تاپیک‌های دنباله‌دار داستان های کوتاه طنز

¤ Dr.F SH A ¤

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/31
ارسالی ها
1,125
امتیاز واکنش
664
امتیاز
0
سن
27
محل سکونت
زیرسقفش
داستان طنز

یه روز چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت. یه تاکسی می گیره و وقتی به محل میرسن به راننده میگه اینجا منتظر باش تا من برگردم. راننده میگه نمیشه چون میخوام برم خونه و سخنرانی چرچیل رو گوش کنم.
چرچیل از این حرف خوشش میاد و به راننده ۱۰پوند میده.
راننده میگه : گور بابای چرچیل ، هروقت خواستی برگرد !.
.
می گویند “مریلین مونرو” یک وقتی نامه ای به “آلبرت اینشتین” نوشت با این مضمون که :
فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو ، چه محشری می شوند ؟!؟!
“اینشتین” در جواب نوشت :
ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم ؛ واقعا هم که چه غوغایی می شود ولی این یک روی سکه است ، فکرش را بکنید که اگر قضیه برعکس شود چه رسوایی بزرگی برپا می شود !
.
.
روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت و گفت :
آقای شاو وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است !
برنارد شاو هم سریع جواب میدهد :
بله ! من هم هروقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید !


.
روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید :
شما برای چی می نویسید استاد ؟
برنارد شاو جواب داد : برای یک لقمه نان !
نویسنده جوان برآشفت که : متاسفم ! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم !
و برنارد شاو گفت :
عیبی نداره پسرم ، هرکدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم !
.
.
نانسى آستور (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل رو کرد و گفت : من اگر همسر شما بودم توى قهوه تان زهر مى ریختم.
چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز) : من هم اگر شوهر شما بودم مى خوردمش !
.
.
میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته رد میشده که از رو به رو یکی از رقبای سیـاس*ـی زخم خوردش میرسه ، بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن ، رقیبه میگه من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه !!!
چرچیل در حالیکه خودش رو کج میکرده میگه : ولی من اینکارو می کنم !

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ¤ Dr.F SH A ¤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/31
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    664
    امتیاز
    0
    سن
    27
    محل سکونت
    زیرسقفش
    دو خلبان نابینا که هر دو عینک های تیره به چشم داشتند ، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند ، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می کرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند ، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز ، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما ، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند !!!
    در همین حال ، زمزمه های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند ، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها ، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که می دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد ، می رود. هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخ های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
    در همین هنگام در کابین خلبان ، یکی از خلبانان به دیگری می گوید : باب ، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می کنن و اون وقت کار همه مون تمومه
     

    ¤ Dr.F SH A ¤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/31
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    664
    امتیاز
    0
    سن
    27
    محل سکونت
    زیرسقفش
    یک زوج در اوایل ۶۰ سالگی ، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن. ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت : چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و در تمام این مدت به هم وفادار موندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین. خانم گفت : اووووووووووووووووه ! من میخوام به همراه همسر عزیزم ، دور دنیا سفر کنم . پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی و دوتا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد.
    حالا نوبت آقا بود ، چند لحظه فکر کرد و گفت : خب ، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین ، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری ۳۰ سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعا ناامید شده بودن ولی آرزو ، آرزوه دیگه !!!
    پری چوب جادوییش و چرخوند و اجی مجی لا ترجی
    و آقا ۹۰ ساله شد !
     

    ¤ Dr.F SH A ¤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/31
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    664
    امتیاز
    0
    سن
    27
    محل سکونت
    زیرسقفش
    صدای زنگ تلفن – دخترک گوشی رو بر میداره – سلام . کیه؟ – سلامدختر خوشگلم منم بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش! – نمیشه! – چرا؟ – چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشونبستن! … سکوت … – بابایی ما که عمو حسن نداریم! – چرا داریم. الآنپهلو مامانه. – ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به در و بگوبابا اومده خونه! – چشم بابا! … … چند دقیقه بعد … – بابا جون گفتم. – خوب چی شد؟ – هیچی. همینکه گفتم یهو صدای جیغ مامانم اومد بعد با عجلهاز اطاق اومد بیرون همینطور که از پله ها میدوید هول شد پاش سر خورد باکله اومد پایین. نمیدونم چرا تکون نمیخوره دیگه؟ – خوب عمو حسن چی؟ – عموحسن از پنجره پرید توی استخر. ولی پریروز آب استخر رو خودت خالی کرده بودییک صدای بامزه ای داد نگو! هنوز همون تو خوابیده! – استخر؟ کدوم استخر؟ببینم شماره ۹۹۹۹۹۹۹ نیست؟ – نه! – ببخشین مثل اینکه اشتباه گرفتم!!!



     

    ¤ Dr.F SH A ¤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/31
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    664
    امتیاز
    0
    سن
    27
    محل سکونت
    زیرسقفش
    سه تا رفیق با هم میرن رستوران ولی بدون یه قرون پول . هر کدومشون یه جایی میشینن و یه دل سیر غذا میخورن و اولی میره پای صندوق و میگه : ممنون غذای خوبی بود این بقیه پول مارو بدین بریم : صندوقدار : کدوم بقیه آقا ؟ شما که پولی پرداخت نکردی . میگه یعنی چی آقا خودت گفتی الان خورد ندارم بعد از صرف غذا بهتون میدم . خلاصه از اون اصرار از این انکار که دومی پا میشه و رو به صندوقدار میگه : آقا راست میگن دیگه ، منم شاهدم وقتی من میزمو حساب کردم ایشون هم حضور داشتن و یادمه که بهش گفتین بقیه پولتونو بعدا میدم . صندوقداره از کوره در رفت و گفت : شما چی میگی آقا ، شما هم حساب نکردی ! بحث داشت بالا میگرفت که دیدن سومی نشسته وسط سالن و هی میزنه توی سرش . ملت جمع شدن دورش و گفتن چی شده ؟ گفت : با این اوضاع حتما میخواد بگه منم پول ندادم .
     

    ¤ Dr.F SH A ¤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/31
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    664
    امتیاز
    0
    سن
    27
    محل سکونت
    زیرسقفش
    ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺣﺪود۲۰ ﺳﺎل ﺩﺍﺷﺖ.
    ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻧﺤﻪ ﻱ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺟﺎﻥ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ!
    ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﻲ ﺍﻭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﺟﺮ ﺁﻭﺭ ﺑﻮﺩ…
    ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﺎﮐﺮﻩ ﻫﻤﻪ ﻱ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﺳﭙﺮﻱ ﻣﻴﮑﺮﺩ!
    ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﮐﺮه, ﻇﻬﺮ ﺑﺎ ﮐﺮﻩ, ﺷﺐ ﺑﺎ ﮐﺮﻩ…
    ﻭ ﺑﺠﺰ ﮐﺮﻩ ﭼﻴﺰﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺪﺍشت!!
     

    ¤ Dr.F SH A ¤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/31
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    664
    امتیاز
    0
    سن
    27
    محل سکونت
    زیرسقفش
    یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم.
    مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهنویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما میدهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامهنویس بازى کند.
    برنامهنویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میرود ۳ پا دارد و وقتى پائین میآید ۴ پا؟» برنامهنویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام
    همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
    بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامهنویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد و رویش را برگرداند و خوابید …
     

    ¤ Dr.F SH A ¤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/31
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    664
    امتیاز
    0
    سن
    27
    محل سکونت
    زیرسقفش
    وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می کرد و می سوخت. چشم هایم را بازکردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.
    اوگفت:«آقای فوجیما . شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.»
    با ضعف پرسیدم :« من کجا هستم؟»
    آن زن گفت :« در ناگازاکی»
    توضیح:بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی دو عملیات اتمی بودند که در زمان جنگ جهانی دوم به دستور هری ترومن، رئیس جمهور وقت آمریکا، علیه امپراتوری ژاپن انجام گرفتند. در این دو عملیات، دو بمب اتمی بر روی شهر هیروشیما و سه روز بعد بر روی شهر ناگازاکی انداخته شد که باعث کشتار گسترده شهروندان این دو شهر گردید. حدود ۲۲۰٬۰۰۰ نفر در اثر این دو بمباران اتمی جان باختند که بیشتر آنان را شهروندان غیرنظامی تشکیل میدادند. بیش از نیمی از قربانیان بلافاصله هنگام بمباران کشته شدند و بقیه تا پایان سال ۱۹۴۵ بر اثر اثرات مخرب تشعشعات رادیواکتیو جان خود را از دست دادند.
    شهر ناگازاکی در ایران به اشتباه ناکازاکی خوانده می شود .
     

    Darya77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    654
    امتیاز واکنش
    302
    امتیاز
    261
    محل سکونت
    شمال
    موسسه لاغری

    مرد بخیلی به یک موسسه لاغری مراجعه کرد تا لاغر شود. منشی به او گفت بفرمایید در چه سطحی می خواهید ثبت نام کنید ؟ بخیل گفت : چه سطوحی دارید؟ منشی گفت : ما در اینجا در دو سطح ثبت نام می کنیم یکی در سطح ویک (ضعیف) و یکی در سطح پاور(قدرت) اگر سطح ویک را انتخاب کنید، مبلغ ثبت نام یک ساعت و یک دلار است و اگر سطح پاور را انتخایب کنید، 2 ساعت و سه دلار است. بخیل با خود اندیشید من که زیاد لاغر نیستم الکی چرا سه دلار بدهم؟ و سپس سطح ضعیف را انتخاب کرد.
    وی را به مکانی در بسته هدایت کردند. در آنجا دختر جوان و زیبایی ایستاده بود مسئول موسسه گفت: شما یک ساعت وقت دارید که این دختر را در این مکان بسته گیر بیاندازید. ضمن اینکه با این جست و خیز لاغر می شوید، اگر توانستید او را کمتر از یک ساعت بگیرید، باقی یک ساعت وی در اختیار شماست!
    پس بخیل بسیار خوشحال شد و بدنبال دختر دوید تا وی را بگیرد ولی دختر بسیار چابک بود و مرتب از دست وی فرار می کرد. تا اینکه بخیل در مکانی دختر را به چنگ انداخت! اما هنوز اقدامی نکرده بود که زنگ پایان یک ساعت به صدا درآمد!
    بخیل هر چه اصرار کرد که پول یک ساعت اضافی را میدهم، بگذارید اینجا باشم؛ افاقه نکرد و او را از آن مکان بیرون کردند. بخیل با خود گفت : فردا استثنائا خساست را کنار میگذارم و سطح پاور را انتخاب میکنم و دو ساعت آن مکان را کرایه می کنم تا یک ساعت را صرف گرفتن دختر کنم و یک ساعت را…
    پس روز بعد پیش منشی آن موسسه رفت و سه دلار زد بروی میز و گفت: سطح پاور لطفا!بخیل را به همان مکان دیروز هدایت کرده و در را نیز از آنطرف قفل کردند. اما بخیل اثری از دختر در آنجا ندید. ناگهان چشمش به مردی بسیار هیکلی و درشت اندام خورد! بخیل وحشت زده پرسید تو کیستی و آن دختر کجاست؟
    شخص هیکلی گفت: آن دختر مربوط به سطح ضعیف است و من مربوط به سطح پاور. حالا من دو ساعت دنبال تو میکنم و تو نیز دو ساعت وقت داری که خودت را از چنگ من نجات دهی و فرار کنی وگرنه…

     

    حدیثه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/01/26
    ارسالی ها
    679
    امتیاز واکنش
    180
    امتیاز
    0
    مامان من نمی خوام برم مدرسه(داستانک)

    [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]صبحی مادری برای بیدار کردن پسرش رفت.[/FONT]
    [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است.[/FONT]
    [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]پسر: اما چرا مامان؟ من نمی خوام برم مدرسه.[/FONT]
    [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مادر: دو دلیل به من بگو که نمی خوای بری مدرسه.[/FONT]
    [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]پسر: یک که همه بچه ها از من بدشون می یاد. دو همه معلم ها از من بدشون می یاد.[/FONT]
    [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مادر: اُه خدای من! این که دلیل نمی شه. زود باش تو باید بری به مدرسه.[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] [/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]پسر: مامان دو دلیل برام بیار که من باید برم مدرسه؟
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    *
    مادر: یک تو الآن پنجاه و دو سالته. دوم اینکه تو مدیر مدرسه هستی
    [/FONT]
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    9
    بازدیدها
    254
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    339
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار داستان زندگی
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    182
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    516
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار پایان داستان
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    157
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    149
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    312
    پاسخ ها
    198
    بازدیدها
    5,327
    پاسخ ها
    40
    بازدیدها
    1,392
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    137
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    160
    پاسخ ها
    261
    بازدیدها
    5,008
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    201
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    199
    پاسخ ها
    8
    بازدیدها
    260
    پاسخ ها
    33
    بازدیدها
    836
    پاسخ ها
    6
    بازدیدها
    204
    پاسخ ها
    13
    بازدیدها
    422
    Z
    پاسخ ها
    21
    بازدیدها
    2,105
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    695
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    628
    بالا