قلمت رو به رخ بکش!

minoo.346

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/15
ارسالی ها
1,366
امتیاز واکنش
5,860
امتیاز
606
سن
22
محل سکونت
«کُنْجٍِ اُتاقَمْ»
ادامه...
میدونی من چقد گله دارم بخاطر روزایی که بعد از عروسیمون برای من رویایی بود اما برای تو نه چرا قبل از ازدواج اخلاقت فرق میکرد؟چرا حالا مثل همون موقع ها که با هزار شوق و ذوق و اشتیاق میخواستی بیای منو یواشکی ببینی و بری حالا برای دیدنم اصلا هیچ ذوقی نداری مگه من چمه هااان؟ من همون النازی هستم که قبلاً بودم ولی تو رو نمیدونم و نمیشناسمت تو خیلی باکامران من فرق داری
همینطور که حرف دلمو میگفتم اشک از چشمم سرازیر میشد..
بخداا منم ادمم منم دل دارم مثل بقیه زنـ*ـا دلم میخواد با شوهرم برم بیرون ،بگردم،خوش باشم مگه من چه فرقی با بقیه زنـ*ـا دارم که نمیتونم این چیزای کوچیک و توی زندگیم داشته باشم؟
دیگه صدای هق هقم بلند شده بود . توان کنترل گریمو نداشتم ،دست و پاهام یخ کرده بود،میلرزیدم،دلم یه آغـ*ـوش میخواست یه آغـ*ـوش گرم و امن که بتونم توش فرو برم اینم شده بود یکی از آرزو هایی که به دلم مونده بود فقط یه آغـ*ـوش....!
نگاه سردی بهش انداختم دیدم همونطور وایساده و نگام می‌کنه برام عجیب بود خیلی عجیب چون همیشه قبل از تموم شدن حرفام منو کتک می‌زد اما حالا فقط نگام میکرد..


یه نگاه از جنس مهربونی و دلسوزی که فقط تا زمان قبل از ازدواجمون تو چشش دیده بودم
حرف دلمو بلند داد زدم من فقط یه آغـ*ـوش می‌خوام لعنتی من چیزایی رو میخوام که هیچ خرجی ندارن..و باز صدای هق هق گریه های من بود که سکوت خونه رو پر میکرد..
زانومو بغـ*ـل کردم و باصدای بلند گریه کردم یه غم بزرگ تو دلم بود خیلی بزرگ..
یهو صدای بسته شدن در اومد که فهمیدم رفته..پیش خودم گفتم هه اینو باش حتی نیومد منو یه بغلم کنه..ندای درونم صدای تلنگرش به گوشم رسید
چیزایی میگیا الناز این کی تو غم هات کنارت بوده ؟کی؟ هااان؟
راستم میگفت..

 
  • پیشنهادات
  • *فاطیما دارایی*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    246
    امتیاز
    131
    سن
    24
    محل سکونت
    خونه مامانم
    متن ناتمام"
    پیشنهاد1
    نفس عمیقی کشیدم و در مقابل نگاه جسورش گفتم: قبوله!
    چشمان آبیش درخشید . دست هاش رو پرصدا به هم زد و با خوشحالی ای که در صداش موج می زد گفت: عالیه!
    به شادی کودکانه اش پوزخندی زدم و جدی گفتم: به شرط اینکه پروژه من رو انجام بدی!
    بادش به یه باره خالی شد. لب هاش شکل آویزون به خودش گرفت و با حرص گفت: خیلی نامردی کیا! تو فقط قراره یه روز نقش my friend من رو بازی کنی، اون وقت من پروژه به اون سختی رو چطور انجام بدم؟
    ابرویی بالا انداختم و با خباثت گفتم: خود دانی!
    درب کافه باز شد و همزمان چشم های آبی ترانه گرد شد. دستپاچه شده بود و هولزده گفت:باشه! باشه!قبوله!
    سرم رو که چرخوندم...

    کسی رو دیدم که هر روز و هرشب با کابوس لحظه ی مرگش زندگی می کردم.تا نگاهش به من افتاد دوید به طرفم و داد زد:( داداش).بعد از ده سال که از اون تصادف میگذشت و من فکر میکردم که مرده الان خواهرم خواهر کوچولوم رو پیدا کرده بودم .
    لابد باز هم همش یه رویا ولی نه واقعا من داشتم کیانا رو میدیدم.اون پیش من بود ،درکنار من بود،اون مال منبود خواهر عزیز من که همه گفته بودن تو اون تصادف همراه پدر و مادرم از دستش دادم .

    _کیانا تا حالا کجا بودی؟
    _من تو کما بودم بعد از اون هم رفتم پرورشگاه و تا الان که تو رو اینجا دیدم البته از طریق این دوستت.
    ساراگفت:
    _حالا کی اون پروژه رو انجام میده؟
    _تو.
    _چرا آخه نامرد؟
    _چون تو بهم نگفتی.

    _اینطوریه؟.......
     

    آے ام بݪآ●_●

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/15
    ارسالی ها
    1,240
    امتیاز واکنش
    11,565
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    قم ڪــانتـــرے
    متن ۲
    جمله ی هاکان لرز وحشتناکی رو به بدنم وارد کرد.تمام نفرتم رو روی فریادم متمرکز کردم و شروع به تقلا کردن،کردم.می‌خندید و بیشتر میترسیدم.صندلی رو تکان می‌دادم ولی دریغ از پاره شدن طناب.صدای خنده‌ش که قطع شد منم ارام شدم.احساس پوچی می‌کردم .فکر کردم از اتاق رفته ولی با حس دندان هایی به سردی مرگ روی گردنم روح از تنم خارج شد. نباید این اتفاق می‌افتاد.قبل از اینکه بتونم از خودم دفاع کنم سوزش دردناکی رو روی گردنم حس کردم.انقدر دردناک که حتی فرصت جیغ زدن هم پیدا نکردم.خون مثل فواره از رگ گردنم بیرون زد.اخرین تقلای من برای انسان بودن هم نتونست نجاتم بده.و حالا چه کسی می‌دانست این جسم نیمه جان روی صندلی تا لحظات دیگر به چه چیزی تبدیل خواهد شد.
    :campe545457on2:
     

    "Tika"

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2019/01/07
    ارسالی ها
    3
    امتیاز واکنش
    11
    امتیاز
    16
    محل سکونت
    جـــــهـــ:)ــمـــــ
    نفس عمیقی کشیدم و در مقابل نگاه جسورش گفتم: قبوله!
    چشمان آبیش درخشید . دست هاش رو پرصدا به هم زد و با خوشحالی ای که در صداش موج می زد گفت: عالیه!
    به شادی کودکانه اش پوزخندی زدم و جدی گفتم: به شرط اینکه پروژه من رو انجام بدی!
    بادش به یه باره خالی شد. لب هاش شکل آویزون به خودش گرفت و با حرص گفت: خیلی نامردی کیا! تو فقط قراره یه روز نقش my friend من رو بازی کنی، اون وقت من پروژه به اون سختی رو چطور انجام بدم؟
    ابرویی بالا انداختم و با خباثت گفتم: خود دانی!
    درب کافه باز شد و همزمان چشم های آبی ترانه گرد شد. دستپاچه شده بود و هولزده گفت:باشه! باشه!قبوله!
    سرم رو که چرخوندم...

    چیزی ندیدم جز یه پسر که انگار به تازگی وارد کافه شده بود.وقتی برگشتم سمت ترانه دیدم که منورو گرفته جلوی صورتش.یه لبخند شیطنت امیزاومد روی لبم...دستمو بردم سمت منو و کشیدمش پایین...زل زدم توی چشمای ابیش و گفتم:اشناست؟!
    منورو باشدت کشید و دوباره گرفت جلوی صورتش و گفت:نه نه من نمیشناسمش...من؟نه نه!نمیشناسمش..نوچ... نه نه
    دستی پشت لبم کشیدم و گفتم:چقدر جالب چون رفیق منه و میخوام صداش کنم بیاد پیشمون اگه مشکلی نداری...داری؟!
    به انی منورو گذاشت روی میزو خم شد توی صورتم و گفت:تو تیامو از کجا میشناسی؟!
    یه لبخند مرموز زدم و گفتم:عه...اسمش تیامه؟!نمیدونستم میخواستم اشنا شم باهاش...نگفتی مشکلی داری یا نه؟!
    سرش رو محکم گذاشت روی میز و گفت:لعنتی کیا انقدر اذیتم نکن...چه لذتی میبری از کرم ریزی؟!
    یه خنده بلند کردم که نصف کسایی که تو کافه بودن برگشتن سمتمون...ترانه با بدبختی کوبید تو پیشونیش و گفت:نکن کیا...الان تیام برمیگرده سمتمون...د نکن!
    هنوز داشتم میخندیدم که با حرص گفت:کیارش!!!
    سعی کردم خندمو جمع و جور کنم.با صدایی که هنوز خنده توش بود گفتم:نگفتی کیه؟!
    با یه حالت زاری در حالی که چشماش معلوم بود روی تیامه گفت:داداشمه...تورو خدا جلب توجه نکن...من نمیدونم این اینجا چیکار میکنه!
    حرفشو تموم نکرده بود که چشماش گرد شد...برگشتم عقبو نگاه کردم که دیدم داداش ترانه یا همون تیام دست یه دختریو گرفته و دارن با خنده میرن سر یکی از میزا...چشمای ترانه به حالت عادی برگشت و یه قیافه خبیث به خودش گرفت...خدا رحم کنه بهشون معلوم نیس میخواد چیکار کنه!

    * اگه میشه تحلیلشو توی پروفم بگین...مرسی!
    یه ذره زیاد شد/:
     
    آخرین ویرایش:

    Explainer

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/06
    ارسالی ها
    348
    امتیاز واکنش
    5,158
    امتیاز
    641
    محل سکونت
    تهران
    متن نا تمام
    می دانی؟ دلم برای خودم تنگ شده است.
    نه برای آنی که هر روز صبح چهره ی پریشان و درهمش را درون آینه می بینم نه!
    برای آن مَنی که روزی آزادانه در کنارت شاد بود دلتنگ شده ام.
    برای اویی که ساعت ها در خلوت لبخند زدن را تمرین می کرد تا به چشم هایت زیبا تر بیاید.
    آخ...
    گفتم چشم هایت!
    دلم برای اویی تنگ شده است که شب ها با ترسیم حالت چشم هایت، چشم می بست و صبح ها با یک طرح شیرین از چشم هایت، چشم می گشود.
    دلم برای آن منِ عاشق که پر از زنانگی و غرق در فانتزی های دخترانه بود تنگ شده.
    می دانی؟
    این روز ها وقتی از کنارت می گذرم و دلم را نمی لرزانی،
    وقتی کنار دیگران تصورت می کنم و قفسه ی سـ*ـینه ام تیر نمی کشد،
    وقتی در کمال تلخی یادم نمی آید که دقیقا چه زمانی دست از دوست داشتنت کشیدم،
    خودم را به قدری تباه می بینم که دلم برای آن روز ها تنگ می شود.
    راستی،
    کاش هنوز زندگی ام را با هیجانِ عشقت رنگ می کردی.
    کاش هنوز بودی، کاش هنوز برای من بودی!
     

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    چشمان معصومش بسته بود و من با بغض به او نگاه میکردم ، خم شدم و خواستم برای اخرین بار عطر مو های بلندش را در ریه هایم فرو برم.پتو را رویش کشیدم و از اتاق بیرون آمدم ، برای اخرین بار نگاهش کردم ، بغض گلویم را میفشرد اما چاره ای جز رفتن نداشتم.
    آرام آرام قدم میزدم تا از صدای قدم هایم چشمان معصومش را باز نکند.بدون هیچ یادداشت و اطلاعی داشتم ترکش میکردم ، در اوج خنده ها و شادی های زندگیمان...
    اینگونه بهتر عادت بر نبودنم میکرد.حداقلش این بود که دیگر دوستم نخواهد داشت.
    به فضای بیرون رسیدم، باد می آمد.سنگفرش زیبایی از برگهای زرد و نارنجی رنگ درختها در خیابان درست شده بود . راه افتادم ، صدای خش خش برگ ها زیر پاهایم و نم نم بارانی که تازه شروع به باریدن کرده بود قلب مرا بیشتر میفشرد، لبخند همیشگی اش جلوی چشمانم بود . نفس عمیقی کشیدم و به خاطرات زیبایمان فکر کردم ، خوشحال بودم از اینکه اخرین لحظات زندگی ام را نیز با فکر به او میگذرانم.به خودم که آمدم جلو در ورودی بیمارستان بودم.قدم هایم سست شد ، خوب است که او این سستی مرد محکمش را نمیبیند.این لرزش دست های مردش را نمیبیند.
     

    devil_asal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/24
    ارسالی ها
    32
    امتیاز واکنش
    377
    امتیاز
    181
    محل سکونت
    یک صندلیِ سه در چهارِ رو به مانیتور *___*
    نفسم بالا نمی آمد. پارچه ضخیمی مانع ورود نور به چشمانم می شد. دست ها و پاهایم نیز به وسیله طنابی محکم به کالبد سرد و فلزی صندلی بسته شده بود.
    صدای نفس های عصبیش را از کنار گوشم می شنیدم و کمی بعد صدای آکنده از خشمش را: چرا آرتمیس؟چرا؟ چرا اون لعنتی رو به من ترجیح دادی؟
    قلبم از ترس به سرعت نور می تپید. به نفس نفس افتاده بودم.
    سرمای دندان های نیش هاکان را روی گردنم حس کردم و رعشه وحشتناکی بدنم را فرا گرفت.
    حتی تصورش هم هراس آور بود.اگر کمی پوست گردنم را می شکافت آن وقت...
    از ترس نفس در سـ*ـینه ام حبس شده بود.هاکان چندین و چند بار به طور خفیف دندان هایش را به گردنم کشید و خمارگونه صدایم زد: آرتمیس، فرشته ابدیت !
    عرق سردی روی تیره کمرم نشست و ادامه سخن هاکان مثل آوار روی سرم خراب شد:
    امروز مال من میشی! مال من!
    و شیرینی جمله اش را با فشار لب هایش روی پوست ساعدم، بیشتر و بیشتر کرد!.

    می توانستم بمیرم؛ جدا می توانستم بمیرم و این جانور های لعنتیِ نحس را به سلامت و خودم را به خیر بسپارم!... من توانستم بمیرم ولی... نه امروز، نه در کنار این موجوده زبان نفهمِ معیوب و و نه در این ناکجا آبادِ تاریک!.
    صدایی که از فضای کوچکِ بین لب هایم بلند شد، همان چیزی بود که باید می بود؛ ترسیده...بم شده و داغان:
    -ب...ببی..ببین...چر..
    تلفظِ یک حرف اضافه تر که هیچ، حتی نتوانستم درست نفس بکشم!. هاکان به طرز عجیبی مثل سگی که به استخوان رسیده است، دست هایم را می لیسید!.
    می توانستم بمیرم!..جدا می توانستم بمیرم...
    وقتی با صدایی که دیگر بی شباهت به یک حیوان درنده نبود غرید، دقیقا مطمعن نبودم که زنده ام! :
    _بهت نشون میدم...بهت نشون میدم که اشتباه کردی آرتمیس...
    وحتی وقت نکردم که بازهم از جمله هایش لرز بگیرم!. چون دندان های نیشش را با یک فشار ریز، داخل گوشت ساعدم فرو کرد .
    مغزم قفل کرد، ذهنم جیغ کشید و جایی درمن برای زنده بودن وحشی شد...شاید جایی حوالیِ یک غـ*ـریـ*ــزه ی کوچکِ بغض کرده!.
    مثل ماهیِ پرت شده روی خشکی، تقلا کردم.
    پاهایم، دست هایم، سرم، موهایم، انگشت هایم، گردنم، قلبم و صندلی! ، همه را به شدت تکان می دادم و بی وقفه جیغ می کشیدم.
    هاکان به سرعت دو طرف شانه هایم را با دودستش نگه داشت اما غـ*ـریـ*ــزه ی کوچک، به تقلایش ادامه داد!.
    فریاد کشیدم: -چقدر بگم که من آرتمیس نیستم حیوون...نیستم... نیستم ...نیستم...من نیستم!...

    شانه هایم را بیشتر فشار داد و زیر لب غرید: _وحشی نشو آرتمیس...هنوز مونده...هنوز مونده تا تقاض بودن با اون لعنتی رو پس بدی...

    اشک با فشار از پلک هایم بیرون می پرید...غـ*ـریـ*ــزه ی کوچک داشت جان می داد: _آشغال خیکی من آرتمیس نیستم...من اون خری که تو می گی رو اصلا ندیدم...نمیشناسم...ندیدم!..بزار برم روانی..من آرتمیس نیستم...من.. آرتمیس نیستم...من عسلم... آرتمیس نیستم...من اون لعنتی نیستم نکن...بزار برم...من اون نیستم...من...
    و قبل از این که بتوانم سوزش گلویم را حس کنم، همه جا تیره شد. کاش...کاش غـ*ـریـ*ــزه کوچک باخت ندهد!...
    نوشته ی ناتمام دوم
     
    آخرین ویرایش:

    devil_asal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/24
    ارسالی ها
    32
    امتیاز واکنش
    377
    امتیاز
    181
    محل سکونت
    یک صندلیِ سه در چهارِ رو به مانیتور *___*


    و دوباره شروع شده بود. این و من که نه، صدای نفرین های عزیز گیسو و نعره های عمید می گفت. به آینه زل زدم، از داخلش دخترکِ بیمار چهره ای، به من زل زده بود!.
    لبخند زدم، لبخند زد.
    لبخند هامون چه قدر شبیه به هم بودن و چه قدر شبیه به لبخند های دخترِ بیست و یک ساله ای که بغض کرده.
    رو به دخترک بیمار چهره گفتم :
    _ تو چقد مثل من می خندی...تو هم بغضت گرفته؟...می دونی؟، من نمی دونم چرا بدون این که تموم بشه شروع می شه!... مگه میشه یه چیزی رو هر بار بدون تموم کردنش شروع کرد؟...
    _عسل؟ بیا اینجا ببینم...عسل؟
    صدا می زد، من رو... و دخترک بیمار چهره ی آینه رو...
    در چوبیِ آبی رنگِ اتاق من، نگهبانِ آبیِ امن اتاق من، به شدت باز شد.
    _می دونی امروز بابا چی گفت؟...
    و شروع شد...حمله های هرروزه ی این خواهرِ درد زده ی بغض زده ی پریشون من شروع شده بود.


    به تیله های طلاییِ نبات، تیله های عسلیم رو گره زدم. چشماش دردی داشت که چشمام به جونش انداخته بود.
    _می گفت من که چه عسل رضایت بده چه نده رفتنیم...قبلش خودمو خلاص می کنم که لاقل این بار رو شونه ی دخترم نباشه تا اخر عمر...
    با سکوت میشد جیغ کشید؟، اگه نه که من داشتم چی کار می کردم؟
    چشم هام رو از طلایی های قرمزش!، گرفتم و به تار های خرماییِ آشفته ی از روسری بیرون زدش دوختم.
    سکوتِ جیغ من؛ حریف حرف های خِونی نبات نمی شد...عقب نکشید...جانزد و صداش رو بلندتر کرد:-می خوای قاتل بابات بشی؟ آره اشغال؟ آره کثافت؟ بعدش می تونی زندگی کنی؟ می تونی اینجوری مثله توله سگا من و نگاه کنی عوضی؟
    آره؟ آره؟
    شکست، جونورِ لرزونِ تو صداش شکست و صدای شکستنش بلند بود. به بلندیِ هق هق های دردناکی که از ته گلوش جیغ می کشیدن.

    عزیز گیسو سر رسید، مثل تمامِ این یک سال سر رسید، مثل اون کاسه ی صبری که هیچ وقت ازش استفاده نشد، سر رسید. مثل تمام این یک سال، تند...تیز...درنده، سررسید.
    عزیز گیسو، نه مثل اون مادربزرگِ مهربونِ عاشقِ نباتکش، بلکه مثل یه مادرِ داغدارِ شکست خورده سر رسید و رو به نبات غرید که:
    _چی می خواین؟ تو و اون بابای قاتلت از جون این طفل معصوم چی می خواین؟ دخترم و کشت حالا می خواد نوه مو هم بفرسته پیشش؟ تو اصلا عاطفه نداری نبات؟ حیف اون مادر نبود برای همچین بچه ی پست فطرتی جون بکنه؟ حیف دخترم نبود خدا؟ حیف طلا نبود؟
    نبات از میون هق هق های بی اصواتش ناله می زد: _م...ماما...ما...مان...عزیز؟
    حالا دیگه نبات، روی گل برگ های زردِ، آفتاب گردانِ نقش شده روی فرش، زانو زده بود. روسریِ سیاهِ هدیه ی مامان، جایی بین شونه و گردنش گیر افتاد بود و موهاش...
    همون خرمایی هایِ لَختِ دوست داشتنی، همونایی که مامان می بافت...بابا بو می کرد و من، بهمشون می ریختم... آشفته روی صورتش پخش شده بودن.


    نبات سرش رو برگردوند سمت من و هیچوقت، هیچکس نمی فهمه که من با هر بار دیدن درد توی چشماش، چقدر جیغ می کشم!. آروم، فریاد کشید ! :
    _می خوای بابامو بکشی؟می خوای بدبخت ترم کنی؟ می خوی یتیم ترم کنی؟آره عسل؟ آره خواهری؟

    و دوباره شروع شده بود...


    نبات جیغ کشید، التماس کرد، فحش داد، نفرین کرد، ناله زد و من همینطور جیغ کشیدم!
    یک ساعت بعد، عمید نبات رو کشون کشون از خونه بیرون کرد. و من هنوز جایی کنارِ دیوارِ لیموییِ اتاق، ایستاده جیغ می کشیدم...
    ********************
     
    آخرین ویرایش:

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    پیشنهاد۳
    بله، باز هم شروع شده بود. فریاد هایشان در خانه می پیچید. خانه ی تاریک و سوت و کور الان پر بود و از صدای فریاد، هردو تقصیر را به یکدیگر پاس می دادند.
    نفس عمیقی کشیدم، زبانم را به لب های خشک ام کشیدم و بدون توجه به داد و فریاد ها از خانه بیرون زدم. دستانم شروع ب لرزیدن کرده بود، اصلا حواسم نبود لباس گرم بپوشم و دوست نداشتم به ان خانه بازگردم؛ پس تمام تلاش خودم را کردم تا بدون اهمیت ب سرما راه خودم را از پیش بگیرم.
    صدای خش خش برگ زیر کفش هایم سوهان اعصابم شده بود و از همه بیشتر صدای جیغ کلاغ ها، کلاغ های لعنتی باز هم خبر بد دارند، میدانم ، میدانم خبر خوشی از ان ها به من نمیرسد... یکی، دوتا، سه تا... چهارتا... چهار بار جیغ کشیدند. چهار بار خبر از کودک دختر می داد.
    صدای سوت درون گوشم، زوزه ی باد پاییزی، خش خش برگ ها، فریاد کلاغ ها، صدای فریاد ها دوباره از منجلاب خاطرات درون گوشم پرواز کردند، کلماتی که لحظه به لحظه بیشتر قلبم را در هم می شکست، انگار قصد تخریب شخصیت بی جان من را داشتند.
    لرزش تنم بیشتر شد، دیگر کاملا واضح تکان می خوردم، انقدر واضح ک پا هایم روی زمین نایستاد و بی صدا روی زمین سقوط کردم.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا