مطالب طنز داستان کوتاه/طنز

  • شروع کننده موضوع amIRali
  • بازدیدها 488
  • پاسخ ها 15
  • تاریخ شروع

amIRali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/06/23
ارسالی ها
926
امتیاز واکنش
5,502
امتیاز
639
سن
24
محل سکونت
Rain City
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.

یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.

یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.

دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.

فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.

داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

نوبت به داماد آخری رسید.

زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.

اما داماد از جایش تکان نخورد.



او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟

همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.

فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت»
 
  • پیشنهادات
  • amIRali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/23
    ارسالی ها
    926
    امتیاز واکنش
    5,502
    امتیاز
    639
    سن
    24
    محل سکونت
    Rain City
    حدود چند ماه قبل CIA شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد.
    پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور CIA یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می داد گفت :
    - ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!


    مرد نگاهی وحشت زده به او کرد و گفت:
    – حتما شوخی می کنید، من هرگز نمی توانم به همسرم شلیک کنم.
    مامور CIA نگاهی کرد و گفت : مسلما شما فرد مناسبی برای این کار نیستید.
    بنا براین آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حالیکه اسحه ای را به او می دادند گفتند:
    - ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. همسرت درون اتاق نشسته است این اسلحه را بگیر و او بکش
    مرد دوم کمی بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از 5 دقیقه او با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت:
    – من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شلیک کنم. حدس می زنم که من فرد مناسبی برای این کار نباشم،
    کارمند CIA پاسخ داد:
    - نه! همسرت را بردار و به خانه برو.
    حالا تنها خانم شرکت کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:
    – ما باید مطمئن باشیم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. این تست نهایی است. داخل اتاق همسرت بر روی صندلی نشسته است .. این اسلحه را بگیر و او را بکش.

    او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صدای شلیک 12 گلوله را یکی پس از دیگری شنیدند. بعد از آن سر و صدای وحشتناکی در اتاق راه افتاد، آنها صدای جیغ، کوبیده شدن به در و دیوار و ... را شنیدند. این سرو صداها برای چند دقیقه ای ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ایستاده بود دیدند. او گفت:
    - شما باید می گفتید که گلوله ها مشقی است...
    من مجبور شدم مرتیکه را آنقدر با صندلی بزنم تا بمیرد!!!
     

    amIRali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/23
    ارسالی ها
    926
    امتیاز واکنش
    5,502
    امتیاز
    639
    سن
    24
    محل سکونت
    Rain City
    از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغـ*ـوش زنی گذراندم که همسرم نبود!"

    ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت! استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود!"

    حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...

    تقریبا یک هفته از آن قضیه گذشت تا این که یکی از مدیران ارشد همان

    سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد

    پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه سرش شلوغ بود.

    او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: "آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغـ*ـوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود!"

    همان طور که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و

    طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت به سر می برد. مدیر که وقت را مناسب دید،

    خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هر چه زمان

    گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه به ناچار گفت: "راستش دوستان،

    هر چه فکر می کنم، نمی تونم به خاطر بیارم آن خانم که بود!

    نتیجه اخلاقی:

    Don't Copy If You Can't Paste
     

    amIRali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/23
    ارسالی ها
    926
    امتیاز واکنش
    5,502
    امتیاز
    639
    سن
    24
    محل سکونت
    Rain City
    تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند،موبایل یکی از آنها زنگ می زند،مردی گوشی را بر میدارد و روی اسپیکر می گذارد و شروع به صحبت می کند،همه ساکت می شوند و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند.

    مرد: بله بفرمایید.

    زن: سلام عزیزم باشگاه هستی؟

    مرد: سلام بله باشگاه هستم.

    زن: من الان توی فروشگاهم یک کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط هزار دلاره میشه بخرم؟

    مرد: آره اگه خیلی خوشت اومده بخر.

    زن: می دونی از کنار نمایشگاه ماشین هم که رد می شدم دیدم اون مرسدس بنزی که خیلی دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خیلی دلم میخواد یکی از اون ها رو داشته باشم.

    مرد: چنده؟

    زن: شصت هزار دلار.

    مرد: باشه اما با این قیمتی که داره باید مطمئن بشی که همه چیزش رو به راهه.

    زن: آخ مرسی یه چیز دیگه هم مونده اون خونه ای که پارسال ازش خوشم میومد رو هم واسه فروش گذاشتن 950000 دلاره.

    مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه میتونی بخرش.

    زن: باشه بعدا می بینمت خیلی دوستت دارم.

    مرد: خداحافظ

    مرد گوشی را قطع می کند مرد های دیگر با تعجب مات و مبهوت به او خیره می شوند.

    بعد مرد می پرسد: این گوشی مال کیه؟؟؟
     

    amIRali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/23
    ارسالی ها
    926
    امتیاز واکنش
    5,502
    امتیاز
    639
    سن
    24
    محل سکونت
    Rain City
    یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.
    این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد.

    اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر
    می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.
    روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.


    در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود:
    "این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند."

    دختری که تابلو را خوانده بود گفت: خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟
    پس به طبقه ی بالایی رفتند…


    در طبقه ی دوم نوشته بود:

    "این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند."

    دختر گفت: "اووووه اوووووه… طبقه بالاتر چه جوریه…؟"

    طبقه ی سوم:
    "این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند."
    دختر: وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر



    و دوباره رفتند…




    طبقه ی چهارم:

    "این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند.دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند"

    آن دو واقعا به وجد آمده بودند…
    دختر: وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟
    پس به طبقه ی پنجم رفتند…


    آنجا نوشته بود:

    "این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند!

    از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!"
     

    amIRali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/23
    ارسالی ها
    926
    امتیاز واکنش
    5,502
    امتیاز
    639
    سن
    24
    محل سکونت
    Rain City
    یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.ناگهانیک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی
    دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک Qm2در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!! پری چوب جادوییش و چرخوند و.........
    اجی مجی لا ترجی
    و آقا 92 ساله شد!
     

    amIRali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/23
    ارسالی ها
    926
    امتیاز واکنش
    5,502
    امتیاز
    639
    سن
    24
    محل سکونت
    Rain City
    یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.ناگهانیک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی
    دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک Qm2در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!! پری چوب جادوییش و چرخوند و.........
    اجی مجی لا ترجی
    و آقا 92 ساله شد!
     

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    یکی از دوستام تعریف می کرد :

    “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغـ*ـل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.
    یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

    خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.
    اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

    رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟
    گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟

    گفت بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!

    نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!
     

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت:
    قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
    استاد جواب داد: بله حتما! در غیر اینصورت نمی توانستم یک استاد باشم.
    دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم، اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول می کنم در غیراینصورت از شما می خواهم به من نمره کامل این درس را بدهید
    استاد قبول کرد و دانشجو پرسید:
    آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست
    منطقی است ولی قانونی نیست
    و نه قانونی است و نه منطقی؟
    استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجو بدهد.
    بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید و شاگردش بلافاصله جواب داد.
    قربان شما ۶۳ سال دارید و با یک خانم ۳۵ ساله ازدواج کردید که البته قانونی است ولی منطقی نیست
    همسر شما یک معشـ*ـوقه ۳۵ ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست
    و این حقیقت که شما به معشـ*ـوقه همسرتان نمره کامل دادید در صورتیکه باید آن درس را رد می شد نه قانونی است و نه منطقی.
     

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت .

    دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟»

    وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

    پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.

    پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.

    پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.

    سپس پوسترها را در همه جا چسباندم.

    دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟»

    وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند.!!!!
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    174
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    107
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    232
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    111
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    124
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    191
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    148
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    185
    بالا