قلمت رو به رخ بکش!

Behnam.rastaghi

کاربر اخراجی
عضویت
2019/11/12
ارسالی ها
1
امتیاز واکنش
4
امتیاز
6
محل سکونت
گرگان
بسم الله الرحمن الرحیم
نیل گون نیل گون و بلوری و سُر، سُر می خورد روی پیچ تاب گیسویش که داشت باران چونان آرام و بی سودای سرتاپای خال خوش بر و رویش، شتابان می زد و می رفت.
ای ابر تیرگون از نفس های سرخ انتقام، با تو پرت شد به سوی شَرَر شرر موی پر کلاغی بوی باران زده، این گلوله ی شلیک از چشمان تو.
 
  • پیشنهادات
  • amirghanbariir

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/12/04
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    1
    امتیاز
    6
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    پسر به سختي نفس مي كشيد. نگاه پرملامت پدر مثل توده اي از غبار اطرافش را پوشانده بود
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    نياز به تنهايي داشت، تنهايي و سكوت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    از طرز راه رفتنش زاری حالش هويدا بود. رهگذراني كه قبلا اين پسر بلند قد و شيك پوش را ديده بودند نمي توانستند نسبت به او بي تفاوت باشند.
    -: حالت خوبه پسرم؟
    اين را پيرمرد دوره گردي كه با گاري كوچكش آن اطراف پرسه ميزد؛ پرسيد. پسر بدون اينكه بايستد، سرش را تكان داد. پيرمرد به او نزديك تر شد. پسر سرش را پايين انداخت و با قامتي خميده و تكيه به ديوار، با سرعت بيشتري خود را به جلو كشيد. بيشتر از اين نمي توانست نگاه هاي آميخته با ترحم يا تعجب مردم را تحمل كند. به اولين كوچه كه رسيد مسير را عوض كرد. كوچه اي خلوت و ساكت، همانطور كه او ميخواست
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ...
     
    آخرین ویرایش:

    اِلارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/02
    ارسالی ها
    441
    امتیاز واکنش
    23,034
    امتیاز
    815
    محل سکونت
    لا به لای دفتر و مداد رنگی
    نفسم بالا نمی آمد. پارچه ضخیمی مانع ورود نور به چشمانم می شد. دست ها و پاهایم نیز به وسیله طنابی محکم به کالبد سرد و فلزی صندلی بسته شده بود.
    صدای نفس های عصبیش را از کنار گوشم می شنیدم و کمی بعد صدای آکنده از خشمش را: چرا آرتمیس؟چرا؟ چرا اون لعنتی رو به من ترجیح دادی؟
    قلبم از ترس به سرعت نور می تپید. به نفس نفس افتاده بودم.
    سرمای دندان های نیش هاکان را روی گردنم حس کردم و رعشه وحشتناکی بدنم را فرا گرفت.
    حتی تصورش هم هراس آور بود.اگر کمی پوست گردنم را می شکافت آن وقت...
    از ترس نفس در سـ*ـینه ام حبس شده بود.هاکان چندین و چند بار به طور خفیف دندان هایش را به گردنم کشید و خمارگونه صدایم زد: آرتمیس، فرشته ابدیت !
    عرق سردی روی تیره کمرم نشست و ادامه سخن هاکان مثل آوار روی سرم خراب شد:امروز مال من میشی! مال من!
    خودم را با ترس عقب کشیدم، مچ دستانم بیش از پیش خراشیده و طناب زمخت بیشتر پوست و گوشتم را درید.
    سوزش شدیدی که در بین عضلات گردنم مانند ماری گزنده پیچید بی‌اختیار فریادم را به آسمان برد؛ سم گداخته‌ی لعنتی را درون رگ‌هایم احساس می‌کردم که چطور می‌خزید و جلو می‌رفت تا من را برای ابد تغییر دهد.
    انقباض عضلاتم را به خوبی حس می‌کردم در حالی که هاکان لعنتی هنوز آن نیش‌های منحوس و کثیفش را از گردنم بیرون نیاورده بود؛ آخر هم زهرش را ریخت، واقعا زهرش را ریخت.
    چشمانم لحظه‌ای مانند یک کوره سوخت، به حدی که گمان کردم آتش گرفته‌اند اما بعد اتاق تاریک برایم مانند روز روشن شد، خشمی در وجودم جوشید که باعث شد به مچ دستانم تکانی بدهم و با تلاشی کوچک از حصار آن طناب‌ها آزادشان کنم.
    هاکان خنده‌ی بلندی سر داد و در حالی که مانند انسان‌های مـسـ*ـت به هر سمتی تلو تلو می‌خورد دهان خونینش را باز کرد:
    -حالا دیگه نمی‌تونی با اون پسره‌ی فانی باشی، حالا فقط برای من هستی؛ آرتمیس؟ چه حسی داره؟...قدرت رو احساس می‌کنی؟ زندگی جاودان داره به تو لبخند می‌زنه...
    با خشم به سمتش یورش بردم و با دست‌هام گلوش رو به چنگ گرفتم؛ باید آن لعنتی را می‌کشتم؛ خود او من را تبدیل به قاتلی خون‌خوار کرده بود و حالا وقتش رسیده بود که به دست موجودی که خود ساخته بود بمیرد.
    با صدایی که به زور از ته حلقش بالا می‌آمد گفت:
    -اگه من بمیرم هیچ کسی نیست که کمکت کنه تا با بدن جدیدت کنار بیای، بعد تو هم میشی مثل من...یه قاتل خون‌خوار...
    مبهوت به چشمان سرخ رنگ درخشانش چشم دوختم، دستم آرام آرام از دور گلویش شل شد و دست دیگرم که تکه چوب تیزی را بالا نگه داشته بود به آرامی پایین آمد.
    اتاق تاریک دوباره در سکوتی نحس فرو رفت؛ چشمانم بر روی صندلی فلزی واژگون شده خیره ماند و افکارم مانند یک اقیانوس طوفانی به تلاطم افتاد.
    من نمی‌خواستم مثل اون باشم، نمی‌خواستم قاتل باشم، نمی‌خواستم شیطان باشم.

    لطفا نقد بشه.
     
    آخرین ویرایش:

    BlueBird

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    189
    امتیاز واکنش
    779
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    آبی های دور و غرق نور
    یک لحظه، فقط یک لحظه تمامی خاطرتم از جلوی چشمانم گذشت؛نه من او نبودم نمیتوانستم باشم و او ...
    من چاره ای جز زندگی نداشتم !و این سرنوشت من بود ؛سرنوشت من برای حمایت از همسرم
    خون در رگ هایم جریان تازه یافت و این بار با قدرتی باور نکردنی به سمتش برگشتم و با تحکم گفتم :"تو؟تو میدونی قبل از این هیچ کس بودی، هیچ کس توی زندگی من و الان برای من مُردی !هر بلایی سرم بیاری برام مهم نیست ، بیا جونمو بگیر!ولی میدونی یه خدایی اون بالاست که هر لحظه همراهم بوده ،و میدونم روزی تقاص تمامی کارهایی که کردی رو پس میدی ، و مهم تر از همه میدونی چیه؟اینه که آرمان ،میدونم که در هرشرایطی پشتمه اون پناه منه ".
    سبک شده بودم ،حس خوبی داشت بعد مدت ها هرچه در دل تنگم بود گفتم
    لنگون لنگون به سمت در اتاق رفتم، صدای نفس های تند ،خشن و سکوت عجیبش،فقط خداخدا میکردم نیاید دوباره و بگذارد که بروم، صدای ریختن اب باعث شد یک لحظه برگردم و نگاهش کنم ،پارچ اب را بر روی صورتش ریخته بود ،تنها چیزی که دیدم یک مرد بدبخت بود ،تفی انداختم و گفتم بیچاره!
    به سمتم اومد ، با صدای لرزون گفت :"میدونم تو همیشه فرشته بودی و من از اینکه لایق تو نبودم همیشه احساس ضعف کردم؛ من تورو میخواستم چون تو تک ترین و معرکه ترین موجودی بودی که توی تمام زندگیم شناختم ولی حقته که اینو بدونی اون موقع که از زور فشار بیهوش شدی من هیچ بلایی سرت نیاوردم ،من نخواستم زندگیتو نابود کنم خواستم باهات زندگی کنم همین،و حالا این حق توعه که بدونی واقعا عاشقت بودم و تو الان پاکی پاک تر از ماه پاک تر از فرشته ای و من برای همیشه از زندگیت میرم بیرون."
    از گوش هایم تعجب کردم؛باورم نمیشد حتی نگاهش نکردم با تمام سرعت دویدم و خودم را به خانه ی نازنینمان رساندم، خانه ی من و ارمانم ، من فقط برای حفظ جون ارمان به شرکت هاکان رفته بودم و حال چه بلایی بر سرم داشت می آمد خدایا شکرت نجاتم دادی امیدم را ،انگیزه ام را،جوانی ام را، ارزوهایم را برگرداندی، معرکه ای خدا
    به کوچه ی خلوت و تاریکمان رسیدم ،ساعت حوالی یازده شب بود ، مردی جلوی در خانه افتاده بود ، یاعلی گفتم و دویدم. خودش بود .تمام زندگی ام بود اسمش را صدا زدم با تلاطم بلند شد و به سمتم امد و در آغـ*ـوش کشیدم .کنار گوشم زمزمه میکرد :" تموم شد اینجام ، زنده ام ، غلط کردم رفتم ،ببخش منو، میپرستمت بخدا نمیدونستم اینطوری میشه، خدا لعنتم..
    با چشم غره ای گفتم: عع خدانکنه .
    فقط سکوت میخواستم دست در دست به طرف خانه رفتیم ، در را باز کردم .
    جای جای خانه را با نگاهم در اغوش می کشیدم و در دل قربون صدقه ی این ثانیه های به هم رسیدنمان رفتم .هردو سکوت میخواستیم ، هردو میدونستیم کلی اتفاق افتاده ولی هردو برای هضمش به زمان احتیاج داشتیم .خداروشکر که در هرلحظه خدا همراهمون بود
    زیر لب خوندم :
    آبی که از این دیده چو خون میریزد / خون است بیا ببین که چون میریزد

    پیداست که خون من چه برداشت کند / دل می‌ خورد و دیده برون می‌ریزد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا