دانستنی ها سفرنامه های گردشگری

ATENA_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/17
ارسالی ها
23,992
امتیاز واکنش
29,350
امتیاز
1,104
در کنار سردر ورودی کهن‌ترین بنای یونیک آکروپلیس به نام معبد آتنا نایکی (الهه پیروزی) قرار دارد و دارای ۴ ستون در هر رواق است.

ee395a64-60eb-48b2-919d-970c7a1e155b.jpg


در نقطه مرکزی آکروپلیس معبد پارتئون قرار دارد، این معبد به افتخار الهه آتن ساخته شده است. ستون‌های این معبد به قطر ۲ متر و ارتفاع ۱۰ متر و به سبک دوریک و دارای ۲ سنتوری است که همگی از سنگ مرمر ساخته شده‌اند. در این معبد تمام اصول هندسه، معماری و ریاضیات به‌کار بـرده شده است. این معبد هم اکنون در حال مرمت و بازسازی است.

fddbac5a-a94d-4306-897a-4ac16090174a.jpg


در کناره شرقی آکروپلیس در نزدیکی معبد پارتئون معبد دیگری به نام ارختئوم وجود دارد. شهرت این معبد به خاطر ایوان جنوبی آن است که با ۶ ستون به نام کاریاتید (پیکره زن) تزئین شده‌اند، که به رواق دوشیزگان شهرت دارد.

طرح کلی معبد بسیار نامنظم است.

405e7463-52a6-4d95-8943-d0415fa45eb6.jpg


بعد از بازدید از تپه آکروپلیس پیاده به سمت موزه آکروپلیس حرکت کردیم که در نزدیکی تپه آکروپلیس قرار داشت. این موزه ۱۰ سال قبل به شیوه مدرن و بسیار زیبایی معماری شده است. در این موزه منطقه قدیمی شهر در ارتفاع پایین‌تر یعنی در زیرزمین قرار گرفته و روی آن با شیشه قطور پوشانده شده و می‌توانید روی شیشه راه بروید و یونان قدیم را زیر پای خود در عمق تقریبا ۱۰ متری تماشا کنید.

1ddea9ad-33c7-4058-80c0-ca3dbbeea6cc.jpg


بعد از تحویل کیف‌های خود به بخش امانت‌داری از قسمت‌های مختلف موزه دیدن کردیم.

9e8de296-9cc3-4fe2-b52d-475cc9154129.jpg


تمام اشیاء و مجسمه‌هایی که در این موزه نگهداری می‌شوند اشیا و قطعاتی هستند که از تپه آکروپلیس به دست آمده‌اند.

8339fe3a-3f59-4eda-a71b-6af4c5be4e50.jpg


dfa71e5e-d1ea-4f0d-8902-91af0b04f607.jpg


dbece13a-c2f3-4f73-9f8e-07802aa7e3cf.jpg


بعد از بازدید موزه به رستورانی که در نزدیکی آکروپلیس قرار داشت رفتیم و ناهار صرف کردیم و سپس با اتوبوس به گشت photo stop دیگر بناهای تاریخی آتن پرداختیم.

bd4bb731-f79e-4cc2-bedf-346f2af7b7a3.jpg


از جمله: استادیوم المپیک پاناتیناکوس، معبد زئوس، تاق آدریان، پارک ملی، کتابخانه ملی، دانشگاه آتن، پارلمان آتن و مراسم تعویض سربازان پارلمان.

استادیوم المپیک پاناتیناکوس: استادیومی با ظرفیت ۶۹ هزار نفر است از سنگ مرمر ساخته شده و در سال ۱۸۹۶ میزبان مسابقات المپیک بوده است.

0adb377e-cd03-46ba-951d-b7d1ff426e92.jpg


bf71601d-ffe2-4eb6-b365-f358232f2a79.jpg


3797b3cb-f829-4b90-a09c-c2ca80b1423d.jpg


معبد زئوس: بزرگترین معبد یونان با ۱۰۴ ستون به ارتفاع ۱۷ متر که تنها ۱۶ ستون آن باقی مانده است و از سنگ مرمر ساخته شده است.

دانشگاه آتن: ۱۵۰ سال پیش به شیوه نئوکلاسیک ساخته شده است.

a9efb209-120d-4d47-ba6f-956d740bfd8e.jpg


6547aa34-9884-4923-8d46-c0346ab4769d.jpg


a98cfc27-21be-40ed-b66a-9e670feef57c.jpg


بعد از بازدید شهری از بناهای تاریخی و ملی آتن راهی تپه لیکاپتوس (بام آتن) شدیم که ارتفاعی برابر ۲۲۷ متر داشت و با تله کابین به بالای کوه رفتیم. از بالای لیکاپتوس تمام شهر آتن به زیبایی قابل مشاهده است از آکروپلیس گرفته تا دریای اژه. بعد از این منظره زیبا و صرف یک نوشیدنی با اتوبوس به سمت منطقه پلاکا رفتیم تا در کوچه پس‌کوچه‌های زیبا و شلوغ آن قدم بزنیم و لـ*ـذت ببریم. در اکثر خیابان‌های این منطقه ورود ماشین ممنوع است و می‌توانید با خیال راحت در کوچه‌ها قدم زده و از مغازه‌های زیبایی دیدن کنید که سوغاتی و صنایع دستی یونان را به فروش گذاشته‌اند. در این مغازه‌ها انواع زیتون و روغن زیتون و سایر محصولات زیتون به فروش گذاشته شده بود و همچنین صندل‌های چرم کار دست و ... . در این کوچه‌ها پر بود از انواع کافه‌ها و رستوران‌ها که مردم در آخر هفته و در تعطیلات خود به آنجا آمده و ساعاتی را در کنار هم سپری می‌کردند و از هر سو صدای موسیقی به گوش می‌رسید. در نهایت بعد از صرف شام در یکی از رستوران‌های پلاکا با تاکسی راهی هتل شدیم تا روزی دیگر را با سفر به جزیره زیبای سانتورینی آغاز کنیم.

روز چهارم
صبح روز ۱۱ ژوئیه ادامه سفر ما به سوی جزیره زیبای سانتورینی بود. بعد از خارج شدن از هتل توسط اتوبوس راهی فرودگاه شدیم و بعد از پروازی تقریبا ۴۵ دقیقه‌ای به جزیره سانتورینی رسیدیم.

از داخل هواپیما جزایر بزرگ و کوچک زیادی به چشم می‌خورد که جزیره سانتورینی زیباترین آنها بود.

پس از پیاده شدن از هواپیما و تحویل گرفتن بارها با مینی بوسی که در اختیار گروه بود راهی هتل شدیم. هوا صاف و کمی گرم بود.

63a6c45b-33b3-4fd7-9878-1b53a0287a07.jpg


تمام ساختمان‌ها با بدنه‌ی سفیدرنگ و در و پنجره و گنبد آبی‌رنگ بودند که در مقابل خیلی از آن‌ها استخرهای زیبایی رو به دریا قرار داشت. لازم به ذکر است که این جزیره در سال ۲۰۱۱ به‌عنوان رمانتیک‌ترین جزیره شناخته شده است.

f9a6760c-b97e-4108-9520-10ca5803a76b.jpg


8da4be9c-ca1c-4ba3-ad93-bb00bb75ecb3.jpg


هتل ما در منطقه fira قرار داشت. بعد از تحویل گرفتن اتاق‌ها و کمی استراحت، ساعت ۵ بعدازظهر به منظور گشت پیاده در کوچه پس کوچه‌های منطقه fira از هتل خارج شدیم. کوچه‌ها پر بود از مغازه‌ها و کافه‌های رنگارنگ. در هر نقطه که به چشم می‌خورد صنایع دستی یونان به فروش می‌رسید. چیزی که توجه ما را به خود جلب کرد زیورآلاتی بود که از سنگ‌های آتشفشانی سانتورینی ساخته شده بودند. زیرا این جزیره زیبا نتیجه فعالیت های آتشفشانی بوده است.

d7c0a24a-53be-4075-b7b7-494ad2877e4d.jpg


d9e99fd5-0083-4b68-9cfc-588cc278d2e5.jpg


در قسمت پایین جزیره قسمتی که کشتی‌های مسافربری پهلو می‌گرفتند، تله‌کابینی قرار داشت تا مردم را به قسمت بالایی جزیره انتقال دهد. همچنین پله‌هایی برای طی این مسیر وجود داشت، ولی به دلیل زیاد بودن خسته‌کننده هستند، به همین منظور الاغ‌هایی برای انتقال افراد به بالای جزیره وجود داشتند که جالب توجه بود.

ad16ca08-b602-4bf1-9606-35caae771655.jpg


1bf01612-57a0-4888-a3e4-8a91c07ae0b8.jpg


f643320a-556c-41e4-bd80-a183ce3475a5.jpg


بعد از گشت مغازه‌ها و دیدن محله fira توسط اتوبوس به سمت منطقه oia برای تماشای غروب زیبا و منحصربه‌فرد آن حرکت کردیم.

وقتی بعد از ۳۰ دقیقه به oia رسیدیم همه‌ی توریست‌ها منتظر غروب زیبای oia بودند.

بعد از پیاده شدن از اتوبوس مسیر کوتاهی را که پر بود از مردمی که برای دیدن این منظره زیبا در حرکت بودند طی کردیم و وقتی به آنجا رسیدیم به سختی جایی برای ایستادن پیدا کردیم. اکثر مردم در حال عکاسی و فیلم‌برداری از این منظره بودند. غروب بسیار دل‌انگیزی بود. در پایین جزیره کشتی‌ها و قایق‌هایی به چشم می‌خوردند که به سوی غروب خورشید در حرکت بودند.

پس از گذشت ساعتی خورشید به طور کامل غروب کرد و تمامی مردم شروع به دست زدن کردند که بسیار جالب بود.

در نهایت در یکی از رستوران های oia به صرف غذای دریایی گذراندیم و سپس به سمت fira راهی شدیم.
 
  • پیشنهادات
  • ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    روز پنجم
    روز بعد، پس از صرف صبحانه در هتل با اتوبوس‌هایی که در جزیره بود به سمت یکی از سواحل fira حرکت کردیم تا از امکانات ساحل مانند شنا کردن، آفتاب گرفتن و قدم زدن در کنار دریای زیبای اژه استفاده کنیم.

    بعد از ساعاتی در ساحل و دیدن مغازه‌های ساحلی در یکی از رستوران‌ها ناهار صرف کرده و بعد با اتوبوس به سمت هتل راهی شدیم.

    در هتل استراحت کرده و عصر آن روز را در خیابان‌های اطراف به خرید سوغاتی و صنایع دستی گذراندیم.

    81c0ad2f-c27f-4317-a213-9272b57e284f.jpg


    بعد از غروب آفتاب در یکی از رستوران‌های fira که در ارتفاعی بالاتر از مناطق مسکونی قرار داشت و منظره‌ی شب جزیره به زیبایی قابل مشاهده بود به صرف نوشیدنی گذراندیم و بعد پیاده به هتل رفتیم.

    روز ششم
    روز ۱۳ ژوئیه تاریخ بازگشت ما به سوی ایران بود. صبح بعد از بستن ساک‌ها و تحویل آنها به قسمت امانت داری اتاق‌ها را ترک کردیم. چون ساعت پرواز ۶ بعدازظهر به سوی آتن بود وقتی برای گشت در کوچه‌ها و مناطق زیبای دیگر سانتورینی که از آنها دیدن نکرده بودیم داشتیم و من نیز وقت را غنیمت شمرده و عکسهای بیشتری تهیه کردم.

    e50d314a-eed5-4524-8555-52bd505a5233.jpg


    b7e0da4e-e666-44fa-83b7-55129621665e.jpg


    171e1bef-7f98-4f53-9f99-aeb90d24473c.jpg


    در نهایت بعد از صرف غذای خوشمزه یونانی به نام «جیرو» که غذایی مانند کباب ترکی در نان مدیترانه‌ای بود و تنها ۳ یورو قیمت داشت به سمت هتل حرکت کرده و با اتوبوس راهی فرودگاه شدیم.

    چون دو پرواز پی در پی داشتیم، اول به آتن و بعد به تهران، ساک‌های خود را مستقیم به قسمت بار تهران فرستادیم. بعد از دو پرواز در ساعت ۴:۳۰ بامداد ۵شنبه ۱۳ ژوئیه با کوله باری از تجربه به وطن بازگشتیم.
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    مقالات مرتبط:
    • تعطیلات لوکس خانوادگی در سواحل مدیترانه
    • ۱۰ دهکده مناسب برای ماهیگیری در دریای مدیترانه
    زمان حرکت: به مانند سایر جزایر مدیترانه، ویس در ماه‌های جولای و آگوست بسیار شلوغ بوده و زمان ایده‌آل برای مسافرت به آن ماه‌های مِی، ژوئن و سپتامبر خواهد بود.

    چگونگی رفتن به آنجا: بسیاری از افراد تا فرودگاه بین‌المللی اسپلیت با هواپیما می‌روند. از آنجا می‌توانید برای رسیدن به اسکله کشتی‌ها سوار شاتل شوید؛ در فصل‌هایی که مسافر زیاد می‌‌آید، کشتی‌های Jadrolinija می‌توانند دو بار در روز خودروها را جابجا کنند یا می‌توانید یک قایق شخصی برای حمل و نقل رزرو کنید. وقتی به ویس رسیدید، می‌توانید تاکسی یا خودرو کرایه کنید، اما شاید بهترین گزینه برایتان اسکوتر باشد.

    محل اقامت: هتل سن‌دیه‌گو در کوت تنها گزینه‌ی چهارستاره‌ی این جزیره است یا می‌توانید یک خانه‌ی شخصی کرایه کنید.

    8c7d665a-8421-4a9d-a5ae-1a1ffe235936.jpg


    شروع سفر
    عصر یکی از روزهای اواخر تابستان در شهر اسپلیت، شهری در کرانه کرواسی به سر می‌برم. در شرایطی که در گردشگاهی در فضای یک کافه قدم می‌زنم که در حاشیه‌ی بندری دلنشین قرار دارد. در هر کجا، توریست‌هایی را می‌بینیم که دارند عکس می‌گیرند، اغلب دوشادوش سربازان قدبلند رومانیایی با چکمه‌های چرمی (اسپلیت روزگاری تحت امپراطوری دیوکلتیان بود؛ کاخ او از قرن چهار میلادی هنوز در مرکز شهر هویداست.) از میان همهمه راهم را باز می‌کنم، ترس از این‌که چه اهمیتی دارد که به کجا بازگردم شاید گریز از این جمعیت را برایم غیرممکن بسازد، اما لحظه‌ای که سوار لنج شدم تا به «ویس» بروم ترسم فروکش کرد. من یکی از سه توریست این لنج بودم، بقیه این مسیر را زیاد می‌رفتند و می‌آمدند.

    ما به آرامی از میان مجرایی بین Brac و Solta حرکت کردیم،‌ بعد از جزیره‌ی طولانی چاقوشکل Hvar گذشتیم؛ سه جزیره در میان هزاران جزیره‌ای که دالماتیانز را شکل می‌دهد. باد سرعت داشت و موج‌ها را برمی‌خیزاند. رو به شمال که می‌رفتیم، هجمه‌ی جزایر بیشتری را در سایه‌های متغیر ارغوانی و خاکستری زیرِ آبیِ آسمان می‌دیدیم.
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    ما به آرامی از میان مجرایی بین Brac و Solta حرکت کردیم،‌ بعد از جزیره‌ی طولانی چاقوشکل Hvar گذشتیم؛ سه جزیره در میان هزاران جزیره‌ای که دالماتیانز را شکل می‌دهد. باد سرعت داشت و موج‌ها را برمی‌خیزاند. رو به شمال که می‌رفتیم، هجمه‌ی جزایر بیشتری را در سایه‌های متغیر ارغوانی و خاکستری زیرِ آبیِ آسمان می‌دیدیم.

    اصرار خودم برای کشف مکان‌های خالی از سکنه و بکر باعث شد تا سفرم را از روستاهای پر ازدحام جنوب فرانسه به ویس تغییر دهم، جزیره‌ی کوچک کوهستانی در فاصله‌ی ۳۰ مایلی از اسپلیت قرار دارد که دوستی آن را برایم در قالب «آخرین مکان بکر در دریای آدریاتیک»‌ توصیف کرده بود. برخلاف این مسئله، طی ۲۰ سال اخیر و از زمان جنگ استقلال کرواسی به این سو، اسپلیت و جزایر همسایه‌اش بازپس‌گرفته شده‌اند و – به مانند بسیاری از جزایر سواحل مدیترانه – به یک حزب بزرگ تابستانی تغییر یافته‌اند. اما به خاطر موقعیت دورافتاده‌اش و تغییر شرایط تاریخی این جزیره (طی جنگ جهانی دوم، رهبر مقاومت یوگسلاوی و دیکتاتور آتی آن ژوزف بروز، ویس را به پایگاه مقاومت خود در برابر نیروهای آلمانی تبدیل کرد) طوری امور را اداره می‌کنند تا دست هر نوع بیگانه‌ای –اعم از سربازان و توریست‌ها به طور یکسان- از آن به دور باشد.

    221dc5ed-c67c-4106-a2e4-328f575b730d.jpg


    زمانی‌‌ که ملوان‌ها با تأخیری تقریبا سه ساعته وارد شهر ویس می‌شوند، هیچ شور و اشتیاقی برای معاشرت با این تازه‌واردان در من برانگیخته نمی‌شود: نه صدای قهقهه‌ی هیچ کوله‌به‌دوشی در دلِ شب طنین می‌انداخت و نه هیچ دلالِ جلب مشتری برای اجاره‌ی اتاق یا رفتن به رستوران در کار بود، اما این‌جا، تومیسلا میکاسینوویچ (مدیرکلِ هتلِ سان‌جورجیو در کورت که محیطی دنج و آرام در امتداد شرقیِ شهر است) اقامت دارد که در عینِ حال که سخت‌گیر است، رفتاری دوستانه دارد. او مرا با خود به اتاق ساده‌ام برد و بالکنِ آهنی بیرون آن را نشانم داد و گفت می‌توانی از فرازِ آن خیابان‌های سنگ‌فرش‌شده، درخت‌هایِ تاکِ شیب‌دار (طبق گفته‌ها اولین انگورهای موجود در آدریانیک در ویس و توسطِ یونانیانِ باستان کاشته شده‌ بودند) و آن سوتر پشت‌بام‌هایی با سفال‌هایی قرمزرنگ که همه‌ی شهر را فراگرفته‌اند و دریای آبیِ درخشان را بنگری. پس از هرج و مرجِ اسپلیت و صدای بوغِ کشتی‌ها، سکون و آرامشی محسوس اینجا را فرا می‌گیرد، چنان‌ که گویی‌ شهر در مایعی غلیظ فرو رفته است.

    قبل از شام، قدم‌زنان به سوی بندرِ کوچکِ کورت می‌روم. از این‌جا می‌توانم کل این خلیجِ کوچک را ببینیم که از یک سو به بالین صومعه و کلیسای فرانسیسکن قرنِ شانزدهم لمیده و از سویی دیگر در جوارِ آبِ راکد آرمیده است. این خلیج همانند دو انگشتی است که برای گرفتنِ یک‌دیگر به‌هم نزدیک شده‌اند و نورهای قایق‌های بادبانیِ لنگر انداخته‌ شده، فروشگاه‌ها و رستوران‌ها در اطرافِ آن می‌درخشند. سه ماهی‌گیر با چهره‌هایی هوازده در رستورانی کوچک کنارِ من مشغول نوشیدن هستند. گربه‌ای سیاه در کنار پاهایم پرسه می‌زند. زوجی در حالی‌ که شمعی کوچک در میان‌شان وجود دارد روی عرشه‌ی عقب قایق بادبانی‌شان دونفری در حال نوشیدن آبمیوه هستند. دو دختر بدون چوب، ماهی‌گیری می‌کنند و خط زخمی در اطراف مشت‌شان دیده می‌شود.

    روی خیابان‌هایی که با سنگ‌های مرمر سفید و شفاف سنگ‌فرش شده‌اند و پس از گذشت سال‌ها صاف و صیقلی‌اند قدم می‌زنم. از قرن چهارمِ قبل از میلاد، مردم زیادی اعم از از یونانی‌ها، ونیزی‌ها، اتریشی‌ها، فرانسوی‌ها، بریتانایی‌ها گرفته تا یوگوسلاوها و کروات‌ها در این جزیره آمد و شد داشته‌اند، اما برای یک لحظه حس کردم که کاملا تنها هستم. در فصل‌های شلوغ و پرکار، از رفت و آمد ماشین‌ها در کورت جلوگیری می‌شود و همین مسئله، سکوت دوست‌داشتنی این شهر را به همراه دارد.

    1a33990c-25da-4d6e-9a4f-d90b207d8590.jpg
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    1a33990c-25da-4d6e-9a4f-d90b207d8590.jpg
    1a33990c-25da-4d6e-9a4f-d90b207d8590.jpg

    چندقدم بالاتر و از میان محوطه‌ای به رستوران صمیمی و شلوغِ پوجودا می‌رسم. یک خانواده‌ی ایتالیایی زیر درختِ زیتونی مزین به لامپ‌هایِ رشته‌ای مشغول خوردن غذا هستند. تعدادی از اتریشی‌ها در پشت میزی دیگر نشسته‌اند و میز سوم هم به تعدادی از سوئدی‌ها اختصاص دارد. به خاطر دیر آمدن، با ترش‌رویی مرا می‌پذیرند، جایی نزدیک به ایتالیایی‌ها می‌نشینم. گارسون با یک سینی ماهی تازه به استقبالم می‌آید و بوکادورو (نوعی ماهی سفید) را به من پیشنهاد می‌دهد. پیشنهادش را می‌پذیرم و بعد از خوردن سالادِ سپیداج با چاشنیِ آبلیمو، بوکادوروی گریل‌شده را برایم می‌آورند. گارسون که حالا برخوردی گرم‌تر دارد، ماهرانه آن را فیله می‌کند و مرا با خوردنش تنها می‌گذارد. فوق‌العاده بودن این غذا در سادگی‌اش است: نمک، فلفل، کمی سیر و روغن زیتون محلی معطر. هنگام قدم زدن به سوی خانه، صدای ناقوس صومعه در تاریکی طنین‌انداز می‌شود. با صدای زنگ دهم به اتاقم بر می‌گردم و خیلی زود به خواب می‌روم.

    صبح روز بعد، تومسیلاو مرا به‌جاده‌ی «سرپنتین» در خارج از شهر کورت می‌برد و یکی از بهترین سواری‌هایم را تجربه می‌کنم. پیش از رفتنم، او یک قهوه برایم می‌خرد.

    در تمام این سال‌ها، فقدان فرصت و زیرساخت کافی باعث شد بومی‌ها از اینجا رانده شده و به سرزمین‌های خشک دیگر، ایتالیا و ایالاتِ متحده پناه ببرند. او می‌گوید:

    «جوان‌ها از اینجا می‌روند و پیرها می‌مانند. خیلی سخت است که حقوق یک سال خودت را در طی یک فصل دربیاوری.»

    سپس نگاهش را به این بندر زیبا می‌دوزد و شانه بالا می‌اندازد، انگار که می‌خواهد بگوید، «اما در عوضش این را داری».

    f951e6a7-1a27-49db-8e6a-323272d37bdd.jpg


    در جاده‌های پر پیچ و خم و شیب‌داری می‌رانم که در خارج از شهر کورت و بر فراز بخش شرقی شبه‌جزیره قرار دارند و همانند یک پنجه‌ی هفت انگشتی (که هر انگشت آن به سمت خلیج‌های کوچک روستایی و سواحل نقره‌ای به پیش می‌رود) به دریا منتهی می‌شوند. در امتداد آسفالت پرپیچ و خمی که بالا و پایین می‌رود و منظره‌ای از باغ‌های انگور خالی و باغ‌هایی از درختان زیتون و بادام را نمایان می‌کند، پرواز می‌کنم. هوا سرد سرشار از عطر مریم‌گلی و سنبل و از همه بیشتر رزماری است که در همه‌ جا به مشام می‌رسد. ده دقیقه است که از این مسیر می‌گذرم و من هنوز هیچ‌کسی را ندیده‌ام.

    زیبایی ویس از سکوت و آرامشش جدا نیست: حس وهم‌آور گاه و بی‌گاهش مخصوصا در داخل شهر که گویی همه ناپدید شده‌اند.

    از راندن در امتداد این جاده‌ها مسرورم و وقتی مردی را می‌بینم که چوب‌دستی بزرگی را به شانه‌اش تکیه داده، موجی از لبخند بر صورتم می‌نشیند. چشم‌هایش را باریک کرده و با دقت نگاهم می‌کند، نگاهی که بیشتر از روی کنجکاوی است تا خصومت و در حالی‌ که عبور می‌کنم، سرش را بر می‌گرداند.

    227ada94-e3c6-4008-985e-541d4f52f94a.jpg
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    از یک جاده‌ی خاکی عبور می‌کنم، از اسکوتر پیاده می‌شوم و به سمت خلیج کوچک استونشیسا می‌روم. خانواده‌ای روی ماسه‌های سفید دراز کشیده‌اند. چند مرد از پشت روی آب‌های کم‌عمق شناور هستند. یکی از آن‌ها به روسی سگ لابرادور بی‌قراری را صدا می‌کند که به چتری قرمز رنگ بسته شده است. بعد از شنا، به کونوبا استونشیسا، رستورانی واقع در میان درختانِ کاج و نخل می‌روم که در آن مردی همراه با دختری که در حال سوزاندن چوب است مشغول کارند. در سایه می‌نشینم و بعد از اینکه سفارشم را دادم، چشمم به گروهی از مردان محلی می‌افتد که وارد می‌شوند و میزی بلند را که در زیر یکی از درخت‌های خرما واقع شده می‌گیرند. همه‌ی آن‌ها پوتین و تی‌شرت‌های آبی یک‌رنگ به تن دارند. به محض این‌که می‌نشینند، سینی‌های از بره‌ی کباب‌ شده همراه با کاسه‌های بزرگی از سیب‌زمینی‌های زرد و روشن و تُنگ‌هایی بلند از نوشیدنی برای‌شان آورده می‌شود. گارسون به من می‌گوید آن‌ها برای نجات یک قایق بادبانی ساحلی اینجا هستند که در طوفان چندروز پیش کنترل خود را از دست داده بود. بعد با لبخندی گفت: «غالبا توریست‌ها چیزی در مورد کار آن‌ها نمی‌دانند.»

    8ac467c9-593a-4ca5-a260-eb7c78fdba3a.jpg


    طولی نمی‌کشد که او ماهیان کولی گریل‌ شده‌ای برایم می‌آورد که عطر و طعم‌شان آمیخته با عطر و طعم تمام چیزهای موجود در جزیره، از رزماری، زیتون، آویشن، اسطوخودوس گرفته تا دریا، انگور و لیمو را با خود دارد. وقتی که گارسون مرا در حین تمیز کردن بشقاب با یک تکه نان می‌بیند، لبخندی زده و سر تکان می‌دهد. طرز تهیه‌‌شان را از او می‌پرسم، اما او چیزی نمی‌گوید. او می‌گوید: «این یک راز و کاری بسیار پیچیده است» و لبخندی تحویلم می‌دهد حاکی از اینکه من شانس این را داشته‌ام که وارد جزیره‌ای اغواگر، مرموز و عجیب و غریب شوم. حسی از خوش‌آمدگویی و احتیاط؛ این مشکلی قدیمی است که تمام مکان‌های کوچک و فوق‌العاده با آن دست و پنجه نرم می‌کنند: ما پول شما و تحسین‌تان را می‌خواهیم، نه لزوما خود شما را.

    او با سینی کوچکی از ماهیِ مرکب گریل‌شده که در درون جوهر خودش کاراملی شده است باز می‌گردد. آن‌ها ترد و نازک و پرچرب هستند و باز هم او (گارسون) از گفتن طرز تهیه‌ی آن‌ها به من سر باز می‌زند. تمام این‌ها سرخوشم می‌کنند: غرور و افتخاری که این مرد به غذایش می‌کند، رمز و رازش و تزئینِ غذا.

    4965fb09-e041-4c1c-9643-ceca74c97200.jpg
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    یک روز بعد از ظهر در جاده‌ای زیبا و دیدنی و از میانِ باغ‌های انگوری می‌رانم که گاه‌گاهی نشانی از ساحل برهنه به سمت بخش جنوب‌غربی جزیره را نشانم می‌دهند. وارد دست‌اندازی در امتداد جاده‌ی خاکی می‌شوم تا اسکوتر دورتر نرود و بیست دقیقه‌ای را از میان یک بیشه‌ی کاج راه می‌روم تا اینکه خودم را روی یک تخته‌‌سنگ عظیم آهکی تنها می‌یابم. آب مقابل تخته‌سنگ سفید که به رنگ سبز رنگین‌کمانی است با شدت به سنگ برخورد می‌کند و آنجا، چند مایل آن‌ سو تر، جزیره‌ی کوچک Bisevo قرار دارد (غاری دریایی که به خاطر نور آبی درخشانش در سرتاسر آدریاتیک معروف است). روز بعد می‌خواهم برای دیدنِ بلو گرات با قایق به آنجا بروم.

    سپس در کمیژا که یک شهر ماهیگیری زیبا با بام‌های قرمزرنگ شیب‌دار و دیوارهای سفیدی واقع در دامنه‌ی هِم (Hum) (بلندترین کوه جزیره و خانه‌ای برای غارهایی که گفته می‌شود تیتوی آلمانی در آن‌‌ها مخفی شده است) توقف می‌کنم. در کافه‌ای می‌نشینم و گروهی از جوانان استرالیایی را تماشا می‌کنم که با سرعت از یک قایق توریستی پیاده می‌شوند و فریاد سر می‌دهند که «پیتزا» می‌خواهند. خوش‌بختانه جا برای همه‌ی آن‌ها است، اما ورود آن‌ها گویی نشانه‌ی این است که باید آنجا را ترک کنم. از پیچ و خم‌های شیب‌دار کمیژا بالا می‌روم، اما در بالاترین نقطه، نگاهی به عقب می‌اندازم و احساس پشیمانی می‌کنم. تمام این رنگ آبی با فشار به این شهر سفیدقرمز تکیه داده است. می‌دانم که با ترک کردن اینجا چیزهای زیادی را از دست خواهم داد: پیاده‌روی عصرانه، نور ملایم شهر و بازگشت ماهی‌گیران به خانه. اما در حین برگشت روی جاده‌ی پرشیبی که جزیره را به دو قسمت تقسیم می‌کند، آرامشی را احساس می‌کنم: شفافیت هوای تازه، تاکستان‌های نارنجی‌رنگ و سپس کورت الهام‌بخش و خلیج زیبایش.

    ده دقیقه‌ می‌گذرد و هنوز هیچ کسی را ندیده‌ام.

    3b495fae-2eef-4326-835f-a89df065a011.jpg


    عصر همان روز به شهر ویس می‌روم. هوا سرد شده است. از اینجا می‌توانم به عقب برگردم و بندرگاه و ابرهای طوفان‌زایی را ببینم که بر فرازِ تپه‌ها می‌آیند. ناگهان این احساس به من دست می‌دهد که هیچ ساختمانی در بالای شهر وجود ندارد: نه ویلای بدنمایی و نه هیچ رفت و آمد مکرر پرزرق و برقی. تعدادی هتل در جزیره وجود دارند که تا اندازه‌ای به‌خاطر کرجی‌بان‌هایشان معروف هستند. آن‌ها به اینجا می‌آیند، در رستوران‌ها غذا می‌خورند، در بارها می‌نوشند و بر قایق‌های بادبانی‌شان سوار می‌شوند و می‌روند. به‌ نظر می‌رسد اصول اخلاقی خاصی برای کار در اینجا وجود دارد:

    توریست‌های بیش‌تری را وارد بنادر و خلیج کرده و نگه دارید، پول‌های‌شان را بگیرید و منتظر رفتن‌شان باشید. اما چیزی که باعث نگرانی‌ام می‌شود این است که تا کی ویس همین‌طور بکر و تازه باقی خواهد ماند و تا کی می‌تواند در مقابل تقدیر و سرنوشتِ جزیره‌های همسایه پایداری کند.

    برای خوردن یک شامِ زودهنگام به کانتن، رستورانی دنج و راحت دور از شهر می‌روم که آتشی در آن حال سوختن است. همه‌ چیز، مثل بره، روی آتش طبخ می‌شود، از وقتی غذا خوردن آن افراد در استونشیزا را دیده بودم، آرزوی چنین چیزی را داشتم. پیش از آمدن غذا، تکه‌های ضخیمی از نان آغشته به روغن زیتون پخته شده روی آتش را می‌خورم. آن‌ها طعم چوب دود می‌دهند، درست مثل همان بویی که از رستوران به مشام می‌رسد. باران به پنجره می‌خورد. ظاهرا فردا نمی‌توانم به غار معروف بیشسوو بروم. ناامید می‌شوم، اما هنوز از دیدن این جزیره در باران سرخوشم: حسی شبیه به اینکه شاید بخواهم تا زمستان در اینجا بمانم.

    صاحب رستوران، ایوان باکولیچ، کنار میز من می‌ایستد و مشغول حرف زدن می‌شود و جرقه‌ای از زندگی در اینجا از ذهنم عبور می‌کند: شب‌ها را در کنتن بمانم و کنار آتش مطالعه کنم.
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    c346a799-8c52-4e48-a48d-45a5c9b9b167.jpg


    بعد از شام، زیر باران می‌روم و شروع به قدم زدن می‌کنم. آب باران، خیابان‌های مرمرین را چنان لغزنده کرده است که به‌سختی می‌توانم روی پای خود بایستم. می‌ایستم، کفش‌هایم را در می‌آورم و بقیه‌ی مسیر را پابرهنه راه می‌روم. گویی تنها فردی هستم که بیرون آمده و تنها ابلهی هستم که در خیابان‌ها قدم می‌زنم و سپس از کنار زنی که لباسی مشکی به تن دارد و دست دختربچه‌ای را گرفته و عبور می‌کنم. آنها به آرامی با یک چتر صورتی بزرگ در دست قدم می‌زنند و من می‌خندم. خودم را در چشمانشان می‌بینم، خیس آب شده و پابرهنه‌ام، به خاطر این شوک ناگهانی از رنگ‌ها در شبی چنین خاکستری و چون عاشق این مکان شده‌ام. دختر با دهانی نیمه‌باز من را تماشا می‌کند، در حالی‌که لبخند زن، لبخندی تصنعی و الکی است.

    بیرون از شهر «ویس توئن» رو به‌ کوت، بالاتر از ساحلی کوچک، از کنار قایقی نصفه‌نیمه به اسکله بسته شده و به سوی ساحل کشیده شده با ماشین می‌گذرم و به هتلم در سن‌دیه‌گو برمی‌گردم، جایی که در رطوبت بسیار خیسِ لابی آن می‌نشینم. تومیسلاو و همسرش «آنا» از پشت میز جلویی به من می‌خندند. زنش می‌گوید: «دیگر زوری نداریم» و در همان حال شمع و حوله و یک بسته کبریت به دستم می‌دهند.

    فصل اول
    آسمان آبیِ مات٬ راه را برای ابرهای طوفانیِ شتابان که کلاف ِآتشفشان ها را پوشانده بود باز می کرد٬ همانقدر زیبا و در عین حال بدیُمن و بدشگون٬ که پایتختی با جمعیت بیش از دو میلیون نفر را در برگرفته است. امتداد افق با مناره های معماری نئوکلاسیکش٬ تکه سنگهای زاویه دار بتونی و سقف های حلبی آجدار که با هارمونی بریده بریده و غیرعادی, امتداد پیدا کردهاند. در پائین٬ میدان پلازا به چشم می خورد. ویزنبرگ و پریمک معتقد بودند که باید این چشم انداز را سورئال تر کرد.

    این بالکن٬ بالکن استودیوی دوستشان داریو اسکوبار بود که کمی جلوتر از ساختمان اصلی بود. داریو اسکوبار یکی از هنرمندان مشهور معاصر کشور است که در حال انجام ریزه کاریهای فضای سفیدکاری شده ی براقی در ساختمان های آپارتمانی است که چندان به چشم نمی آیند.

    ویزنبرگ ۴۲ ساله در همینجا و در خانواده ای شناخته شده بزرگ شد که حوزه ی کارشان از بازار خرید و فروش کالا تا املاک و امور مالی مربوط به آن گسترش داشت و سابقه ای طولانی در تولید قهوه هم دارند. او از خانواده جدا شد تا در ایالات متحده به دانشگاه برود٬ جائی که ۱۸ سال قبل با پریمک آشنا شده بود و پریمک هم در کالیفرنیای جنوبی و آیداهو بزرگ شده بود. از آن زمان تاکنون٬ این دو وابستگی فوق العادهای با هم داشته اند. به عنوان افراد خانه به دوشی که عشقِ خانه داشتند٬ زندگی های بسیاری را سامان داده و خانه های بسیاری را با هم ساخته اند. بعد از دوران کاری در لندن (پریمک در این شهر رئیس هیأت مدیره ی حراج خانه بود) و لس آنجلس (که برای گالری Gagosian کار می کرد)٬ در حال حاضر آنها خانه هایی در نیویورک و میامی دارند٬ جائی که پریمک در آنجا مدیر اجرائی کمپانی طراحی میامی است. یک شرکت مبلمان و دکور که به طور مشترک با کمپانی Art Basel Miami Beach اداره می شود.

    سه سال قبل٬ آنها حوزه ی کاریشان را به گوآتمالا گسترش دادند که به موجب آن ویزنبرگ٬ که سابقه ی فعالیت به عنوان تاجر کالا و تولیدکننده تلویزیون را هم دارد٬ توانست شغل خانوادگی اش را ادامه دهد. پریمک می گوید: وقتی در اینجا زندگی می کنی انگار که در کره ی ماه هستی. نیویورک٬ لندن و لس آنجلس همه شان محشرند اما خیلی همه چیز را یک‌شکل و یکنواخت انجام می دهند. آنها از نقشه ها و طرحها و احتمالاتی که در اینجا می گذرد خبری ندارند.»

    چیزی که برای هر دویشان پر شور و هیجان بود٬ صحنه ی هنرهای زنده ای بود که به شکل غیرمنتظره ای در شهری اتفاق افتاده که توریستهایی بیمناک و جاخورده دارد و خصوصا در ناحیهی ۱ سرشار از تب و تاب است. مکانی که در آن هنوز زنانی را می بینید که سبدهای میوه بر سر خود می گذارند.

    اسکوبار یکی از افرادی است که به فرهنگ گوآتمالا ارزش بسیاری می دهد و دلیل مشهور شدن وی هم از همینجا نشات می‌گیرد. وی تندیس‌های مختلفی را برای رخدادهای مهم ملی در گوآتمالا طراحی کرده است و این مجسمه و تندیس ها را در نقاط مختلف شهر می توان مشاهده کرد. اسکوبار٬ که به طور مشترک صاحب گالری۹.۹۹ در همان نزدیکی است و خودش یکی از معیارهای اقلیت هنری رو به ظهور این شهر محسوب می شود در این باره می گوید: «این کار زندگی بخشیدن به چیزهایی است که فکر می کنیم پیش پا افتاده و معمولی هستند.» او در ادامه گفت: البته گوآتمالایی ها به خاطر پیشه وریشان شناخته شده هستند اما اگر نگاهی به دور و بر بیاندازید٬ متوجه می شوید که ما پژوهش مشابهی را برای یافتن زیبایی در چیزهایی به کار بسته ایم که قابلیت مصرف دوباره دارند.
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    c346a799-8c52-4e48-a48d-45a5c9b9b167.jpg

    ویزنبرگ و پریمک٬ در قالب رسالتی شخصی٬ کار هنرمندان محلی را جمع آوری کرده و مورد حمایت قرار دادند. آنها هم تندیسی دارند که در اتاق پذیرایی خانه شان به دیوار نصب شده است. خانه ای بر تپه هایی مشرف به شهر گوآتمالا. این زوج خیلی به هنرمندانی که هنوز در حاشیه شهر هستند مشتاق و علاقمندند. بعد از بازدید از استودیوی اسکوبار٬ آنها به طور رسمی از زوجی خواستند تا استودیوی طراحی محصولات آزمایشی به نام فابریکا را در خارج از خانه شان اداره کنند. کمی دیرتر در همان شب٬ آنها در افتتاحیه ی یک گالری به نام اسپاسیو S1 که پائینتر از کافه ای قرار داشت شرکت کردند. این نمایشی از کارهای هنرمند بومی مایایی یعنی مانوئل چاواخای بود که تاریخ تو در تو و پیچیده ی گوآتمالا را در قالب نقاشی آبرنگ و عکسهای عـریـان و خشن نشان می داد و موضوعات هنر وی جنگ داخلی٬ فقر بومی٬ جنگل زدایی و ظلم وارد بر مردمان بومی بود. ویزنبرگ درباره ی او می گوید: «کار چاواخای فوق العاده است اما در قالب های مختلف هنوز برای این کشور سنگین محسوب می شود.»

    f9333447-feb5-4d77-b5cb-3c14d36e5ad6.jpg


    فصل دوم
    در شرایطی که همچنان جرائم در گوآتمالا مشکل اصلی محسوب شده و به طور گسترده ای به خاطر همین مسئله٬ گردشگران ترجیح می دهند که به پایتخت سفر نکنند٬ ویزنبرگ می گوید با ارتقاء سطح اقتصاد٬ این مسئله هم در سالهای اخیر فروکش کرده و شهر را به مکانی آماده ی جهان پژوهی و اکتشاف تبدیل کرده است. درست مثل مکزیکوسیتی پیش از آنکه درباره اش در رسانه ها به گزافه گویی پرداخته شود.

    پریمک بیرون از گالری٬ جائی که مردم زیر نور درخشان لامپ های سدیمی در خیابان نوشیدنی می نوشیدند گفت: «این نمایشگاه کاملا در اینجا بدیع است. واقعا زیباست٬ چرا که گوآتمالا کشوری نیست که به طور رسمی از این نوع هنر حمایت کند٬ بنابراین آنچه که می بینید مردمی هستند که خودشان برخاسته اند و چیزی را ساخته اند.»

    ویزنبرگ بخشی از کارخانه ی چوب بری خانوادگی خود را که در آن نزدیکی بود به این گالری تبدیل کرد و حمایت او از این هنر منجر به شکوفایی ‌فرصتهایی شده است که پیش از بازگشت به سرزمین مادری اش هم نمی توانست چنین تصوری از آن داشته باشد. سال گذشته٬ ریاست مشترک Latin American Circle گوگنهایم را راه انداخت تا بتواند به دستاوردهای فرامرزی کمک کرده و پروژه های فرهنگی را در این منطقه ترویج دهد. خودش می گوید: «بچه که بودم٬ عادت داشتم همیشه غرغر و شکایت کنم و درباره ی فقدان فرهنگ در اینجا٬ نبودِ صنعت گردشگری در شهر٬ معماری بی ارزش و چیپ عصبی باشم اما حالا دیگر دوره ای شده که باید دست از غرغر برداشت و کاری کرد.»

    روز بعد این زوج بهمنطقهی ۴ رفتند. منطقه ای در همسایگی یک پیتزافروشی و کافه ی مخصوص گیاهخواران که به شکل غیرمنتظره ای در ساختمان هایی با اتاق زیرشیروانی می توان آنها را دید. ویزنبرگ در این باره گفت: «اینجا همان جائی است که افراد شیک پوش زندگی می کنند.» او و پریمک داشتند به مرکز هنرهای آوانگارد در جائی که قبلا یک انبار صنعتی بود می‌رفتند تا با موسس آن یعنی آندره آستوریاس دیدار کنند. فردی با جثه ای بزرگ و رفتاری طعنه آمیز که مجله ی دوسالانه ی Revista RARA را هم منتشر کرده بود که برای هجمه ی هنر زیرزمینی به کتاب مقدسی تبدیل شده بود. او در کافه در فضائی حفره حفره و باغی که مبلمان پالت رنگ روشنی داشت در این باره چنین توضیح داد که: «ما داریم می کوشیم تا فضائی را برای افرادی ایجاد کنیم که با فضای گالری خو نگرفته اند. ما این کار را جدی می گیریم اما از سوئی می خواهیم حال و هوای شاد و راحتی فراهم آوریم.»
     

    ATENA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    23,992
    امتیاز واکنش
    29,350
    امتیاز
    1,104
    در بیشتر شهرهایی که گردشگر زیادی به آنجا می رود٬ این نوع پروژه ها باب روز و رایج است اما در گوآتمالا در قالب امری ضروری جلب توجه می کنند. نسل جوان تر این کشور راه هایی را برای پردازش پیدا کرده و در جائی که هرج و مرج و آشوبگری یک امر طبیعی تلقی شده٬ آنها درباره ی فرهنگ اظهار نظر می کنند. در جریان اعتراضات گسترده ای که سال گذشته رخ داد و باعث بسته شدن میدان مرکزی شهر شد٬ رئیس جمهور سابق یعنی اُتتو پرز مولینا٬ به خاطر فساد مالی دستگیر شد و انتخابات به گونه ای آغاز شد که به انتخاب جیمی مورالز٬ کمدین مشهور و شخصیت تلویزیونی برای اداره ی کشور منتهی شد. ویزنبرگ که در اعتراضات شرکت داشت و هفتگی بیش از ۳۰۰۰۰ نفر را به این اعتراضات می کشاند گفت: «بهار عربی را گذراندیم– حالا پائیز لاتین را داریم. هیچکس نمی داند چه اتفاقی قرار است بی افتد. علیرغم همه ی اینها٬ این سرنوشت گوآتمالاست اما سرنوشتی جالب و هیجان انگیز خواهد بود. مردم می کوشند تا صدای خود را به گوش همه برسانند.»

    f06ee12e-134c-4f80-ae27-04d5cb2b1d9f.jpg


    فصل سوم
    ویزنبرگ پشت فرمان خودروی اسپرت خود نشسته بود و در حالیکه داشت گیره ی مویش را درست می کرد برگشت رو به کوهپایه های در مِه فرورفته ی شهر نگریست. پریمک که کنار او نشسته بود و داشت این گستره ی بی تمدن را که در آن همه چیز –اعم از ساقه ی ذرت٬ درخت انجیر٬ نخلهای سر به زیر –با سرعتی زمان گریز رشد می کرند تماشا می کرد گفت: «آیا این چشم انداز٬ غیرقابل باور نیست؟ نکته ی جالب درباره ی این سرزمین آن است که هرگز خودت را جدا از قدرتِ‌ ازلی طبیعت نمی یابی.»

    پریمک و ویزنبرگ معتقدند برای آنکه بتوانی شناخت کاملی از تمام تناقض های گوآتمالا به دست بیاوری٬ باید خیلی ریسک سفری دورتر از پایتخت و به جاهای بکر و پنهان این کشور را به جان بخری. جاهایی که تنها تعداد معدودی گردشگر به آنجا رفته اند. در مسیرمان در زِلا٬ شهر نئوکلاسیک جذابی در ۱۲۵ مایلی شمال غربی گوآتمالا سیتی در "فوئنتس جورجیناس" توقفی کردیم. گفته می شود که چشمه های داغ طبیعی آن قدرت شفابخشی دارند؛ با این حال حتی در همینجا٬ در این شهرکی که در مقایسه با سایر جاها می شود گفت شهرکی بی سر و صدا بود٬ ردّپاهایی از انرژی خلاقانه ای را می شد دید که در پایتخت موج می زد. در انتهای خیابانی کثیف در جائی که تنها در ظاهر می شد آن را خیابان نامید٬ ویزنبرگ و پریمک با خوزه میگز دیداری کردند. هنرمندی که برای افتتاح یک گالری خود را آماده می کرد. گالری ای به نام ۴×۴ در خانه اش. ویزنبرگ در حالیکه داشت در این خانه ی بی زرق و برق گشتی می زد برگشت گفت: «این بخشی از چیزهایی است که خون را در رگ‌های من به جریان می اندازد. هیچ چیز در اینجا دل آدم را نمی زند.»

    68a0c6e0-4ffa-4300-9bd3-ae653f6774a0.jpg
     

    برخی موضوعات مشابه

    تاپیک قبلی
    تاپیک بعدی
    بالا