مطالب طنز داستان طنز آزادی

  • شروع کننده موضوع f.sh79
  • بازدیدها 191
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

f.sh79

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/04
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
1,993
امتیاز
750
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید:چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!


شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم.
 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
0
بازدیدها
233
پاسخ ها
15
بازدیدها
489
پاسخ ها
0
بازدیدها
150
پاسخ ها
0
بازدیدها
175
پاسخ ها
0
بازدیدها
108
پاسخ ها
0
بازدیدها
112
پاسخ ها
1
بازدیدها
124
پاسخ ها
0
بازدیدها
187
بالا