اول از همه روز معلم رو به همه معلمای عزیز و همچنین مادر و خواهر خوشملم تبریک عرض مینمایم
روزی روزگاری در حال و هوای خوش کلاس هفتم به سر میبردیم تا اینکه متوجه شدیم اون سال کلا بوفه مدرسه رو تعطیل کردن(توجه کنین که همیشه بوده لذا(!!!) دقیقا از همون سال که ما وارد مدرسه شدیم بوفه لعنتی منهدم شد!)
خب داشتم میگفتم تو یکی از همین ایام و ساعت ورزش بود که ما احساس کردیم بعد از کلی والیبال زدن داریم از گشنگی هلاک میشویم.... از قضا هیچ احدی اون روز یه تیکه نون خشکم با خودش نداشت
از اونجایی که نزدیک مدرسمون یه سوپر مارکت گوگولی قرار داشت، تصمیم گرفتیم بی سر و صدا از مدرسه جیم زده و برای ساعتی خود را در سوپری گم و گور کنیم (با وجود مدیر فوقالعاده سختگیـــــر، خشن، جــــدی، اخمالود و از نظر ما به شدت ترسناک...واقعا دل و جرعت میخواست:|) از اون به بعد مزه سوپری زیر دندونمون گیر کرد و تصمیم گرفتیم این کار را مخفیانه تا ابد ادامه دهیم:|
متاسفانه سال بعدش متوجه شده بودن و کل مدرسه رو دوربین کار گذاشتن:|
:aiwan_lffghfdght_blum::aiwan_lightff_blum::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray:
قشنگ یادمه دبستان بودم و از قضا مدیرمون هم مامانم بود
وقتایی که مادرم تا دیر وقت مینشست تو مدرسه کاراش و انجام میداد منم پاش میموندم باهم بریم خونه!
همیشه میرفتم سراغ کشوی معلما(:aiwan_light_diablo:) شاید بتونم نمونه سوال امتحانی پیدا کنم که البته همیشه هم دستم خالی میموند:| ولی من هیچوقت تسلیم نشدم و همیشه آرزو به دل موندم! (ناگفته نماند که همیشه مهر و چاپهای صدآفرین و کش میرفتم میزدم رو دفتر املا و برگههای امتحانیم:aiwan_light_blush:)
در عوض نمرههای بچه ها رو نگاه میکردم و من همیشه زودتر از همه از نمراتشون خبر داشتم(نمیدونم چرا ولی حس میکردم به خاطر این داناییم خیلی شاخم)
هرچند که دوران دبستان خیلی به من ظلم شد .... دبیر ورزشمون میخواست گروه طنابزنی تشکیل بده از بچه های کلاسمون، منم که عشق ورزش و طناب و الحق که توش مهارت هم داشتم.... یادمه چون مدیر مادرم بود من رو واسه یکی از اعضای گروه انتخاب نکرد.... میگفت در حق بقیه ظلم میشه:|
و به همین شیوه همیشه استعدادهای سرشار من در دبستان خفته ماندند!Boredsmiley
امسال سر کلاس نشسته بودیم و مشغول جواب دادن به سوالای امتحانی!(در همین حال معلم در کلاس رژه میرود)
چند لحظه سرم رو بالا آوردم واسه فکر کردن که با صحنهی بسی چیزی مواجه شدم!
دبیر میخواست بشینه رو صندلی که ناگهان.......
بالشتک(!!!!)(پشتی!) صندلی همزمان لیز خورد پایین و زیر پای دبیر خالی شد و.....
بقیش رو خودتون میتونین حدس بزنین!!! حیف که همه سرشون تو برگه بود کسی ندید؛ واقعا حیــــــف!(با ذکر مرد بودن دبیری که خیلیم جدیه)
یه بار دیگه هم داشتیم سر کلاس مثالی که دبیر بهمون داده بود حل میکردیم، در همون حال هم دبیر داشت تو کلاس راه میرفت که...
کسی حواسش نبود ولی خداشاهده من دیدم که داست میفتاد
یه بار ساعت هفتم با یه دبیر فووووق لجباز و .... کلاس داشتیم و از قضا هممون خسته و کوفته! رفتیم ازش اجازه بگیریم بریم خونه... گفت بشینین باهاتن کار دارم... حالا هی از ما اصرار که درسمون تموم شده و بیکاریم و .... از اون انکار که نه کار برا انجام سر کلاس پیدا میشه(Boredsmiley) بعد نیم ساعت که ما علاف بودیم و سرویس هم رفت(سرویس بچه ها هم تا یه ساعت دیگه نمیتونست بیاد) اومد با لبخند فوق العاده خبیثانـــــه بهمون گفت برین خونه!:NewNegah (10): واقعا هنوزم نفهمیدیم وات ده فازش؟
ماهم یه روز برا تلافی کلاسشو جیم زدیم رفتیم خونه و اون با کلاس خالی از دانش آموزمواجه شد:aiwan_light_blush:
(موارد دیگری هم هست که ترجیح میدم ذکرشون نکنم:|)
خلاصه که sorry اگه زیاد بود ولی جالب نبود... اوج شیطنت ما در همین حد کفاف میداد:aiwan_light_crazy:
@کوثر فیض بخش
@..عاطا..
@•♡ŊORA♡•
روزی روزگاری در حال و هوای خوش کلاس هفتم به سر میبردیم تا اینکه متوجه شدیم اون سال کلا بوفه مدرسه رو تعطیل کردن(توجه کنین که همیشه بوده لذا(!!!) دقیقا از همون سال که ما وارد مدرسه شدیم بوفه لعنتی منهدم شد!)
خب داشتم میگفتم تو یکی از همین ایام و ساعت ورزش بود که ما احساس کردیم بعد از کلی والیبال زدن داریم از گشنگی هلاک میشویم.... از قضا هیچ احدی اون روز یه تیکه نون خشکم با خودش نداشت
از اونجایی که نزدیک مدرسمون یه سوپر مارکت گوگولی قرار داشت، تصمیم گرفتیم بی سر و صدا از مدرسه جیم زده و برای ساعتی خود را در سوپری گم و گور کنیم (با وجود مدیر فوقالعاده سختگیـــــر، خشن، جــــدی، اخمالود و از نظر ما به شدت ترسناک...واقعا دل و جرعت میخواست:|) از اون به بعد مزه سوپری زیر دندونمون گیر کرد و تصمیم گرفتیم این کار را مخفیانه تا ابد ادامه دهیم:|
متاسفانه سال بعدش متوجه شده بودن و کل مدرسه رو دوربین کار گذاشتن:|
:aiwan_lffghfdght_blum::aiwan_lightff_blum::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray::aiwan_light_cray:
قشنگ یادمه دبستان بودم و از قضا مدیرمون هم مامانم بود
وقتایی که مادرم تا دیر وقت مینشست تو مدرسه کاراش و انجام میداد منم پاش میموندم باهم بریم خونه!
همیشه میرفتم سراغ کشوی معلما(:aiwan_light_diablo:) شاید بتونم نمونه سوال امتحانی پیدا کنم که البته همیشه هم دستم خالی میموند:| ولی من هیچوقت تسلیم نشدم و همیشه آرزو به دل موندم! (ناگفته نماند که همیشه مهر و چاپهای صدآفرین و کش میرفتم میزدم رو دفتر املا و برگههای امتحانیم:aiwan_light_blush:)
در عوض نمرههای بچه ها رو نگاه میکردم و من همیشه زودتر از همه از نمراتشون خبر داشتم(نمیدونم چرا ولی حس میکردم به خاطر این داناییم خیلی شاخم)
هرچند که دوران دبستان خیلی به من ظلم شد .... دبیر ورزشمون میخواست گروه طنابزنی تشکیل بده از بچه های کلاسمون، منم که عشق ورزش و طناب و الحق که توش مهارت هم داشتم.... یادمه چون مدیر مادرم بود من رو واسه یکی از اعضای گروه انتخاب نکرد.... میگفت در حق بقیه ظلم میشه:|
و به همین شیوه همیشه استعدادهای سرشار من در دبستان خفته ماندند!Boredsmiley
امسال سر کلاس نشسته بودیم و مشغول جواب دادن به سوالای امتحانی!(در همین حال معلم در کلاس رژه میرود)
چند لحظه سرم رو بالا آوردم واسه فکر کردن که با صحنهی بسی چیزی مواجه شدم!
دبیر میخواست بشینه رو صندلی که ناگهان.......
بالشتک(!!!!)(پشتی!) صندلی همزمان لیز خورد پایین و زیر پای دبیر خالی شد و.....
بقیش رو خودتون میتونین حدس بزنین!!! حیف که همه سرشون تو برگه بود کسی ندید؛ واقعا حیــــــف!(با ذکر مرد بودن دبیری که خیلیم جدیه)
یه بار دیگه هم داشتیم سر کلاس مثالی که دبیر بهمون داده بود حل میکردیم، در همون حال هم دبیر داشت تو کلاس راه میرفت که...
کسی حواسش نبود ولی خداشاهده من دیدم که داست میفتاد
یه بار ساعت هفتم با یه دبیر فووووق لجباز و .... کلاس داشتیم و از قضا هممون خسته و کوفته! رفتیم ازش اجازه بگیریم بریم خونه... گفت بشینین باهاتن کار دارم... حالا هی از ما اصرار که درسمون تموم شده و بیکاریم و .... از اون انکار که نه کار برا انجام سر کلاس پیدا میشه(Boredsmiley) بعد نیم ساعت که ما علاف بودیم و سرویس هم رفت(سرویس بچه ها هم تا یه ساعت دیگه نمیتونست بیاد) اومد با لبخند فوق العاده خبیثانـــــه بهمون گفت برین خونه!:NewNegah (10): واقعا هنوزم نفهمیدیم وات ده فازش؟
ماهم یه روز برا تلافی کلاسشو جیم زدیم رفتیم خونه و اون با کلاس خالی از دانش آموزمواجه شد:aiwan_light_blush:
(موارد دیگری هم هست که ترجیح میدم ذکرشون نکنم:|)
خلاصه که sorry اگه زیاد بود ولی جالب نبود... اوج شیطنت ما در همین حد کفاف میداد:aiwan_light_crazy:
@کوثر فیض بخش
@..عاطا..
@•♡ŊORA♡•