرفم رو گوش بده..جون من..اگه ببیننت همون لحظه میکشنت.
    سرجاش ایستاد و با چشمان مظلوم و ناراحتش بهم خیره شد.
    آروم زمزمه کردم:چیزی نمیشه..نگران نباش.
    و بعد این حرف به طرف دهنه ی غار حرکت کردم.

    با دیدنشون چشم هام گرد و وحشتم بیشتر از قبل شد.10 مرد بالغ از ده" مسلح به سمت غار میومدن.
    8 نفر چوب و چماق به دست و 2 نفر اسلحه شکاری به دست داشتن به طرف غار میومدن و میثم هم جلوتر از همه در راسشون حرکت میکرد.
    میثم با دیدن من با سرعت به سمتم دوید و بعد رسیدن " مقابل من خشک شده ایستاد و با لحن مرموزی گفت:تو اینجا چیکار میکنی خوشگله؟
    نمیدونستم چی بگم..هیچی به ذهنم نمیرسید.
    با بهت جواب دادم:اینجا..این همه مرد اینجا چیکار دارن؟!

    خندید و گفت:الان خودت میفهمی...قراره که گرگت رو بکشن!
    قلبم ریخت .
    با وحشت گفتم:تو..تو از کجا میدونی؟!
    بدون این که جواب سوالم رو بده دستم رو گرفت و من رو به کنار درختی کشوند و گفت:همین جا پیش من بمون اونجا خطرناکه.
    تقلا کردم و داد زدم:ولم کن..چطور جرات میکنی به من دست بزنی؟..جواب سوالم رو بده..بهت گفتم تو از کجا میدونی؟
    سفت دوتا دست هام رو گرفت و من رو به درخت چسبوند.
    با اینکه هیکل نسبتا ریزه میزه ای داشت اما بازهم زیادی قوی بود و در برابر من درشت حساب میشد.
    میثم:انقدر وول نخور..از کجا میدونستم؟چی فکر کردی..من از همه ی کارهات خبر دارم..این تویی که از هیچی خبر نداری..مامانت هنوز بهت نگفته؟بعد مشخص شدن تکلیفمون"چندبار تعقیبت کردم..من از تمام کارهایی که زن آیندم انجام میده خیلی خوب خبر دارم!

    تکلیف؟!چی داشت میگفت؟!من از چی خبر نداشتم؟مامان چیکار کردی با زندگیه من؟
    با عصبانیت تو صورتش داد زدم:چی میگی توی احمق؟مثل اینکه توهم زدی..زن کدومه؟ولم کن ببینم.
    و بعد بازهم تقلا کردم که از دستش بیرون بیام ولی متاسفانه زورش خیلی بیشتر از من بود و هر کاری میکردم نمیتونستم به هدفم برسم.
    خدایا آخه چرا جنس مارو انقدر ضعیف آفریدی؟

    برفی همون لحظه از غار بیرون اومد و با دیدن میثم و تقلاهای من" وحشی شده و خر خر کنان به سمتمون دوید و به طرف میثم حمله ور شد.
    با دیدن مردهایی که حالا زیادی بهمون نزدیک شده بودن"داد زدم:نه برفی این کارو نکن..میکشنت.
    با شنیدن صدام سرجاش ایستاد و فقط با چشمای غمگین و پوشیده شده از اشکش به صورتم خیره شد.
    دیگه اون ده مرد بهمون رسیده بودن.
    میثم وحشت زده سرش رو برگردوند و رو به اون ده مرد" فریاد زد:عمو بکشش وگرنه همه رو تیکه پاره میکنه.
    جیغ زدم:نه تو رو خدا..تو رو خدا نکشیدش..آخه مگه چیکار کرده؟به خدا گرگ بی آزاریه..ولش کنید.
    قطرات اشک هام شر شر و سریع مثل بارون روی صورتم ریختن.

    یکی از مردای ده که جلوتر از بقیه ایستاده بود" تفنگ رو توی دست هاش جابه جا کرد و با ابروهای گره خورده و صدای زمختی گفت:بی آزار؟آره خیلی..دوباره دیشب به مرغ و خروس ها حمله کرده و معلوم نیست کی به مردم ده حمله کنه!این یه گرگه خانم کوچولوی شهری..گرگ..نه سگ خونگی.

    قلبم برای لحظه ای ایستاد...ناباور به مرد نگاه کردم...
    مطمئن بودم که برفی این کار رو نکرده.. خودش قبلا بهم گفته بود که اون دفع هم کار یه شغال بوده و مردم ده به اشتباه فکر کرده بودن که کار اون بوده.

    داد زدم:نه اون این کارو نکرده...کار شغال بوده...اصلا وقتی خودتون با چشم های خودتون ندیدید چطور انقدر مطمئنید؟آخه چرا بهش تهمت میزنید؟چطور میتونید بی دلیل یه حیوون بی آزار رو بکشید؟..یکم انصاف داشته باشید.
    با پایان حرف هام "میثم از کنارم با صدای بلند گفت:من خودم دیدمش.. ۲ تا از مرغای ما رو کشت و بعدشم در رفت!
    و بعد این حرف سرش رو جلوتر آورد و آروم کنار گوشم زمزمه کرد:دیگه نمیتونی پیش گرگ کوچولوت بیای.
    ل*ب*هام رو از حرص گاز گرفتم..مشخص بود که تنها به خاطر لجی که از کارهای من پیدا کرده داره دروغ میگه.پسره ی..

    .جیغ میزدم و بهش چنگ میزدم...جیغ میزدم و التماس میکردم...برای حواس پرتی بقیه خودم رو به دیوونگی زده بودم.
    مردم ده با دیدن کارهای من دیگه تفنگ هاشون رو پایین آورده بودن و با تعجب نگاهم میکردن.
    خوش حال بودم که دارم حواسشون رو پرت میکنم و امیدوار بودم توی این مدت نقش بازی کردنم برفی بتونه فرار کنه.
    اما من از همه جا بی خبر و احمق" نمیدونستم که با این کارها و اشک ریختن هام برخلاف انتظارم بدتر از قبل دل برفی رو خون و ظاهرش رو وحشی و روانی و خوی حیوانیش رو بیدار میکنم.

    و به بلاخره بدترین و ناراحت کننده ترین اتفاق دنیا که عامل اصلیش هم کسی جز خودم نبود"به سرم اومد.
    برفی طاقتش طاق شد و برای نجات و رهایی من از دست میثم در کسری از ثانیه به طرفش حمله کرد و دستش رو با دندون های تیزش گاز گرفت...
    و همون لحظه بود که صدای مهیب شلیک اسلحه در جای جای جنگل پیچید و پرنده های روی درخت ها رو به پرواز در آورد.

    ادامه دارد...
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    پست چهاردهم:


    bfwg5x9n99xr.jpg


    میثم روی زمین افتاده بود و مدام ناله میکرد اما ذره ای برام اهمیت نداشت و ناله های از ته دلش هیچ جوره دلم رو به رحم نمیاورد و نگاهم رو به سمت خودش جلب نمیکرد.
    و تنها نگاه ناباور من همراه با جسم و جگر خون شدم به تن بی جون برفی و قفسه ی سـ*ـینه ی سفیدش که حالا کاملا قرمز شده بود و جویباری از خون که دورش رو احاطه کرده بود" خیره شده بود.
    چشم هام دیگه قدرت پلک زدن رو هم نداشتن.

    نه این حقیقت نداشت..غیر ممکن بود.
    با دو خودم رو بهش رسوندم و زانو زده سرش رو توی دست هام گرفتم.
    چشمای قشنگش باز بودن و با غم و اشک صورتم رو نظاره میکردن.
    تازه به خودم اومدم و همراه با خون گریه"از ته دل فریاد زدم:نه تو نباید من رو تنها بذاری…تورو خدا...تو رو خدا تنهام نذار...من میدونم دوباره خوب میشی..آره مثل دفعه ی قبل زخمت خوب میشه...

    اشک هام سیل مانند روی صورتم جاری میشدن.
    با دیدن قطره اشکی که همون لحظه از چشم راستش سرازیر شد" دلم تیکه تیکه شد و آتش گرفت.

    داد میزدم و از مردهای ده کمک میخواستم "داد میزدم و به برفی التماس میکردم که تنهام نذاره" داد میزدم و…
    ولی هیچکس"حتی یک نفر هم به فریادهایی که از ته حنجره ام بیرون میومدن" گوش نداد.
    همه دور میثم جمع شده بودن و به زخم دستش رسیدگی میکردن و انگار نه انگار که اینجا هم کسی زخمی شده بود"انگار نه انگار که تو این نقطه یک نفر داشت جون میداد و دار فانی رو وداع میکرد. برعکس به نظر میرسید که تازه خیال هاشون راحت شده بود.
    حتی برفی هم دیگه به التماس هام گوش نداد و بعد گذشت چند ثانیه اون نگاه غمگینش رو هم ازم گرفت و آروم چشم هاش رو روی هم گذاشت.

    با دیدن چشم های بستش"جیغ کشیدم :نه چشمات رو باز کن برفی...خواهش میکنم من رو تنها نذار.
    دیگه دست خودم نبود"هیچ کنترلی روی حرکاتم نداشتم.دیگه برام مهم نبود که چه کسانی اطرافمن”یک دفع بی اون که روی رفتارم کنترلی داشته باشم صورتش رو بالاتر کشیدم و تمام نقاطش رو بـ..وسـ..ـه بارون کردم.

    و بعد ثانیه ای سرم رو بلند کردم و همانند دیوانه ها "ناباور و با قهقه گفتم:داری باهام شوخی میکنی نه؟خودت میدونی که من دل نازکم و طاقت این جور بازی ها رو ندارم...پس تمومش کن باشه؟

    این حرف ها رو شنید ولی نه تکون خورد و نه چشم هاش رو باز کرد.
    دیگه حتی قفسه ی سـ*ـینه اش هم تکون نمیخورد و نه نبضی داشت و نفسی میکشید.

    به مرز جنون رسیدم و بلندتر از قبل داد زدم:دوستت دارم…من دوستت دارم هوروش. ..
    و برای اولین بار اسم واقعی و قشنگش روی زبانم جاری کردم اما بازهم چشم هاش رو باز نکرد.
    تازه فهمیده بودم که چقدر بهش دلبسته شدم.چقدر دوستش دارم و بهش علاقه مندم و حتی یک روز نبودنش رو هم نمیتونم تحمل کنم.
    دوباره و بلندتر داد زدم:خدایا هوروشم رو از تو میخوام...خودت بهم برش گردون.
    وبعد سرم رو روی سرش گذاشتم و زمزمه وار تکرار کردم:هوروش..هوروشم..هوروشم رو بهم برگردون..

    دیگه صداهای اطرافم به کل قطع شده بود"به نظر میرسید که همه ی اون مرد ها به همراه میثم زخمی به ده برگشته بودن.
    همون لحظه صدای پا و دویدن کسی از پشت سر به گوشم رسید و یک دفع دستم از پشت کشیده شد و مردی با صدای بلند و کلفتی از بالای سرم گفت:بیا بریم دختره ی دیوونه.. اون دیگه مرده...هوروش کیه دیگه؟اسم گرگت رو گذاشتی هوروش؟!
    و بعد وقتی دید اصلا به حرف هاش گوش نمیدم" بلند تر و عصبی تر از قبل ادامه داد:بلند شو گفتم... با این کولی بازیهات پاک آبروی خانواده ی مارو بردی..بیچاره برادرم که به همه اعلام کرده که تو قراره عروسش بشی...خوبه اینجا نبود تا عروس دیوونش رو ببینه وگرنه تا الان سکته کرده بود...بلند شو ببینم...

    هر چقدر جیغ زدم و هر چقدر تقلا کردم و فریاد کشان گفتم:نمیخوام..تو رو خدا بذار بمونم…منم میخوام باهاش بمیرم…
    ولی اون مرد درشت هیکل و فوق سنگدل اصلا به ضجه هام گوش نداد و به زور بلندم کرد و من رو کشان کشان و با بی رحمی تمام از هوروشم دور کرد.


    یه پست دیگه مونده امیدوارم از خوندن این داستان کوتاه لـ*ـذت کافی رو بـرده باشید دوستان.
    لطفا با تموم شدن داستان نظراتتون رو راجب ادامه دادن یا ندادنش در پروفایلم ارسال کنید.
    ممنون از همراهی همگی:aiwan_light_give_rose:
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    پست پانزدهم:


    Hot_photo_of_boys_and_girls_(10).jpg


    ******************************
    هر کاری که میکردم بازهم نمیتونستم از دستش خلاص بشم.
    عصبی دستام رو گرفته بود و همون طور که پاهام روی زمین و شاخ و برگ ها کشیده میشد، من رو با خودش میبرد.

    بی جون شده بودم و مدام درد در بند بند وجودم میپیچید اما بازهم قصد بلند شدن نداشتم.
    این درد کوچک در برابر درد طاقت فرسا و زجرآور قلب خون شدم هیچ بود.
    دیگه چشم هام داشتن سیاهی میرفتن که یه دفع دست بزرگ، کشیده و سفیدی روی مچ دست مرد قرار گرفت.
    اون دست فوق آشنا، دقیقا مچ همون دستی رو گرفته بود که من تا چند لحظه ی پیش توسطش بر روی زمین کشیده میشدم.
    دست سفید در کسری از ثانیه مچ مرد وحشت زده رو پیچوند و بعد بدنش رو هل داد و با شدت روی زمین انداخت.
    خم شد و در یک حرکت با دست دیگرش دور کمرم رو گرفت و از روی زمین بلندم کرد و بدن بی جونم رو توی آغوشش گرفت و سرم رو به سـ*ـینه ی پهنش چسبوند.
    آغوشش مثل همیشه گرم و لـ*ـذت بخش بود،قلبش به شدت به دیواره ی سینش میکوبید.

    سرم رو بلند و از سینش جدا کردم و مات و مبهوت به قیافه ی زیبا و خشمگینش نگاه کردم.

    مرد درشت هیکل که حالا روی زمین افتاده بود با دیدن زور زیاد و ظاهر زیبا و فرشته مانند هوروش"با چشمان درشت شده و لکنت گفت:تو…تو دیگه کی هستی؟!ج..جنی چیزی هستی؟!

    هوروش با حرف هاش"پوزخندی زد و عصبی جواب داد:شاید...من همون گرگیم که با بهش تیر زدی!

    مرد کمی خودش رو عقب کشید و اول برای پیدا کردن همراهانش که جلوتر رفته بودن به اطرافش و بعد با ترس به چشم های خوش رنگش که با چشمان گرگ سفید مو نمیزد نگاه کرد و گفت:چرند نگو…داری دروغ میگی... این امکان نره!

    هوروش دندون هاش رو روی هم سایید و گفت:آره این امکان نداره...من همون جنم..جن جنگل..الانم تو تو قلمروی منی..
    و بعد این حرف قدم بلندی به سمت مرد ترسیده برداشت و با صورت خشمگین و لحن ترسناکش ادامه داد:
    میدونی چیه؟شاید من بتونم به خاطر تیری که بهم زدی ببخشمت ولی هیچ وقت..هیچ وقت نمیتونم کسی رو که با ترانه ی من بد رفتاری کرده رو ببخشم.
    و بعد این حرف پاش رو روی مچ پای مرد گذاشت و با تمام قدرتش فشار داد.

    داد مرد به هوا رفت…جوری به مچ پای مرد فشار میاورد که انگار میخواست استخون هاش رو بشکنه و خورد کنه.

    دستم رو روی دست مشت شدش گذاشتم و فشار آرومی بهش وارد کردم.
    توی چشمام نگاه کرد و سریع متوجه ی منظورم شد و پاش رو از روی پای مرد برداشت.
    و با برداشتن پاش مرد فورا و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه مثل دیوونه ها پا به فرار گذاشت.

    سرش رو بعد ثانیه ای پایین آورد و گفت:خوبی ترانه؟

    با لکنت گفتم:تو…تو…ز..ز..ز..نده ای؟
    و بعد این حرف دوباره اشک هام که از شدت شوک بند اومده بودن روی صورتم سرازیر شدن.
    سفت بغلش کردم و گفتم:دارم خواب میبینم نه؟تو واقعا زنده ای؟تو واقعا زنده ای؟

    دست هاش رو دورم محکم کردو روی سرم بـ..وسـ..ـه ای زد و بعد در جوابم گفت:خودمم نفهمیدم که یه دفع چی شد...داشتم به سمت نور میرفتم که صدات رو شنیدم...اولش فکر کردم اشتباه شنیدم ولی وقتی چند بار داد زدی دوستت دارم کاملا مطمئن شدم که صدای خودته..
    وسط راه ایستاده بودم که یک دفع بلند و برای اولین بار اسمم رو با صدای شیرین و دلنشینت صدا زدی...
    قلبم با صدای بلند شروع کرد به زدن..واقعا نمیتونم حال اون موقعه ام رو برات توصیف کنم ترانه...و وقتی به خودم اومدم و چشم هام رو باز کردم دیدم که به شکل انسانیم برگشتم و دیگه زخم و جای تیری روی بدنم نیست!

    سرم رو خجالت زده دوباره به سـ*ـینه اش چسبوندم و با گریه زمزمه کردم:خدایا شکرت...اصلا باورم نمیشه...چطور این اتفاق افتاد؟بزرگیت رو شکر خدا جون.

    همون لحظه و با تموم شدن حرفم صدای کوبیده شدن چندین پا بر روی زمین و بعد صدای همون مرد وحشت زده ی چند لحظه ی پیش از فاصله ی نه چندان دوری به گوش هامون رسید:
    -بیاید..بیاید..
    -همین جاست..زودتر بیاید..
    -ترانه دختر سعیده خانم رو هم دزدیده و پیش خودش نگه داشته...
    -زود باشید تا نرفته..

    هوروش همزمان با شنیدن صداها و دیدن صورت و جسم بی جونم،سریع و با یک حرکت کمر و پاهام رو گرفت و بدنم رو روی دست هاش بلند کرد و بعد با سرعتی غیر باور و زیاد،همانند یک گرگ به داخل جنگل دوید و بعد دور شدن و نا واضح شدن صداها ،پشت درخت تنومند و بزرگی مخفی شد.
    حدقه ی چشم هام با دیدن حرکت ناگهانی و سرعت زیادش تا آخرین حد گشاد شده بودن.
    بعد ثانیه ای بدنم رو روی زمین گذاشت و کمی ازم فاصله گرفت و بعد آروم
    شونه هام رو توی دست هاش گرفت و با عشق توی چشم هام نگاه کرد و آروم و زمزمه وار جوری که فقط گوش های من حرف هاش رو بشنون،گفت:فکر میکنم نه مطمئنم که عشق تو بود که دوباره من رو به زندگی برگردوند و طلسمم رو شکست...دیگه از این به بعد همه چی درست میشه...حاضرم برای به دست آوردنت هر کاری بکنم و حتی زمین و زمان رو به هم بدوزم.
    و بعد دستش رو بالا آورد و آثار اشک های خشک شده ی روی صورتم رو پاک کرد و ادامه داد:قول میدم که مادرت رو هر جور شده راضی کنم...قول میدم که در برابر هر چیز و هرکس ازت محافظت کنم..قول میدم که خوش بختت کنم...
    با نگاهی ملتمس ادامه داد:تو چی ترانه؟قبول میکنی؟قبول میکنی با وجود این همه سختی" با من پر مشکل ازدواج کنی ؟!

    شوک زده و با چشمانی گردو شده به صورتش نگاه میکردم.
    لبخندی به قیافه ی متعجبم زد و بعد بدون اینکه منتظر جواب من بمونه،سرش رو پایین آورد و پیشونیم رو بوسید و دوباره وجودم رو به آتش کشید.

    هوروش:دوستت دارم ترانه ی من.
    با قلبی نرم شده،توی آغوشش فرو رفتم و با خجالت آروم و گرم گفتم:منم دوستت دارم.
    دیگه هیچ شکی نداشتم،هر طور شده میخواستم تا آخر عمرم کنارش بمونم.

    می گویند:

    عشق خدا

    به همه یکسانَ ست

    ولی من می گویم:

    مرا بیشتر از همه

    دوست دارد

    وگرنه

    به همه

    یکی مثل تو می داد .

    پایان

    خب " داستان تموم شد منتظر نظرات خوبتون برای ادامه دادن یا ندادن داستان افسانه دختر و گرگ سفید هستم دوستان و همراهان عزیزم.
    22.gif


     
    آخرین ویرایش:

    sheriii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    3
    امتیاز واکنش
    44
    امتیاز
    46
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    وای عالی بود اخرش مثل دیو و دلبر بود بازم داستان کوتاه بنویس قلمت عالیه موفق باشی :aiwan_light_soldier_girl::aiwan_light_lol2:
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    عالی تر از عالی ♥:xmas:
    خودت که میدونی من طرفدار پر و پا قرص این داستان خوشگلتم :campeon4542:
    به نظرم ادامش بده تا ببینیم هوروش چطور می خواد بین مردم جا بیوفته و چه کاری می خواد انجام بده
    Hanghead البته اگه ممکنه
    در هر صورت نشد هم زوری42kmoig
    بازم موفق باشی ابجی بزرگه
     

    ❤Mahtab❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/14
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    960
    امتیاز
    231
    سن
    22
    محل سکونت
    ⭐⭐
    واااااااای عاااااااااااالی بود عزیزم
    حتما حتمااااا حتماااااااا ادامش بده گلم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا