داستان دختر بد|نگین حبیبی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگین حبیبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/03/01
ارسالی ها
526
امتیاز واکنش
4,499
امتیاز
0
محل سکونت
Rasht
****
باراد
خبرنگار-پس شما انکار میکنین هر گونه رابـ ـطه ای با خانوم نجم رو؟
بگم آره یا نه؟به نگین که داشت خیلی سریع از کوچه خارج میشد چشم دوختم...میدونم براش سخت بود..خُردش کردم...
-بله!خانوم نجم طبق قولی که به همسر مرحومم داده بودن هرازگاهی به آرتا سر میزنن...همین پس لطفا از این برین!
بعد زدن این حرف به سمت خونه حرکت کردم...فعلا مجبور بودم...جوری که خبرنگارا ماجرا رو درست کردن انگاری من هم با آنا بودم هم با نگین!!!ولی اینجور نبوده..من تا وقتی آنا زنده بود با تمام وجود بهش پایبند بودم و وقتی هم که نگین برگشت،با اینکه هنوز دوستش داشتم ولی به خودم اجازه ندادم که بهش فکر کنم...یادمه آخرین باری که آنا رو دیدم ازم خواست که با نگین ازدواج کنم...می گفت نگین روی خوش به زندگیش ندیده،من خوشبختش کنم...ولی این کار به این آسونی که آنا فکر میکرد نبود...باید کاری میکردم تفکر مردم عوض بشه...
****
فصل آخر
"نگین"
3ماه بعد...
مامان با صدای بلند گفت:
-یعنی چی میخوای بری؟!
سعی کردم خونسرد باشم اما از درون داشتم می سوختم:
-مامان جان!داد و بیداد برای چی؟میخوام برم کانادا...اونجا آهنگسازی میکنم...
مامان-خب مگه نمیتونی همین جا اینکارو بکنی؟
چشمامو بستمو گفتم:
-خواهش میکنم بحث نکن مامان...
بعدم بلند شدمو رفتم توی اتاقم...همه کارامو انجام داده بودم...حالا مامان یدفعه دبه درآورده بود...بابا موافقت کرده بود،براش ماجرای بارادو گفته بودم،و گفته بودم اگه برم هم باراد راحت تره هم من!خب..خب..اگه دروغ نگم این چند روزه تنها دلیل موندم باراد و آرتا بودن...که حالا هردوتا پر!خب منم میرم دیگه...نازی ام باهام قهر بود بخاطر اینکه میرم...سه روز دیگه پرواز داشتم...فردا شب هم یه مهمونی خداحافظی می گرفتمو تموم!
****
آنی-چرا بارادو دعوت نکردی؟!
-واسه چی دعوتش کنم؟
بیتا-خنگ...
-هستی!
مامان با داد گفت:
-بچه ها!بیاین پایین!
رفتم پایین با همه احوال پرسی کردمو یه گوشه با بچه ها نشستم..ساغر با ناراحتی گفت:
-چرا میری نگین؟بازم باراد؟الهی بگم..
حرفشو قطع کردمو گفتم:
-اِ!نفرین نکن!
شامو که خوردیم دوباره نشستیمو صحبت کردیم..نازی یه گوشه کز کرده بود و با تلفن صحبت میکرد..ساغرم رفت طرفش...
****
"باراد"
نازی-همش تقصیر توئه نگین داره میره!تازه برگشته بود خونه اش تازه برگشته بود کشورش!کاری کردی دوباره بره!
-نازی جان...آخه این چه حرفیه میزنی؟مگه من چیکار کردم؟
نازی-تو..
-تو چی؟
نازی-تو نگینو دوست داری؟
-چی؟!
صدای ساغر از پشت خط اومد:
-جواب بده باراد!
تورو خدا نگاه کن یه نیم وجبی چه حرفایی میزنه!خب..انگاری جواب این یکیو باید درست بدم!
-آره..
نازی-میخوای باهاش ازدواج کنی؟
بازم رفتم تو فکر...ساغر عصبی گفت:
-میخوای؟!
سریع گفتم:
-خب آره!
ساغر-پس چرا تلاش نمی کنی نگهش داری؟!
-ببین ساغر...شغله من..
حرفمو قطع کردو گفت:
-همش شغل!بابا دو دقیقه شغلتو کنار بزار به فکر زندگیت باش!خداحافظ..
قطع کرد...اوفففففف...از اتاق اومدم بیرون...با آرتا اومده بودیم خونه بابا اینا...نشستم کنار بابا..نمی تونست حرکت کنه ولی صحبت میکرد...
بابا-ب...باراد؟
برگشتم سمتشو گفتم:
-بله؟
بابا-نگین...داره میره؟
سرمو به علامت آره تکون دادم...آهی کشیدو گفت:
-منو ببخش پسر..من بودم زندگیتو خراب کردم..وگرنه...الان..با نگین خوش و خرم بودی..
حرفی نزدم..خب داشت راست میگفت!
بابا-منو ببخش...پشیمونم..بد کاری کردم..ظلم کردم..به هردوتون..
برگشتمو نگاهش کردم...ادامه داد:
-ولی تو نباید بزاری نگین بره..به هر روشی شده باید نگهش داری...بیارش پیش من..میخوام ازش معذرت خواهی کنم...
***
"نگین"
رفتم سمت نازی و ساغر..نشستم کنارشونو گفتم:
-چرا کز کردی آبجی؟
زیرلب گفت:
-هردوتون مغرورین..
-هر دو؟!
نازی- تو و باراد!
-نازی!
بلند شدو رفت..اوففففف...ساغر با ناراحتی نگاهم کردو رفت سمت آشپزخونه...نفسمو با کلافگی بیرون دادمو دستمو توی موهای پرپُشتم کردم....مهمونا کم کم رفتن...منم خسته بودم...رفتم داخل اتاقم..گوشیم زنگ خورد...مازیار بود:
-الو؟سلام...
مازیار-سلام نگین خانوم..خوبی؟
-مرسی...تو خوبی؟
مازیار-ممنون!پروازت کیه؟
-فرداشب ساعت9.
مازیار-قبلش میتونی یه سر بیای برج میلاد؟
-واسه چی؟
مازیار-کنسرت باراده.
-نه!
مازیار-بیا!آخرین فرصتو به باراد بده!
-نه مازیار...تا الان باید کاری میکرد...دیگه نمی تونم..
مازیار-ولی من بلیطو فرستادم دم خونت...میخوای بیا...شب بخیر..
-شب بخیر..
گوشی رو قطع کردم...رفتم طبقه پایین که زنگ آیفون به صدا دراومد..سریع گفتم:
-با من کار دارن!
رفتم دم در..بلیطو آورده بودن...رو به مردی که بلیطو آورده بود گفتم:
-میشه به کسی که اینو فرستاده بگین که اینو قبول نکردم؟
مرده-چشم...
و رفت...خب قبل اینکه برم،برای آخرین بار بارادو میبینمو میرم...
****
با همه خداحافظی کردمو سوار آژانس شدم..از کوچه که خارج شدیم رو به راننده گفتم:
-لطفا مسیر رو به برج میلاد تغییر بدین...
راننده-چشم.
و پیچید...نفس عمیقی کشیدم و به مسیر خیابونا خیره شدم...بالاخره رسیدیمو من گفتم بمونه تا برگردم...سریع رفتم داخل سالن...روی صندلی نشستم..همهمه ای بود که نگو و نپرس!همه داشتن باهم صحبت میکردن...بلیط هواپیمارو در آوردمو بهش خیره شدم...یدفعه باراد اومد روی صحنه...همه جیغ و دست راه انداختن...تموم سالنو داشت تجزیه میکرد و دنبال یه نفر می گشت..با حسرت بهش نگاه میکردم..خوب شد که برای آخرین بار دیدمت...
****
"باراد"
واااای خدا!کمک کن...مگه میشه از این همه جمعیت نگینو پیدا کرد؟!رفتم پشت صحنه...همه بودن،مازیار،اشکان،آنیتا و بیتا و ساغر و نازنین...
ساغر-چی شد؟بود؟
-مطمئنی میون جمعیته؟
آنیتا-من نگینو میشناسم...اون حتما میاد!
با کلافگی گفتم:
-آخه میون پونزده هزار نفر؟!
مازیار-تو برو روی سن...ما پیداش میکنیم..
-اصلا از کجا معلوم اومده باشه؟
مازیار-تو اجراتو انجام بده...نبود وقت داریم برسیم فرودگاه..
دستی روی شونه اش زدمو گفتم:
-روت حساب کردم...
و رفتم توی اتاق گریم...بعد 20دقیقه آماده شدمو رفتم روی سن...بازم با چشمام دنبالش می گشتم...اصلا بود توی سالن؟!همه جیغ و دست میزدنو من نمی تونستم تمرکز کنم روی چهره افراد!همون آهنگی که چهارسال پیش برای نگین مخفیانه خونده بودمو میخوندم:
-من و یاد تو و روز و شب تار و چکه چکه
بارون می باره مثه هر شب و خیسه چشام
بی تو قدم زنون فقط منم تو کوچه های شب
که میخونم برای تو از غصه و بغض صدام
***********************
نفس نفس زنون تو کوچه ها گمم چه بی نشون
چشای خستمو می دزدم از نگاه این و اون
شب از گریه پرم مثه خوره می خوره روحمو
دوباره هدیه میکنم به دستای تو قلبمو
***********************
((کاش اون شبی که رفتی می گفتی بر میگردم
ندیدی که یه عمره اسیر رنج و دردم
به خاطر چشات همیــشه . کوچه گردم
فکر اینجاشو نکردم))
***********************
بازم شب و سیاهی و دقیقه های غم زده
باز این سکوت لعنتی که حالمو بهم زده
بگو کی سرنوشتمونو اینجوری رقم زده
چرا دوباره اشک غم رو گونه هام قدم زده
***********************
نفس نفس زنون تو کوچه ها گمم چه بی نشون
چشای خستمو می دزدم از نگاه این و اون
شب از گریه پرم مثه خوره می خوره روحمو
دوباره هدیه میکنم به دستای تو قلبمو
***********************
((کاش اون شبی که رفتی می گفتی بر میگردم
ندیدی که یه عمره اسیر رنج و دردم
به خاطر چشات همیــشه . کوچه گردم
فکر اینجاشو نکردم
با تموم شدن آهنگ همه دست و جیغ و هورا کشیدن...ولی من اصلا حواسم نبود...دستمو گرفتم جلوی میکروفون و با هنذفری که توی گوشم بود گفتم:
-پیداش نکردین؟
مازیار-نه...تو آهنگ بعدی رو بخون..پیدا می کنیم..
پوفی کشیدم و منتظر موندم آهنگ بعدی رو بزنن...دوباره خوندم:
-گاهی زیر ِ بارون ... گاهی زیر ِ بارون
زیر ِ بارون باتو و قدم هات چه خوبه
چه خیال ِ خوبی
حالا که غریبی غروبه
چه خیال ِ خوبی
باتو خوبه حتی حالا که تورویا باهامی
چه حس ِ عجیبی
که همیشه تو لحظه هامی
عاشقونه شدم عاشق ِ دلت یکی بیاد و کاشکی بگه بهت
بگه بهت شدی تو وجود ِ من
از ته ِ دل تورو دوست دارمت
عاشقونه شدم عاشق ِ نگات زندگی ساز ِ گرمی ِ نفسهات
اونقد ِ خوبی که میدونه دلم
خیلی کمه اگه بمیره برات
گاهی که بیادت زیر ِ بارون آروم بی تومیرم
حتی تو خیالم تو خیال ِ چشمات
دوست دارم
حالا زیر ِ بارون باتو و قدم هات با خیال ِ عشقت
باتو و نفسهات
برسه به دستات
عاشقونه شدم عاشق ِ دلت یکی بیاد و کاشکی بگه بهت
بگه بهت شدی
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
تو وجود ِ من
از ته ِ دل تورو دوست دارمت
عاشقونه شدم عاشق ِ نگات زندگی ساز ِ گرمی ِ نفسهات
اونقد ِ خوبی که میدونه دلم
خیلی کمه اگه بمیره برات
گاهی زیر ِ بارون ... گاهی زیر ِ بارون
عاشقونه شدم عاشق ِ دلت یکی بیاد و کاشکی بگه بهت
بگه بهت شدی تو وجود ِ من
از ته ِ دل تورو دوست دارمت
عاشقونه شدم عاشق ِ نگات زندگی ساز ِ گرمی ِ نفسهات
اونقد ِ خوبی که میدونه دلم
خیلی کمه اگه بمیره برات
دوباره جلوی میکروفونو گرفتم و با هنذفری گفتم:
-چی شد؟
مازیار-هیچ!
-میخوام صحبت کنم...اوکی؟
مازیار-چی میخوای بگی؟
-چیزی که این چندسال روی دلم سنگینی کرده..
بعدم هنذفری رو قطع کردم...رو به جمعیت گفتم:
-گوش کنین!
همه ساکت شدن...ادامه دادم:
-میخوام یه داستانی رو بهتون بگم...یه داستان طولانی..از زندگی یه خواننده..از زندگی خودم!
همه به وجد اومدن و مشتاق بهم زل زدن...یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:
-خب...تقریبا از بیشترتون از زندگی بچگی من تا وقتی یه خواننده شدمو می دونید...میخوام براتون ماجرای عشقمو بگم...10سال پیش...یکی از استادام ازم خواست به دلیل تصادف من به جاش برم سر کلاس برای تدریس...منم قبول کردم..وقتی،وارد دانشگاه شدم مسئولا بهم گفتن که یه دانشجویی هست که یه خراب کاریایی کرده و خلاصه اینکه باید حواسم بهش باشه...وارد کلاس که شدم نگاهم به اون دانشجو بود...به نظر آروم میومد،ولی وقتی دیدم پایه های صندلی رو شل کرده تازه به عمق ماجرا پی بردم..گذشت و گذشت و یه روز فهمیدم این دختر،دختر برادر زده مادربزرگمه...
اینو که گفتم همه زدن زیر خنده...منم لبخندی زدم..دوباره ساکت شدن که ادامه بدم:
-هر روز که می گذشت پی به شخصیتش میبردم و خب...بیشتر بهش علاقه مند میشدم..یه روز به خودم اومدمو دیدم شده تموم فکر و ذکرم!اما اون اصلا به من توجه نمی کرد..یعنی منو نمی دید!برای اولین بار پا روی غرورم گذاشتمو بهش ابراز علاقه کردم..ولی اون بنا به دلایلی ردم کرد...ماه ها گذشت که فهمیدم اونم بهم علاقه پیدا کرده و میترسه بهم بگه...سرتونو درد نیارم،رفتم خواستگاریش و باهم ازدواج کردیم..خب می دونید اون دختر کیه...
همه باهم گفتن:
-نگین نجم!
ادامه دادم:
-زندگی خوبی داشتیم،پسری داشتیم به نام بردیا...همه زندگیمون بود...یه روز بردیا تصادف کردو متاسفانه..
بغضم گرفت...همه با بُهت نگاهم میکردن...با صدای لرزون ادامه دادم:
-از دستش دادیم...زندگیمون سیاه شد...بهم ریختیم..تا مدتها نگین افسرده بود...تا روزی که!فهمیدیم نگین دیگه بچه دار نمیشه و این موضوع بابامو خیلی عصبانی کرد!جوری که گفت باید ازش نگین جدا شم وگرنه همه زندگیمو بهم می ریزه...منو نگین خیلی مقاومت کردیم..ولی خب..بیشترتون پدرمو میشناسین..یه مرد خود رای که همه حرف رو حرفش نمی زنن...همه کارام پشت سرهم داشت خراب میشد و تا روزی که بابام بهم زنگ زدو گفت که نگین اومده و گفته ازدواج میکنم به شرط اینکه...
سرمو گرفتم پایین...یه نفس عمیق و گفتم:
-اونم زنم باشه...غرورم خُرد شد...واقعا برام سخت بود...زد به سرمو مثل بچه ها با عشق زندگیم لج کردمو گفتم باشه!تموم محبتمو ازش گرفتم...می دیدم عذاب میکشه و چیزی نمی گفتم...تا روزی که طلاق خواست...اول مخالفت کردم..ولی انقدر که اصرار کردن و از طرفی زجر دیدن نگینو در کنارم می دیدم راضی شدم..آنا باردار شده بود...نگین با یکی از فامیلاش ازدواج کرد و رفت خارج...طبق آخرین قولی که به نگین داده بود با آنا خوب بودم...از طرفی نگین دیگه زن یکی دیگه بودو من حق نداشتم بهش فکر کنم..همه فکرمو متمرکز آنا و پسرمون آرتا کردم...سعی کردم آنا رو دوست داشته باشمو خب با وجود آرتا این اتفاق میسر شد... به آنا وابسته شده بودم...4سال بعد..توی یه مهمونی نگینو دیدم..طلاق گرفته بودو برگشته بود...اما به خودم اجازه ندادم حتی یه لحظه بهش فکر کنم!به عنوان یه دوست...آنا هرجا که می رفتیم نگینو با خودش میاورد و این برام عجیب بود که این دو نفر عین دوتا خواهرن!تا شب تولد آرتا که فهمیدم آنا سرطان معده داره!
همه هیعععع کشیدن...حرفام روشون تاثیر گذاشته بود..دهنشون اندازه چی باز شده بود!قطعا همچین فکری درباره ما سه نفر نمی کردن...ادامه دادم:
-خیلی اصرار کردم بریم بیمارستان ولی تهدید به خودکشی کرد...نمیدونم چرا اینجوری میکرد...آنا زندگیش خوب بود..بچه شو داشت..چرا میخواست بمیره؟!خیلی باهاش دعوا کردم..پیش دکترم بردمش..اما به توصیه ها عمل نمی کرد...تا روزی که نگین این موضوعو فهمید و به زور آنا رو بُرد بیمارستان...آنا تحت درمان قرار گرفت..اما بیماری پیشرفت کرده بود..آخرین روزی که آنا رو دیدم ازم قول گرفت که مراقب نگین باشم...و از نگین هم قول گرفت مراقب آرتا و من باشه!نگین به قولش عمل کرد و همیشه پیش آرتا بود...میخوام از همین جا بگم!اون روز توی محضر وقتی رفتی...توی دلم گفتم هر جوره راحته...نگفتم نرو..نگفتم بهت عادت کردم...نگفتم بهت وابسته شدم...نگفتم اگه بری دلم برات تنگ میشه...راستشو بخوای نمیدونستم که نبودت چه به روزم میاره.نمیدونستم چقدر این دل لعنتی بهونت رو میگیره...نمیدونستم دلتنگی روزگارمو سیاه میکنه.اون موقع نمی خواستم کم بیارم..ولی الان یه دنیا کم دارم تورو...یه دنیا داغونم..یه دنیا دلتنگتم...نگین..عشق من!خواهش میکنم نرو...اگه اینجایی..خواهش میکنم بیا توی روشنایی...خواهش میکنم بزار ببینمت...
همه به همهمه افتادن و با چشم دنبال نگین می گشتن...نور سالن روشن شد...کمکی که میخواستن بهم بکنو حس میکردم...گوشه سالن یه عده رفتن کنار و تنها کسی که موند!نگین بود!همه جیغ و دست زدن...چشماش اشکی بود و گونه هاش خیس...از پله های سن اومدم پایین که بازم جیغ و دست!رفتم سمت نگین...روبروش وایسادم...جمعیت راه در آخر سالنو باز کردن...دست نگینو گرفتمو بدو از سالن زدم بیرون...رفتیم طبقه آخر و روی بالکن برج...یه گوشه وایسادیم...سرش پایین بود...دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو آوردم بالا...زل زد توی چشمام...آروم گفتم:
-منو ببخش..تو این چندسال خیلی اذیتت کردم...هردو عذاب کشیدیم و حالا...وقتشه که خوشبخت باشیم...منو ببخش که اون شب گفتم از خونه بری،آخه..میخواستن برامون شایعه درست کنن،باید یه زمانی رو پیدا میکردم که همه حقیقتو خودم آشکار کنم...
لبخند غمگینی زد و گفت:
-انتظار چنین کاری رو ازت نداشتم...
-پس چی فکر کردی!
چشماش شیطون شده بود...لبخند بدجنسانه ای زدو بلیط هواپیمارو گرفت سمتمو گفت:
-ولی پرواز من یه ساعت دیگه ست...
لبخندی زدمو بلیطو از دستش گرفتم..نگاهی بهش انداختمو پاره اش کردم...بعد رو بهش گفتم:
-شما همین جا پیش من میمونی خانوم..
خندیدو گفت:
-منو اینهمه خوشبختی محاله!
فقط زل زدم بهش...دلم برای اینجوری نگاه کردن بهش تنگ شده بود...گفت:
-اهممم...باراد؟
-جانم؟
نگین-توی...سالن..نگفتی دوستم داری..
یکم رفتم جلو و گفتم:
-دوستت دارم...
رو به آسمون کردو گفت:
-صدا ضعیفه...
یکم بلندتر گفتم:
-دوستت دارم!
دستشو به سمت آسمون بلند کردو گفت:
-ولومو ببر بالاتر!
یدفعه داد زدم:
-دوستت دارم!
اینو که گفتم صدای جیغ و دست اومد...هردو برگشتیم که دیدیم تماشاچیا همه وایسادن پشت سرمون...با لبخند و مهربونی نگاهمون میکردن...دست نگینو گرفتمو باهم از میون جمعیت گذشتیمو از برج خارج شدیم...گفتم:
-با آژانس اومدی؟
نگین-آره..
-کجاست؟
نگین-مگه ماشین نداری؟
-وقتی اجرا دارم با ون میرمو میام..
نگین-آها!اونجاست..
به سمت آژانس رفتیمو سوار شدیم...گفتم:
-تجریش..
****
"نگین"
با تعجب گفتم:
-تجریش؟!
باراد-آره..میریم خونه بابام..
-واسه چی؟!
باراد-بابا میخواد ازت معذرت خواهی کنه...
سرمو انداختم پایین...باراد دستشو گذاشت زیر چونم سرمو بالا آوردو گفت:
-نمیخوای بریم؟
-چرا چرا...بریم!
رسیدیم به خونه بابا بهراد!خب میشه دیگه...رفتیم داخل خونه..مامان ثریا بغلم کردو یکم ریزه اشک ریخت...رفتیم سمت بابا بهراد...نشستیم کنارش...بابا بهراد با دیدنم چشماش اشکی شدو گفت:
-بالاخره اومدی...
-بله..
دستشو گذاشت روی دستمو گفت:
-منو...ببخش..مهلت زیادی برای زندگی ندارم..حلالم کن...زندگیتو خراب کردم میدونم..انتظار ندارم به این زودی منو ببخشی...ایشالله با باراد خوشبخت بشین...
بهش زل زدم...چرا آدما بدی میکنن و بعد که آخر عمرشون می رسه طلب بخشش میکنن؟!چرا از اول بدی میکنن؟لبخند کجی زدمو گفتم:
-سعی میکنم ببخشمتون...
لبخندی زد که صدای جیغ و دست اومد...یا خدا!نکنه تماشاچیا تا اینجا اومدن؟!برگشتم دیدم ساغر و باربُد و ساحل،آنیتا و نیما و نیوشا،بیتا و بهزادو بارمان،روژان و نریمانو راتا،نازی،مامان و بابا،مازیار و اشکان و المیرا همه با خنده و خوشی برامون دست میزنن...
****
دست به دست آرتا و باراد به سمت قبر آنا و بردیا رفتیم..اول رفتیم پیش قبر بردیا و بعد سر قبر آنا...آرتا طبق گفته اش رفت با بردیا صحبت کنه...خخخخ...سرمو گذاشتم روی شونه باراد و به حلقه هامون خیره شدم...گفتم:
-ببین آنا...همون طور که گفتی ما الان باهمیم...ازهم مراقبت میکنیم...باراد؟
باراد در حالی که دستشو مینداخت دور کمرم گفت:
-جانم؟
-وقتی بچه بودی،فکر میکردی همچین زندگی ای داشته باشی؟
خندیدو گفت:
-تو خواب نمی دیدم..
-ولی چه زندگی پر فرازو نشیبی...شبیه رمانا...یادم باشه داستان زندگیمونو بنویسم...
باراد-اسمشو چی بزاریم؟
-تجسم خوشبختی.
باراد-اسم قشنگیه!
-باراد؟
-جانم؟
-من برات چجوری آدمیم؟
باراد-یه فرشته...که توی لجن زار گیر کرده بود..
حرفشو ادامه دادمو گفتم:
-و تو بودی با اون عشقت که منو نجات دادی...
خندیدیم و همدیگه رو بغـ*ـل کردیم...
-دوستت دارم باراد...
باراد-ما بیشتر...
یکم که گذشت گفت:
-شنیدی میگن هر گلی یه بویی داره؟
-آره..
باراد-حالا من میگم،دنیا دیگه مثل تو نداره!
هرلحظه زندگی یه خاطره میشه،باید سعی کنیم خاطره های خوب بسازیم...تا وقتی غمگینیم به دادمون برسه..وقتی یه جا نشستیمو به یاد اون خاطره افتادیم بگیم هی...یادش بخیر..زندگی کردن مثل نوشتن نامه میمونه،باید مواظب باشی نامت خطی خطی نشه و تمیز باشه...مواظب باشیم غلط نداشته باشیم،یا اگه داشتیم بدون توجه ازش رد نشیم...ازش درس بگیریم...وگرنه عادت میکنیم به غلط و غلوط نوشتن...زندگی من پُر بود از یه عالمه غلط و غلوت که تونستم با کمک باراد ازشون درس بگیرم و خوب زندگی کنم...یادتون باشه توی نامه زندگی،پاک کن وجود نداره!باید خطی بزنی،درستشو بنویسی..
"پایان"
4/2/94
15:42دقیقه روز جمعه
 
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    144619095596511.jpg

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا