من در کل بچه آرومی بودم:aiwan_light_boast:
ولی علاقه ی شدیدی به سوت زدن داشتم
توی دوران دبستان هیشکی کنارم نمی نشست
آخه یواشکی تو گوشش سوت میزدم:aiwan_ligkht_blum:
چند بارم معلم برای مامانم نامه نوشت:
که خانم بیا دخترت و جمع کن
اولیای دانش آموزا اعتراض کردن، دخترت نمیزاره بچه ها به درس گوش بدن...
دم بابام ولی گرم هر دفعه یه سوت جدید یادم میداد کلا آدم پایه ای.
مامان بیچارمم ک کاری از دستش برنمی یومد.
خب علاقه بود دیگه چه میشد کرد؟:aiwan_light_blush:
ما دههشصتیا شیطونیهامونم خیلی شیطونی نبود.:aiwan_light_acute:
شیطونی بزرگم این بود جورابهای داداشامو قیچی میکردم و لباسش میکردم برای عروسکم. :aiwan_light_fgfgblum: بعدم که داداشا متوجه میشدن تا دلت بخواد کتک میخوردم ازشون :aiwan_lighght_blum: خب بچه تهتغاری همینه دیگه خوابتون گرفت از خوندن شیطونی من میدونم
میشه بچگی نباشه؟؟؟
یادش بخیر...جوونیااااااا انگار همین چهار ماه پیش بود تابستون امسال کلی زنگ زدیم مزاحم تلفنی شدیم زنگ میزدیم پنج نفری من سخنگو بودم خیلی جدی سلام احوال پرسی میکردم بعد با جدیت می پرسیدم به نظر شما برق که میره کجا میره؟؟ بعد قش قش می خندیدیم. اوجوری نگاه نکن اونموقع خنده دار بود
یادمه بچه که بودم وقتی مامانم می خوابید بی اجازه با خواهرم سر لوازم آرایشش می رفتیم و هم دیگه رو آرایش می کردیم ، بعدم وقتی مامانم بلند می شد صورتمون مثل هلو قرمز شده بود چون برای پاک کردن اون حجم از آرایش مجبور بودیم با لیف هم دیگه رو بسابیم بخاطر همین قرمز می شدیم ! یادش بخیر به سلامتی همه خواهر های دنیا مخصوصا اونایی که ازمون کوچیک ترن